زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

تو غریبه ای

هوا این روزها کمی بهتر شده یعنی از هفته گذشته بهتره به خصوص امروز که کمی خنک هم هست مثل آخرای شهریور می مونه... 

تو هفته ای که گذشت واقعا وقت نداشتم بیام و چیزی بنویم هر چند دلم خیلی نوشتن می خواست...دخترک چون کم خواب تر و شیطون تر شده و احتیاج به هم صحبت و همبازی داره تموم وقتم با اون می گذره و وقتای بیکاری هم به کارای خونه و مهمون داری ... خب امتحانای همسری تموم شد و حالا باید یکی یکی اقوام رو پاگشا کنم ... که تا این لحظه دو تاش انجام شده و ۳ تای دیگه مونده و این وسط قراره عصری برامون مهمون بیاد یکی از همکارای همسری که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم قراره بیان و منم نمی تونم بیشتر از یه غذا درست کنم یعنی می تونم اما مهمونی خودمونیه و  ترجیح می دم هنرم رو (!) توی اوردور و دسر و سالاد نشون بدم ... 

روزای بدی نیست  راستش با دعوای همسری و خواهرم و توهین هایی که بعدش همسری به خواهر من که ۱۵ سال ازش کوچیکتره کرد می شه گفت کهمچین عالی هم نیست و صد البته تقصیر اصلیش به شوخی های بی مورد و ادامه دار همسری با خواهرم مربوط بود و به شکر آب خیلی وحشتناکی منجر شد و خواهرمم که کینه شتری ...  نمی دونم چرا هی پله به پله داره بد و بدتر می شه اون از پارسال اون از سال بابام اون از عید اون از ۱۳ به در اون از شبی که مامان خواهش یکی از عمه هامو بهش گفت اینم از این... چکار باید بکنم ؟ نمی دونم واقعا گیج می زنم بذارم برم؟خراب شدن زندگی م ارزشش رو داره؟ الان چی اینطوری ادامه پیدا بکنه خوبه؟...دخترک چی؟

تموم زندگی مامانم داره جلوی چشمم میاد نمی دونم چرا اینقدر شبیه همه زندگی ما دو تا و من از حس اینکه تا آخر همینطوری باشه دارم میمیرم...  

۲۰ تیر تولدم بود هیچ اتفاق خارق العاده ای هم نیفتاد نه گردشی نه هیچی یه کادوی خشک و خالی که اونهم به گمونم از ترس عکس العمل من بود البته نه عکس العمل های وحشیانه که دلخوری توام با بغض مثل همیشه ...  

می دونم تو زندگی آدما همیشه روزای بد و تلخ هست اما آخه چقدر و اصلا تا کی؟


درس خوندن تو این وضعیت مثل یه جوک می مونه یه کتاب شیمی آلی گرفتم دستم از هفته گذشته فعلا فقط توی حل تمارین متان موندم.... 

گوگل پلاس در ایران پشتیبانی نمی شه حالا این یه طرف وقتی وارد می شی و می فرماید you are form forbiden country اش طرف دیگه آدم دلش میخواد بره گم شه کلا


درد دل

آرزوها و رویاهای هر آدمی در هر مقطع سنی متفاوت هستن شرایط تربیتی یا جامعه و یا هر چیزی که در زندگی یه آدم پیش بیاد می تونه هم روی علایق و هم سرنوشتش اثر بذاره... 

بچه که بودم عاشق خلبانی بودم ... اسباب بازی هام بیشتر هواپیما بود و هلی کوپتر ... عاشق هواپیمای شارژی پسر دایی م بودم و بهونه برای رفتن خونه اونا بازی با هواپیماش بود... 

کمی که بزرگتر شدم دلم می خواست عروس بشم(چیه خب کدوم دختریه که بچگیش از لباس سفید بلند خوشش نیاد؟؟؟) بعد بازم برگشتم توی فاز خلبانی و تصمیمم اونقدر جدی شد که با تحقیقات کمی فهمیدم می تونم خلبانی و یا هوا فضا بخونم و شرطش اینه که رشته م ریاضی باشه و تموم سرمایه گذاریم رفت روی ریاضی درسم خوب بود یعنی در واقعا شاگرد اول همسن های خودم توی شهرمون بودم علاقه به ریاضی و استعدادم باعث شده بود بهم توی دوره راهنمایی لقب فیثاغورس بدن... عاشق هندسه بودم شب تا صبح می نشستم که مسئله های هندسه ای که دبیر ریاضی مون آقای محمدی (یادش به خیر ) رو بهم داده بود حل کنم ... وقتی رفتم برای انتخاب رشته دبیرستان و ریاضی رو انتخاب کردم از خوشحالی رو پام بند نبودم ... اما سر خوشی من خیلی طولانی نبود و از اونجا که به نظر همه فامیل من باهوش و درس خون بودم حیف بود تو رشته ریاضی که بازار کار زیادی تو ی شهر ما نداشت تلف بشم و اونقدر ور دل بابام گفتن و گفتن که قانعم کردن برم تجربی ... باید خانم دکتر می شدم!!!  

تا پیش دانشگاهی واقعا نمی دونستم چه گلی باید بگیرم به سر خودم از رشته های زیر شاخه پزشکی مثل مامایی و پرستاری و ... که به شدت بدم می اومد از خون و جراحی و دست و پای شکسته مور مورم می شد تا اینکه از شیمی بعد 4 سال خوشم اومد و اینجا هم یه محمدی دیگه منو نجات داد دبیر شیمی مون اونقدر قشنگ درس می داد که همه نفرت من به عشق تبدیل شد و تصمیمم شد دارو سازی... 

رتبه منطقه م شد 1031... حدودای 4000 کشوری...یعنی دارو سازی پر...شیمی رو زدم و بماند چقدر گریه کردم چون واقعا برام مهم بود چون دوستایی که یه انتگرال ساده رو بلد نبودن به لطف سهمیه دکتر شدن چون نمی دونستم اگه بمونم آیا می تونم بهتر بیارم یا نه... 

فوق قبول نشدم نخوندم سرمایه گذاری زیادی نکردم یه سال مدیریت شرکت کردم که دنبال نتیجه ش هم نرفتم اصلاً دو سال هم شیمی که مجاز می شدم اما قبول نه... پارسال که بابا فوت کرده بود امسالم که دختر نذاشت درس بخونم... 

دیشب فهیمدم با معدل لیسانس بالای 16 و دیپلم بالای 18 با هر لیسانسی می شه پزشکی شرکت کرد خوشحال شدم نه به خاطر اسم پزشک شدن فقط به خاطر اینکه از خونه نشینی و بیکاری در حالی که می دونم می تونستم مفیدتر از الانم باشم خسته شدم ... داشتم با ذوق کل مطلب رو می خوندم که چشمم افتاد به شرط سنی ... دادم در اومد شرط سنی 25 سال تمام بود و من یه ساله که 25 سالگی رو پشت سر گذاشتم و .... 

نمی دونم چه سری هست توی این مسئله و نمی تونم بفهمم چرا به فرض پارسال من این مطلبو نفهمیدم ... نمی شه با سرنوشت جنگید هر چی بیشتر تلاش کنی بیشتر خسته می شی...


جناب آقای مسئول واقعاً اتفاق خمینی شهر طبیعی بوده؟؟؟....برو بمیر تو هم

The Massenger

شب مبعث رو منزل مامان جان بودیم من و دخترک... همسری برای کمک در مورد یه کار مردانه که برای خانه پدرهمسرم پیش اومده بود رفت اونجا و امشب برگشت ... کی خونه مامانش بهش خوش نمی گذره؟؟؟ با شیرین کاری های دخترکی که دل همه رو مال خودش کرده... 

عیدتون هم مبارک باشه 

امشب راستش دلم میخواد در مورد شاد بودن و شادی کردن توی همین اعیاد مذهبی کمی حرف بزنم و ایده این کار هم راستش رو بخواین بعد از دیدن چند کلیپ تصویری از یه جشن و در واقع کنسرت توی مصر اومد ...  

چند سال پیش بود که فرزاد حسنی توی برنامه کوله پشتی از جوانی به اسم سامی یوسف گفت و ترانه های مذهبی که به انگلیسی می خوند ... دیشب خواهرم سی دی کنسرت سامی یوسف در مصر رو از دوستاش گرفته بود و برام گذاشت خب خیلی عالی بود به نظرم هم ترانه ها و هم اجرا دقیقا همون چیزی که ما تو ایران کم داریم اونقدر انگشت شمار که می شه اسم برد برای من که فقط تک ترانه والا پیامدار محمد از مرحوم فرهاد همین حس رو داشت ... من دوست داشتم سب گذشته رو چون ما تکلیفمون رو با خودمون روشن کردیم و به جای برنامه های مزخرف تلویزیون رفتیم به یه کنسرت مجانی توی مصر خیلی هم خوش گذشت بهمون ... در کناز همه جیزهایی که من آرزو دارم یاد بگیریم روش درست شاد بودن و شادی بینهایت تجربه کردن رو برای همه مون  از خدا می خوام ... برنامه ویژه رادیو 7 هم عالی بود البته 

پ.ن: رادیو 7 شبکه آموزش هر شب 23

مالیخولیای نوشتن

تا من باشم دیگه هر چیزی رو به اسم تجربه و کنکاش تو بعضی رمانها به خورد چشم و مغز بیچاره و بد بختم ندم...  

( رفتارش چندان نرمال به نظر نمی رسید. دستش را جالی سیلی گذاشت و بعد محکم جایش را بوسید. چند بار پشت سر هم. فقط می پرسید:« دوستم داری پری؟» و چنان محکم مشتش را به در کوبید که جای چهار بند انگشتش روی در به جا ماند. چشمهایش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند. اما من نمی ترسیدم و سرم را در آغوشش پناه داده بودم. صدایش را شنیدم که با حرص گفت:« لعنت به این دست.» بعد مثل مادری که کودکش را بعد از تنبیه ناز می کند گفت:« دردت آمد؟» گفتم:« درد عشق بود»... 

کیفش را زمین گذاشت و وارد پذیرایی شد، سراغ پرده ها رفت. از بخت برگشتۀ من گوشه ای از پارچۀ سفیدی که پشت پرده های توری زده شده بود کنار رفته بود. از همان جا که پشت پنجره ایستاده بود پرسید:« این چرا کنار رفته؟» گفتم:« من نمی دانم.» گقت:«آمده بودی پشت پنجره؟» گفتم:« نه به خدا بهرام» از بس دوستش داشتم و عاشقش بودم هرچه می گفت برایم لذت بخش بود. به سویم آمد . گفت:« پس بگو چرا غذا درست نکردی.» مشغول بودی؟ پرسیدم:« مشغول چی؟» به پنجره اشاره کرد و گفت:« یادت می آید وقتی هنوز نوجوان دبیرستانی بودی ، چه طور دزدانه از پشت پرده مرا نگاه می کردی؟ هنوز هم این اخلاق را داری؟ بگو ببینم داشتی کسی را نگاه می کردی؟ فرید را؟»
هرچه بیشتر حرف می زد، بیشتر عشقش کورم می کرد. بیشتر از شدت تکانهای عشقش تنم می لرزید . بیشتر در آتش عشقش می سوختم. از لحن حرف زدنش، از این همه شدت علاقه اش لذت می بردم.
داد کشید:« پرسیدم چه کسی را نگاه می کردی؟» گفتم:« من اصلاً پشت پنجره نرفتم» پرسید« پس چهار ساعت چه کار می کردی» و نگاهی به دور و بر خانه انداخت افزود:« همه چیز که مثل اولش است. پس نمی توانی بگویی خانه را تمیز کردم و یا غیره . راستش را بگو! آن حرامزداده نامرد را دید؟» و دوباره یک سیلی و بار دوم در طرف چپ صورتم سیلی دیگری حس کردم. اما هنوز عاشقانه نگاهش می کردم و گفتم:« نه به خدا.» موهایم را کشید و گفت:« بگو که فرید را ندیدی» از شدت درد کشیده شدن موهایم جیغ زدم و گفتم:« ندیدم ، به خدا ندیدم» گفت:« دیدی هنوز فکر آنجاست لعنتی!» محکم گلویم را فشار داد. روی زمین افتادم. چشمهایم تار شدند و نفسم بند آمد. صدایش را شنیدم. همان لحظه بود. یک دفعه آتش خشمش فروکش کرد. شاید ترسیده بود که مرا در آن حالت می دید. سرم را بلند کرد. توی صورتم فوت می کرد« پری؟ پری جان. پری؟» قلبم را ماساژ داد و نبضم را گرفت. دوید و برایم آب آورد:« پری جان بیا بخور. بیا عزیزم» و چند جرعه از آب که نوشیدم سرم را در آغوش گرفت و چنان با ولع دستهایم را می بوسید که برای آرامشش زبان باز کردم و گفتم:« نترس بهرام طوری نشدم. فقط نفسم بند آمد.»)

 

هر چی فحش زیر ۱۸ سال بلد بودم نثار خودم کردم یکی نیست بگه آخه تو که دری وری می نویسی یه چیزی بنویس بگنجه کدوم احمقی از کتک خوردن خوشش میاد آخه؟ کدوم مادر مرده بچه پولدار روشنفکر تحصیلکرده ساکن آمریکا ... لا اله الا الله ... کلا منطق در بعضی ها تعطیله . کی از ریختن روغن ماهیتابه یا کلا غذای در حال پخت روی پاهاش می میره جناب  ؟  

جداْ با این اوضاعی که دیدم تصمیم گرفتم نویسنده بشوم نویسنده رمانهای عاشقانه عامه پسند!!!!!!!!! یعنی واقعاْ اینقدر طرفدار داره که می شینن تایپش هم می کنن؟؟!!!


دیشب دخترک بد خواب شده بود و من هم امروز مامان با خواهرا اومده بودن خونه مون بعد از ظهر خواهرا رفتن استخر من و مامان و دخترک خوابیدیم خیلی خواب خوب و راحتی بود ... می خوام بعد از چند سال مایو بخرم برم شنا... دلم تنگ شده برای آب برای اون حس بی حسی که توی آب بهم دست می ده.... 

ای دی اس ال از دست رفت ... باز هم دست دست کردن همسری و گزیده شدن چند باره من از سوراخ اعتماد به کاری که همسری باید توی وقت اداری انجام بده... می دونم که وقت نداره اما وقتی خودش قبول کرد این کارو بکنه با وجودی که من بیکار بودم و پیشنهاد دادم خودم انجامش بدم وقتی مسولیتش رو قبول کرد دیگه باید تا آخر یا انجامش بده یا خیلی محترمانه بگه نمی رسه تا خودم دنبالش رو میگرفتم... تموم شد همه امیدها بر باد رفت و فعلا ای دی اس ال ارزان مخابراتی رفت تا فرصتی دیگر آخه کافی نت ها شرایطشون خیلی سخته توی شهر ما و سرعتش هم به هزینه ای که می خوای بکنی نمی ارزه اما این ای دی اس ال مال شرکت مخابرات بود و شرایط مناسبی داشت... آی دلم سوخت...


بعدا اضافه شد: جهت درمان پس از مسمویتهای مغزی از این نوع تا یک هفته سووشون پیشنهاد می شود

decoding

این روزها هچی اتفاق خاصی نمی افتد 

من یک زن خانه دار با دختری ۱۰ ماهه که درست همان کارهایی را که مامان می گوید نکن با برق شیطنت خاصی توی چشمانش جلوی چشمهای حیرت زده من انجام می دهد... دخترکی که یک روز صبح بیدار می شود و دست زدن یاد گرفته  

روز بعد بیدار می شود و قایم باشک آنهم با شراکت الزامی من  

روز بعدش با انگشت اشاره کوچکش مشغول ور رفتن با موبایل پدرش است و چند ثانیه بعد در کمال تعجب من و پدرش می بینیم که سر از گالری و آهنگ ها در آورده و آهنگ را پلی کرده و خودش می رقصد و وقتی این کار را به دفعات تکرار می کند می فهمم دارد کم کم می فهمد... الگو برداری می کند و یاد می گیرد... 

این روزها پر از خبرهای بد امنیت اجتماعی ست خبر هایی که دل هر آدمی را به درد می یاره خبر هایی که نشان از گم شدن و از بین رفتن چیزهایی خیلی مهم در وجود آدمهاست...  

و آن وقت بزرگترین دغدغه یکی می شود این 

 من دیروز به سفارش یک آشنا داشتم دنبال مطالب شیطان پرستی می گشتم چون به شدت در مورد این فرقه های جدید در حال پژوهشه... فراماسون ها - شیطان پرستان علائم و عقایدشان و هر چیزی در این مورد  

خب نباید منکر وجود چنین فرقه هایی شد چون هستند اما باور نمی کردم توی ایران هم اینقدر نفوذشان زیاد شده باشد اما بخش احمقانه ماجرا به نظر من ربط دادن بی معنی نمادهای آنها با هر چیز دم دستی است راستش وقتی لینک بالا را خواندم نمی دانستم به این جهل مرکب بخندم یا برایش گریه کنم ...