اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
.
.
.
بده...بدبد...چه امیدی؟چه ایمانی؟
کرک جان!خوب می خوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را
ولیکن دل به غم مسپار
کرک جان بنده دم باش
..............
اینا رو خواهرزاده لیلا آخر کتاب منطق الطیر برام نوشته بود تو روزای سردرگمی......روزای فارغ التحصیلی لیلا و تجزیه
راستش از بین تموم بچه هایی که دیده بودم فقط دختر داییم کپی مامانش بوده انگار زن دایی رو در ابعاد کوچیک می دیدم همه ش می گفتم یعنی می شه بچه منم اینقدر شبیه خودم باشه چون معمولاٌ بچه ها تلفیقی از پدر و مادرشون هستن و حالا هر کی دخترک رو با چشمای تیله ایش که کم کم دارن سبز(یا آبی) می شن می بینه میگه شبیه منه...
دخترک می خنده منو کاملاٌ می شناسه و صدامو از هر جا بشنوه به سمتش بر می گرده تمام سعیش رو می کنه که به شکم برگرده از ورزش به شدت لذت می بره...دیگه لب به شیر خشک که گاهی اگه مهمون داشتیم و کارم گیر بود براش درست می کردم و می خورد نمی زنه...به شدت تلاش می کنه بغلش کنیم در حال گریه اگه پیشانیش رو ببوسم آروم آروم می شه ...
خدایا به حق همه مقدسات به حق همه اونایی که باهاشون و باهات خیلی بیشتر از من اخت هستی و هستن به حق ابراهیم و لحظه های تردیدش به حق تپش های دل هاجر مواظب دنیا و اخرت دخترکم سلامتی و موفقیتش باش...دنیا رو براش شاد بخواه و بنویس...برای همه بچه ها...آمین
گاهی به قدیمها که فکر می کنم به اون روزایی که بی هیچ چشمداشت یا انتظاری آدما رو دوست داشتم دلم برای خودم تنگ می شه برای اون همه اراده و اعتماد به نفس برای اون همه محبت خالصانه ... من این خود چند وقته م رو نمی شناسم بی ارادگی م اعصابم روبه هم ریخته نمی دونم سر اون همه انرژی چی اومد کجا جا مونده از من
چقدر دلم می خواد یه بار دیگه فیلم به همین سادگی رو ببینم چون الان حس خودمم دقیقا تو همون فضاست یه چیزی تو مایه های چراغها را من خاموش می کنم....
امروز مادر همسری نهار اینجا بود و بعد با همسری رفت که همسری سر راه رفتن به دانشگاه برسوندش خونه داداشش سر بزنه به عروس بزرگش که گفتم دیسک داره و چند وقته سر کار نمی ره تو خونه س. مرضی هم زنگ زد و گفت شاید شاید امروز بیاد پیشم چقدر دلم براش تنگ شده وقتی میاد لم میدیم و اونقدر می گیم و می گیم که فکمون خسته بشه،من با هیچ کس دیگه ای اینقدر راحت نیستمبعد از یه سرماخوردگی بدقلق(مثل همیشه)و استرس ناشی از احتمال سرماخوردگی دخترک تازه دارم کمی جون می گیرم.جمعه شب خونه دایی مهمون بودیم این اولین بار بود که مامان بعد از فوت بابا خونه کسی می رفت(خونه ما که خونه خودشه)خیلی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم چقدر جای بابا خالی بود...
مامان گوسفندی خریده برای قربانی روز عید قربان –آخه ما رسم داریم هر کی فوت کنه بازمانده ها باید تا 7 سال براش عید قربان قربانی کنن نمی دونم رسم جای دیگه هم هست یا نه- 400هزارتومان پولش شده از یه آشنا هم خریده بود مثلا همه ش زیر سر مادرشه دایی و همسری بندگان خدا گفتن اون آدمه گرون فروشه ها...مادربزرگم و داییم خیلی لج دارن با هم یکی شون بگه ماست سفیده اون یکی می گه سیاهه ما هم چون از چند ماه پیش گفته بودیم بهش نمی شد زیرش زد
این روزا سرمون خیلی شلوغه همسری یا سر کاره یا دانشگاه یا سر ساختمون منم که مدام خونه مامان...دیشب دختر عموم زنگ زده احوال دخترک رو می پرسید و می گفت می خواستن چند بار بیان خونه مون...اینم از اون حرفاست.
راستش قضیه اینه که بعد فوت بابا همه یادشون افتاد پسر و دختر دم بخت دارن و عمه و عمو افتادن تو کار ازدواج در حالی که وقتی دو سال پیش اون یکی عموم فوت کرد تا بعد از مراسم سالش هیچکس به خاطر احترام به خانواده داغدارش به خودش اجازه همچین کاری رو نداده بود-اینم بین ما رسمه تا سال فوت شده نگذره خانواده ش توی مراسم خواستگاری و عروسی و ... شرکت نمی کنن-خلاصه هیچکس با خودش فکر نکرد بابای من جوون بود و دختراش کوچیکن شاید دلشون بخواد تو مراسم عمو،عموزاده و عمه زاده هاشون شرکت کنن.بدتر از همه عموی کوچیکم که ما سالها منتظر عروسیش بودیم و کلی برنامه داشتیم برای عروسیش رفت زن گرفت اونم دختر دایی خودش رو که باز هم میتونستن چند ماه دیگه منتظر بمونن.جالب اینجاست که حتی یکی شون به فکرش نیومد که یه دعوت کوچولو بکنه یا بیاد دنبال خواهرای کوچیکم اونا رو هم ببره با خودش.راستش من خیلی دلم گرفت از دستشون و الانم اصلا فکر می کنم وجود خارجی نداره اونا کارشون اشتباه بوده تو عرف منطقه ما
حالا هم من هیچ دل خوشی ندارم ازشون و اصلا خوشم نمیاد وانمود کنم به احترام گذاشتن.
کار من شده هر بار ویرایش چند باره نوشته هام دارم از دست خودم کفری می شم
بی نوا جاریم تو این دیسک کمر گرفته و عصب سیاتیکش هم از پا انداختش...اون روزی که رفتم دانشگاه رفتم دیدنش تو یه اتاق روی یه فرش دراز کشیده بوداعصاب شوهرش هم به هم ریخته س نافرم...خدا کنه زودتر خوب بشه
به قول زری همسایه ها یاری کنن منم وبلاگ داری کنم چه معنی میده دو خط تلگرافی....
همسری گیر داده که خیلی سرد شدی و اینا ... یادش میارم که چند شب پیش چطوری زد تو سرم سر اینکه وقتی دخترک دیر خوابید در جواب حرفش گفتم حالا اگه هر شب همین طوری بود چکار می کردی...خدا خودش آخر این مسیر ما رو ختم به خیر بکنه...حالا یا اینجوری یا اون جوری...علائم خستگی مفرط داره تو هر دومون خودش رو نشون می ده ...
دخترک رو دیروز گذاشتم پیش مامان و رفتم دانشگاه سر زدم راستش چشمم آب نمی خوره چون لحن صحبتشون متمایل به منفی بود اما حس خوبی بود با برادر شوهرم رفتم و اونجا راهمون از هم جدا شد رفتم پیش شکو دوستم تو آزمایشگاه فیزیک کلی پله بالا پایین کردم رفتیم پیش رئیس دانشگاه و رئیس دانشکده علوم اینقدر این دوست منو تحویل گرفتن کمی حسودیم شد می گفتن ارشد تجزیه جذب می کنن برای آزمایشگاه حالا نه که همه کارشناس آزمایشگاههاشون ارشد هستن!!!!چند تا ا زهمکلاسیهای قدیمی که همه اونجا داشتن ارشد تجزیه میخوندن رو دیدم و فهمیدم شانسم چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر زیاده!!!!!!!!!!
امروز هم بعد از ۷ سال زنگ زدم به یکی از دوستای همکلاسی دانشکده م که شیرازی بود فکر کن بعد این همه سال صدای منو شناخت کلی روحیه م عوض شد یه تصمیمات کبرایی(!!!!)گرفتم دعا کنین بتونم عملی کنم .
دیروز یه نمایشگاه مبل هم رفتم و یکی از بچه های سال بالایی شیمی که با عموزاده همسری وصلت کرده رو دیدم همسری می گفت انتظار داشتن ما بپریم تو بغل هم میگم عزیزم من فقط یه ترم تجزیه تکمیلی داشتم با گروهشون...