زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

یک لحظه تا ...

همسری پرسیده بود در مورد طلاها...درست نمی شن چون در واقع خورد خورد شده بودن... 

غیر از رنگ یکی از دستبندها و حلقه ازدواجم که برگشت ...بقیه شون نصف شدن از وسط...گفته بود خیلی از ارزششون کم نشده و می شه فروخت یا تعویض کرد...بیشتر از همه دلم به حال دستبندی سوخت که اولین سالگرد تولدم بعد از آشناییمون همسری بهم کادو داده بود...گریه کردم نه برای حدود ۴ تومن طلایی که نابود شد برای نابودی خاطره های قشنگی که داشتم...عین آدمای دیوونه در حالی که دخترک بد خواب شده بود و داشت منو نگاه می کرد سر خودم داد کشیدم که دخترک به خودش گرفت و حالا گریه نکن کی گریه بکن...از دیروز تا حالا مدام نوازشش می کنم و به خودم لعنت می فرستم که چرا این کارو کردم... 


این روزها بی خودی یاد دنشگاه و روزای خوش خوابگاه می افتم نمی دونم چرا بیشتر از همه دلم برای مریم تنگ شده نه آدرسی نه شماره ای ...وقتی مادرش با یه عالمه مربای تمشک و نون محلی از نکا می اومد دیدنمون و یادش بود کدوممون از چی خوشمون میاد برامون آش می پخت و کنارمون می موند مامان همه مون می شد و بهمون می رسید...دلم برای فاطمه برای مهدیه برای مرضیه که همیشه خدا هول بود و سکینه تنگ شده..برای نجمه با اون لهجه شیرین مشهدی...کاش دفتر زندگی آدما یه فلاش بک داشت کاش.... 
پ.ن:دلم مربای تمشک با نون خانگی می خواد
نظرات 14 + ارسال نظر
فهیمه یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://www.da3tan.blogfa.com

سلام مامان سفید برفی کوچولو
خیلی دلم برات تنگ شده بود
بابت طلاهات متاسفم
راستش این روزا خیلی گرفتار بود معذرت می خوام بهت سر نزدم جبران می کنم عزیزکم
دوستت دارم بوس

سلام مرسی که سر می زنی بهم

زهراکوزری یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام مادر سفید برفی مرا یادت می آید خیلی وقت پیش خودم را معرفی کردم و گفتم که آیا می توانم دوستتان باشم . من هنوز به وبتان سر می زنم اگر نظر نمی گذارم به خاطر این است که می بینم شما آنقدر کاملین که نیازی به دوستی با من ندارین .
موفق باشین و سربلند وخداوندنگاهدارجسم روح وقلب شما و خانواده محترمتان باشدانشاا...یاعلی.

سلام بله یادمه کاملا...

رها دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

وااای منم خوایگاهی بودم و عاشق خاطرات شیرین خوابگاه چقد زندگی زود میگذره....

راحیل دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 ب.ظ http://www.mahe-talkh.blogfa.com

سلام
نمی شناسم متاسفانه.

جاودانگی(مامان آراز) سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ

همیشه سلامت باشید...باطلا و بی طلا زندگی در کنار سفید برفی جاری و ساریه....

جوهر سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام مامان جون!
ببخشید دیر شد. فردا انشاءالله تلفن ها را براتون می ذارم.
درباره طلاها هم بی خیال! قبول... می دانم خاطره ها ارزشمندندو نشانه های آنها همیشه یاد وخاطره آنها را زنده می کنند.
من خودم کسی هستم که این نشانه ها را خیلی نگه می دارم. سر یک قضیه‌ای، معلم کلاس اول دبستانم یک تلفن کوچک پلاستیکی بهم کادو داد. تلفن بعدها آنقدر زیر دست و پا ماند که داغون شد. اما هنوز گوشی اش را نگه داشتم. با اینکه کلی چسب کاریش کردم.
ولی به این نتیجه رسیدم که اگر چیزی از یادگاری ها از بین رفت و گم شد، دیگر حسرتش را نخورم. حتی اگر خیلی باارزش باشد، چون بالاخره همه این چیزها را می گذاریم و می رویم آن طرف...
مواظب سفیدبرفی باش!

نینا چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://my-married-life.blogfa.com/

الحق که مثل اسم وبلاگت زندگی ات پر از ماجراست..
خیلی متاسفم واسه طلاهات..
مال تو اونطوری خراب شد.. ولی باز خوبه که داریشون.. مال یکی از فامیلای ما رو تمام طلاهای روز عقد و عروسی اش.. همه رو یه جا ۲روز بعد از عروسی اش دزدیدن..

من تازه به فکر افتادم خاطرات خودمو همسریمو تو وبلاگ ثبت کنم.. اگه اجازه بدی تو رو هم جز دوستام لینک کنم؟

ممنون که به من سر زدی اگه مطالب وبلاگ رو دوست داری می تونی لینک کنی

مامان امیرسام چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ http://manvaninigooloo.persianblog.ir/

عجب... جریا طلا ها رو میگم ..تا بحال نشنیده بودم...
در مورد خوابگا ه هم کاملا میدرکم و هنوز دلم مربای پرتقال دوست شمالی ام را میخواد ... طعمی که هیچ وقت تکرار نشد مثل تمام لحظه های زندگی ام

گیتور چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ب.ظ http://gator.blogfa.com

امیدوارم بهترشو تو روزای عالی تر از پیش با خاطرات زیبا به دست بیاری...

نینا چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:07 ب.ظ

چرا یه توهم؟؟

ghoghnoos چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ http://sepideh0.persianblog.ir/

سلام عزیزم خوبی؟
فدای سرت خاطرات تو صندوقچه دل آدمی حفظ میشن پس غصه شو نخور تو باید قوی باشی تا از سفید برفیمون مواظبت کنیااااااااااا....
یاد دوران دانشجویی بخیر.....منو بردی به اون سالها.....

مریم دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ http://bakhaterateman.persianblog.ir

سلام عزیزم.مامان سفید برفی.سفید برفیتو بردی برف رو بهش نشون بدی تا خودش بدونه مثل برف سفیده؟خدا بابای خوبتو بیامرزه و باقی عزیزانتو برات حفظ کنه عزیزم.زیاد به خاطره ها فکر نکن حال رو دریاب و به آینده شیرین بیندیش.

بهاره دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام مهربون
خوبی؟
چه دلم سوخت اینجوری شد طلاهات:( من نمی دونم علتش چیه ولی یادمه از قدیم مامانم میگفت جیوه طلا رو می بره... تازه فقط جیوه نیست که طلا رو می خوره حتی خود طلاها هم می خورن همدیگه رو اگه کنار هم بگذاریشون:( الهی بمیرم اون خوشگل خاله رو از طرف منم خیلی موچش کن...
فکر کنم مریم هم به تو فکر میکنه و برات سیگنال میفرسته و تو هم سیگنالهای اونو دریافت می کنی... مطمئنم یکی از همین روزها یک خبری ازش می شنوی شایدم تو خیابون دیدیش.. کی میدونه؟:)
مواظب خودت باش مامان مهربون

آخه مشکل اینه ما شهرامون خیلی از هم دوره و امکان اومدن اون هم یک در یک میلیونه

پرسپولیسی پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:53 ب.ظ http://haftominrooz.persianblog.ir/

نمی دونم ایا این دانشگاه چیزی هست که منم یه روزی دل تنگش بشم یا نه فی الحال که ازش متنفرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد