-
decoding
یکشنبه 5 تیرماه سال 1390 09:54
این روزها هچی اتفاق خاصی نمی افتد من یک زن خانه دار با دختری ۱۰ ماهه که درست همان کارهایی را که مامان می گوید نکن با برق شیطنت خاصی توی چشمانش جلوی چشمهای حیرت زده من انجام می دهد... دخترکی که یک روز صبح بیدار می شود و دست زدن یاد گرفته روز بعد بیدار می شود و قایم باشک آنهم با شراکت الزامی من روز بعدش با انگشت اشاره...
-
انسانم آرزوست
شنبه 28 خردادماه سال 1390 01:46
علی همون کسیه که گفت اگه کسی به خاطر غصه کشیدن خلخال از پای یه زن یهود تو دورترین نقطه مملکت اسلام بمیره هم سزاست... علی احتیاجی به گل پاشی ۱۱ میلیونی مرقدش نداره این تشریفات مسخره رو مثل همه چیزای عجیب و غریب دیگه ما ایرانی ها وارد مذهب کردیم... کی اونقدر مرده که از شنیدن خبر ماجرای خمینی شهر بمیره؟؟؟؟هی می گن اعدام...
-
اختاپوس می شوم
شنبه 21 خردادماه سال 1390 03:35
دارم با یک دست موز را توی کاسه له می کنم توی میکسر نمی ریزم چون باید جویدن رو یاد بگیره نمی خوام زیاد صاف بشه توی یه کاسه دیگه سرلاک شیر و م وز درست کردم با اون یکی دستم جلوی مبل را می گیرم که نیفتد-تازگی ها عاشق غذا خوردن روی مبل شده- شیرجه می ره سمت سرلاک کاسه سرلاک را دستم می گیرم و پام رو سد می کنم که نیفته وضعی...
-
آن مرد...
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 04:08
این روزها به مهمانی دادن می گذره دنبال گرفتن ADSL هستم و قراره به همین زودی ها کارهاش انجام بشه...مشغول زندگی هستیم البته با شیطونی های دخترکی 9 ماه و نیمه که از دیوار راست هم بالا می ره و بِده و بَده و بغل و بله رو یاد گرفته و می گه و با هر آهنگ ریتمیکی می رقصه...حتی اگه نوحه باشه!!!! کوچولوی ما یاد گرفته توی اتاق...
-
من به تو حق می دهم
سهشنبه 10 خردادماه سال 1390 02:03
اصلا کاری با این شلوغ بازی های مسخره ندارم ... اصلا هم نمی خواهم به گذشت و بقیه اراجیف فکر بکنم ... حتی دلم می خواهد یکی مستقیم توی چشمام نگاه کند و بگوید دیوانه و روانی شده ام ... حتی دلم می خواهد یه نفری برم به گفتگوهای دو یا چند نفره و از انتخاب تو دفاع کنم ... من حتی به اینکه زن هستی یا مرد بوده هم اهمیتی نمی دهم...
-
می نویسم
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 00:56
راستش الان دقیقا نمی دونم بعد از این همه مدت چی باید بنویسم و آیا اصلا لازم هست با طول و تفصیل راجع به دردسرها و خستگی های اثاث کشی و دوباره چیدن و تمیز کردن و هی تمیز کردن و سابیدن و یه بچه نو پای ۹ ماهه که به چند جای خونه قبلی عادت کرده بود و تا مدتها اگه از پیشش بلند می شدم هوارش می رفت هوا و حالا هم چشم ازش برداری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 07:54
تو این مدتی که من ازدواج کردم الان برای بار سوم هست که دارم وسایل رو جمع می کنم برای اثاث کشی(شایدم اسباب کشی!) اما این دفعه به خونه خودم ...سرم شلوغه و احتمالا تا یه مدتی نیام اینجا ... از همه اونایی که میان اونایی که می خونمشون و نمیان... از همه ممنونم ....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 00:46
خیلی وقت پیش یه جایی شنیدم یه زن بعد از مادر شدن و همه انسانها بعد از از دست دادن یکی از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیشون عوض می شن و دیگه هیچ وقت آدمای قبل نیستن...و من در کمتر از یه سال هر دوی اینها رو تجربه کردم... و می دونم و حس می کنم دیگه اون آدم سابق بر این نبوده و نیستم... امروز یه حرف حق رو با یه رفتار...
-
ماما نانا اوف...
یکشنبه 28 فروردینماه سال 1390 13:48
درست یک هفته از اولین جمله ای که گفته می گذره و علی رغم اینکه از دیدن اشکهاش داشت قلبم از جاش کنده می شد انگار دوباره متولد شده بودم... دخترک دستش را به مبل دیوار صندلی و هر چیزی می گیره و می ایسته و اون روز در حالیکه به باباش سپرده بودمش داشتم کارام رو انجام می دادم که افتاد و اشک ریزان این جمله رو می گفت... این روزا...
-
۱-۹۰
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 02:11
دخترک صاحب یک دندان و نصفی شده! وقتی چهار دست و پا از همه موانع با تلاشی وصف نشدنی میگذره تا به پاهای من برسه و بغلشون کنه دلم میخواد محکم تو بغلم فشارش بدم...وقتی صبح بیدار می شه و با دیدن من که کنارش روی زمین خوابیدم شروع به حرف زدن می کنه و اگه نباشم بغض می کنه یا اگه خواب باشم با انگشتای ناز کوچولوش صورتم رو دست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 00:38
پیدا کردن وقت برای نوشتن تو این هاگیر واگیر بچه داری و خونه تکونی و خونه ساختن و قهر و آشتی های پی در پی واقعا واقعا مشکله... دخترک سرما خورده از باباش گرفته و البته نه بد قلقی می کنه و نه زیاد حالش بده فقط از نوع نفس کشیدنش می فهمم ... می خوام یه سنگ بزرگ بردارم امیدوارم علامت نزدن نباشه یه رمان انگلیسی رو می خوام...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 23:47
روز مرگی .....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 01:25
در یک تصمیم شجاعانه و انتحاری کنکور شرکت نکردم...وقتی ماحصل ۱۶ سال ارتقای دانش و ایده های عجیب و غریب برای فتح قله های علم و دانش و خدمت به بشریت این شده .... خب اینو شوخی گفتم آخه مادری که یه بچه چند ماهه داره کجا می تونه درس بخونه؟؟ بالاخره یه جایی استخدامی داره و لیسانس شیمی هم می خواد و امتحانش هم ۳ هفته دیگه س...
-
بازگشت یکه سوار
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 00:25
بالاخره نیمه شبی گیر اومد برای وبگردی .... راستش نوشتن البته اگه حس نوشتن نداشته باشی سخت ترین کار دنیاست حتی اگه 14-15 سال کارت نوشتن روزمرگی هات باشه حالا اون وقتا توی دفترچه (که هیچ وقت از این دفتر خاطرات سوسولی! نبود و از این دفتر قدیمی 100 برگای آبی رنگ بود که پشتش نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است) چه بعدها که...
-
زبل خان همه جا...
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 12:46
روزای خیلی شلوغی رو دارم می گذرونم... دیروز بعد از مدتها رفتم آرایشگاه مدل موهام رو عوض کردم هنوز موندم برای رنگ یا مش چکار کنم... کلی برنامه داریم که باید پشت سر هم انجام بدیم پسر عمه م دماغش شکسته باید بریم عیادتش... پسر دایی م رفتن خونه جدید... دوست همسری هم ازدواج کرده هم خونه جدید رفته... باید خان دایی و پسرا و...
-
۷۵
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 12:47
درست است که رنج روح را جلا می دهد اما زندگی را از آدمی می گیرد. غار آبی/فریدون تنکابنی شاید اینهمه توقف در گذشته خوب نباشه(که نیست) و شاید علائمی که داره ازم دیده می شه نشونه افسردگی باشه (که هست) و شاید مراجعه به روانشناس یا روانپزشک نشونه دیوونگی نباشه(که نیست) عزیزم...من دارم رسما از دست می رم و تو دلت می خواد کمک...
-
برای آخرین بار
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 13:46
امروز درست یک سال از آخرین روزی که دیدمت از آخرین باری که بوسیدمت از آخرین باری که با چشمان غمگینت دستانم را در دست گرفتی می گذرد و نت کاش می دانستم این آخرین بار را... امروز یک سال از آخرین باری که برایم کباب پختی و هیچ جای دیگر طعمشان را ندیدم ونچشیدم می گذرد... . . . . . دلم برایت به اندازه بودنت تنگ شده پدر... آخر...
-
no face no name no number
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 13:36
دیشب نوشت: وقتی چیزی نصفه شب اونقدر تورو هیجان زده می کنه که بعد از مدتهای خیلی طولانی یه چیز شیین ته دلت غنج بره و شاد بشی و همون نصفه شبی بشینی درباره ش بنویسی و تا حسش تازه ست بنویسی و حتی دلت نیاد این حس قشنگ رو با تایپ کردن از بین ببری و هی بگردی دنبال خودکاری که یادت نیست آخرین بار کی ازش استفاده کردی حتماً همون...
-
یک لحظه تا ...
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 12:06
همسری پرسیده بود در مورد طلاها...درست نمی شن چون در واقع خورد خورد شده بودن... غیر از رنگ یکی از دستبندها و حلقه ازدواجم که برگشت ...بقیه شون نصف شدن از وسط...گفته بود خیلی از ارزششون کم نشده و می شه فروخت یا تعویض کرد...بیشتر از همه دلم به حال دستبندی سوخت که اولین سالگرد تولدم بعد از آشناییمون همسری بهم کادو داده...
-
روز واقعه
شنبه 18 دیماه سال 1389 09:26
خیلی اهل آویزان کردن طلا نیستم...هر جا هم برم غیر از حلقه یه دستبند و انگشتر ست برام کافیه...چی بشه سالی یه بار چک کنم ببینم همه شون هستن یا نه...ولی توی یه کیف همراهم هستن همیشه...دما سنج دخترک هم توی کیفم بوده شکسته ریخته روی انگشترا و دو تا از قشنگترین دستبندهایی که داشتم سفید سفید شدن ... همه شون هم کادوی بارداری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 13:17
امروز اول صبح از یه دوست دوران دانشگاهم این ایمیل رو دریافت کردم نوشته از ماندلا ست نمی دونم راست و دروغش پای خودش شاید اینم مثل همون نامه چارلی چاپلین به دخترش جعلی باشه اما به یه بار خوندنش می ارزه درست مثل همون نامه .... من باور دارم ... که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آنها همدیگر را دوست ندارند...
-
پر از خاطرات ترک خورده ام
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 00:09
این رادیو 7 بدجور گیر داده به خاطرات ترک خورده من امشب... ناصر عبدالهی...تو ای پری کجایی...روز مبادا... فوبیای زندگی من مرگ پدر بود ... دبیرستان که می رفتم شبا بیدار می شدم می رفتم بالای سر بابام نفسهاشو چک میکردم... اگه بالا پایین شدن پتو رو تشخیص نمی دادم دستامو می ذاشتم جلوی بینیش گرمای نفسش رو حس می کردم و بعد بر...
-
۶کیلو و ۷۰۰گرم
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 12:46
واکسن دخترک رو زدیم...قد و وزن و قطره مولتی و..... همونطوری که پیش بینی شده بود دخترک تنها اندکی بعد از واکسن گریه کرد و بعد که بغلش کردم و بوسیدمش گریه ش قطع شد و حتی بهیارای شبکه بهداشت خنده شون گرفته بود و باورشون نمی شد دخترکم اینقدر آروم باشه...دخترکم فعلا که فقط برای دور شدن من از خودش گریه کرده .... امروز می رم...
-
در جستجوی زمان
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 01:04
همه برنامه م این بود که برای شب یلدا بنویسم و نوشته م رو دقیقا لحظه اتصال پائیز به زمستان بذارم لحظه 00:00:00 ولی دخترک بیدار بود و بهم یادآوری کرد باید یادم باشه از این به بعد درصد بالایی از تصمیم هام به جناب ایشون و خواب و بیداریش بستگی داره...سالها به این فکر می کردم که اون لحظه اضافه این شب کجاست چی محسوب می شه نه...
-
۶۶
شنبه 27 آذرماه سال 1389 13:46
انگار آسمون یادش افتاده پائیزه و باید بباره... دخترک خوابه امروز تا شب تنهاییم چون همسری می ره دانشگاه بعد از کار...خواهرم زنگ زد گفت میام پیشت بعد از کلاس دانشگاه آخه دانشگاهش به خونه ما نزدیکه.قراره بریم کاشی و سرامیک ببینیم پس فردا...نویت واکسن سفید برفی هم همین روزاست... یاد روزی که واکسن دو ماهگی ش رو زدیم می...
-
چشمها هم میتوانند دروغ بگویند
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 10:52
پارسال همین موقع بابا و همسری برنج و مرغ نذری بابا رو بردن خانه سالمندان. پارسال همین وقت ها .... امسال من با همسری رفتم هون جایی که بابا نشسته بود نشستم و تا اونجا انگار تو یه عالم دیگه بودم... همسری تو این شرایط گیر داده به یه موضوعی که می شه بعدها هم درباره ش حرف زد، نمی دونم چطور نمی تونه شرایط رو بفهمه وقتی هم...
-
۶۴
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 00:44
قول داده بودم از دخترک عکس بذارم ... کیفیتشون خیلی خوب نیست آخه با موبایل گرفته شده..قبلی ها فکر کنم بهتر بودن.بالاخره بارون اومد... کارای خونه همچنان در حال انجام هستن امروز هم لوله کشی سیستم فاضلاب و نصب درهای ورودی طبقه اول انجام شد... این مال وقتیه که برای اولین بار توی کریر گذاشتمش همسری عکاسه و دخترک داره منو...
-
۶۳
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 08:47
مشغولم مشغول کار .... دارم درس می خوانم کتاب می خوانم وب مینویسم...صبحانه می خورم چای داغ با بیسکویت...ظرفها رو می شورم با دست...گاهی لباسها رو هم با دست می شورم حوصله ام سر می رود بنشینم جدایشان کنم و هر کدام رو جداگانه بیندازم توی ماشین لباسشویی...صدای ملچ ملوچ می آید می آیم توی اتاق میبینم دستهاش تا مچ توی دهنش...
-
این شبای بی قراری مال من
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 11:17
نوشتن از همه اتفاقایی که دور و بر آدم می افته خیلی مشکل شده برام با بزرگتر شدن دخترک و عوض شدن نیازهاش باید وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم. ما همچنان مشغول ساخت خونه ایم همسری همچنان آتش زیر خاکستره منم در حال دیوانه شدن به خاطر خیلی از چیزا محرم داره میاد و یاد محرم پارسال داره بدجوری اذیتم می کنه شب تاسوعا توی هیئت...
-
شهر ماتم زده
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 11:03
اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست . . . بده...بدبد...چه امیدی؟چه ایمانی؟ کرک جان!خوب می خوانی من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش بخوان آواز تلخت را ولیکن دل به غم مسپار کرک جان بنده دم باش...