زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

خداحفظ خونه آرزوها و حسرتهای بر دل مونده مادرم

من هر چی خاطره دارم از این خونه است، هر چی زندگی کردم تو این خونه بوده و حالا از تصور اینکه دیگه در و دیوارهاش رو نمی بینم، دیگه به آژانس نمی گم خیابان شهید رجایی می رم نفسم تنگ میشه.

روی همین ایوانش نشسته بودیم و از رادیو. صدای. آ.م.ر.یکا گزارش لحظه به لحظه کشتی گیران ایرانی در المپیک رو گوش می دادیم،چقدر خوب یادم مونده که بعد از صحبت درباره لیدا فریمان اولین دختر ایرانی که توی المپیک شرکت کرده بود ترانه قشنگی از ویگن پخش شد و من از همون شب تابستونی که ستاره های آسمون مثل ستاره های شبهای کویر انگار صد برابر شده بودن عاشق اون صدای گرم شدم.

همین جا بود که رعنا کوچولوی شیطون با همه اذیت و آزارهاش بزرگ شد کارت شناسایی هامون رو پاره کرد،موچین رو توی سوراخ پریز برق فرو کرد ولی چیزیش نشد،آیینه کوچولوی بابا از دستش افتاد درست کنار چشمای خوشگلش و خدا رحم کرد که به قول قدیمی ها چشماش عیب دار نشد.

تو همین خونه بود که شادی کوچولوی بامزه به دنیا اومد و به زور من و خواهرام اولین چیزی که به زبون آورد نه مامان و بابا و دَدَ که قِپِز(یعنی قرمز!)بود.

تو همین خونه بود که نوشتن رو شروع کردم، اتاق دار شدم،درس خوندم،یه عالمه جایزه علمی و هنری برنده شدم،دعوا کردم،شب بیداری کشیدم،دانشجو شدم،فارغ التحصیل شدم ،جشن نامزدی گرفتم و...

این خونه بعد از سالها مستاجر بودن اولین و آخرین خونه ایه که مال پدر و مادرمه.اون وقتا که تازه این قسمت از خارج شهر رو اختصاص داده بودن به فرهنگیان آموزش و پرورش اونقدر شبیه بیابون بود که اگه اصرارهای پدربزرگ پدر حتماً قید خونه ساختن رو می زد اما خونۀ ما بالاخره ساخته شد و هیچ وقت روزی که سوار ماشین دایی در حالی که تلفن جگری رنگمون دستم بود از کوچه خاطرات بچگی جدا شدیم از یادم نمی ره ما اونجا همه با هم بودیم پدربزرگ مادری،دایی ها،خاله،عمه،عمو همه همسایه و دور هم بودیم.

پدر که فوت کرد بزرگترین نگرانی مادر 40 ساله من دور بودن از اقوام و نزدیکان بود،مادر به علت وابستگی زیادی که ا زهمه جهت به پدر داشت ضربه خیلی بدی خورد،ضربه ای که فقط شلوغ بودن اطرافش می تونست کمی از شدتش کم کنه و مامان پاشو تو یه کفش کرد که دیگه تو این خونه نمی تونه زندگی کنه البته با توجه به سابقه ذهنی بدی که تو این مدت بیماری پدر و بعد هم با خودکشیش روی ذهن همه ما گذاشته بود عکس العمل مامان کاملا طبیعی بود طبیعی بود که دلش نمی خواد مدت زیادی بعد از بابا اونجا زندگی کنه مامان تو تمام مدت بیماری بابا فقط نیم ساعت اونو تنها گذاشته بود و تو اون نیم ساعت بابا که دیگه دلش نمی خواست سربار کسی باشه(حتما همین طور فکر می کرده)... 

شاید بهتر بود مامان رو می بردیم پیش روانشناس اما نشد

حالا خونه عموم که نزدیک خونه دایی ها ،خونه ما و همه است خالی شده و قراره مادرم و خواهرام موقتا یکساله برن اونجا...اما یه چیزی رو مطمئنم اونم اینکه دیگه به خونه ای که اون وقتا تو بیابون ساختیم و حالا شهر تا چند کیلومتر بعد از اون هم رفته،خونه ای که استارت اولین کارش رو مامان با فروختن طلاهاش زد،اولین خونه ای که مال خودِ خودمون بود و اون سالها(70-71)ده هزار تومن قسطش برامون از هر کرایه ای سنگین تر بود(اون وقتا کرایه بهترین خونه تو مرکز شهر حداکثر6هزارتومن بود) بر نمی گردیم...

من هر چی خاطره دارم از این خونه ست هر چی زندگی کردم تو این خونه بوده و از تصور اینکه دیگه در و دیوارهاش رو نمی بینم تفسم تنگ می شه.


پ.ن:خدایا به خاطر آسیه ها ی آفرینشت ازت ممنونم

تو در من آغاز شده ای هرگز از یاد مبر

تکرار بیش از اندازه هر چیزی اونو لوث و لوس و بی معنی می کنه... 

هر چیزی؟  


برای 30 مرداد نوبت سزارین گرفتم... 

.


 

اشکها از گوشه چشمم غلت می خورند روی گونه هام.می گه می دونم از من دلخوری... 

میگم از تو چرا مگه کاری کردی؟ 

دلم می خواد بگم اگه به نظرت کاری کردی که نباید بکنی خب لااقل ادامه ش نده اما حرفم رو می خورم ... 

چقدر دلم یه گوش مفت و مجانی می خواد دلم داره می ترکه یکی که بگه من اشتباه می کنم یا اون... 


  • روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من نمایی.شیخ گفت بازگرد.تا فردا آن مرد بازگشت شیخ بفرمود تا ان روز موشی بگرفتند و در حقه کردند و سر حقه محکم کردند.دیگر روز ان مرد باز امد و گفت ای شیخ ان چه وعده کرده ای بگوی.شیخ بفرمود تا ان حقه را به وی دادند و گفت زینهار تا سر این حقه باز نکنی.مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا در این حقه چه سر است؟هر چند صبر کرد نتوانست، سر حقه باز کرد و موش بیرون جست و برفت،مرد پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سر خدای تعالی طلب کردم تو موشی به من دادی؟شیخ گفت ای درویش ما موشی در حقه به تو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت.
  • اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابی الخیر/محمد بن منور

عبور از بحران

آفریده شده ام تا بار غصه همه را به دوش بکشم... 

چرا کسی فکر نمی کتد گاهی مرا هم آدم ببیند؟ 


 

 ماجراهای بدی اتفاق افتاد منی که تا حالا اجازه نداده بودم کسی از اختلافهای کوچک و بزرگم با همسری بویی ببره کاسه صبرم لبریز شد و هر چیزی که نباید اتفاق می افتاد افتاد...باید این یه بار رو هم تحمل می کردم که نکردم و بلوای بدی به پا شد و پای خانواده ها هم کشید وسط خانواده هایی که همه چیز رو بزرگ می بینن و با وجودی که صلح و آشتی بینمون برقراره تصویر بدی ازمون به جا مونده که حالا حالاها درست نمی شه...


گمگشته

رفته وسایلی که بسته بندی کردیم رو بیاره . 

 خونه امروز خالی شده بود و تو گرمای ۴ بعد از ظهر با خواهرام رفتیم تمیزش کردیم...۳ ساعت طول کشید و کمی هم موند از تمیزی. 

مادر،برادر،خواهر زاده و دامادشون همراهش رفتن برای کمک...دیر راه افتادن و امروز هم کلی خسته بود زنگ می زنم هنوز نرسیده دلم شور می زنه اس ام اس می دم می گه رسیدم...عادت داشت هر وقت برسه زنگ بزنه نه فقط به من هر وقت می دونست خانواده پدریش نگرانن هم به محض رسیدن زنگ می زد این دفعه اما می خواد از زنش که توی ماه آخر بارداریه انتقام بگیره می خواد ثابت کنه می تونه به دلشوره هام اهمیت نده حالا به کی نمی دونم... 

بعد زنگ می زنه ساتور کجاست آدرس می دم و به خودم می گم چه خوب شد جای همه چی رو علاوه بر اینکه روی کاغذ روی هر کارتن نوشتم حفظ هم کردم...پیداش نمی کنه می گم از چاقوی مخصوص ماهی استفاده کنه تماس بعدی به خاطر جای چاییه و آدرس می دم از خودم ممنون می شم که قند و چایی رو بیرون گذاشتم...جوک بامزه ای میاد براش فوروارد می کنم ...عکس العملی نمی بینم...ساعت ۱۲ شب پیام میده

"گلی پیپ کجاست"....گلی، لقبی که وقتی رابطه مون از نظر اون خیلی خوبه می گه لقبی که خیلی وقته به کار نبرده... 

لجم می گیره که به خاطر پیپ بهم میگه گلی در حالی که این چند روزی که من خونه مادرم بودم و اون در رفت و آمد بدترین روزهای رابطه مون رو پشت سر گذاشتیم و با وجودی که ماه آخر بارداری رو می گذرونم همه ش در استرس ماجراهای پیش پا افتاده و بی اهمیت هستم چون اونا رو به شدت هر چه تموم تر بزرگ می کنه... 

اونجا  هم که بودیم سراغ پیپ رو گرفت ولی واقعا یادم نبود کجا گذاشتمش تا این هفته که وقتی چمدان مسافرتی که همراهم آورده بودم رو زیر و رو می کردم دیدم پیپه یه گوشه ش افتاده...بهش پیام می دم که توی چکدون همراه منه ... چیزی نمی گه ولی از همین الان شرط می بندم با خودم فکر می کنه عمدا همراه خودم آوردمش و یه دلیل دیگه پیدا می کنه برای دعوا و بهانه گیری جای زن و مرد تو زندگی ما عوض شده نافرم


 

طفلی به نام شادی، دیریست گم شدست،

با چشم‌های روشنِ براق،

با گیسویی بلند به بالای آرزو،

هرکس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ماست:

یک سو خلیج‌فارس سوی دگر خزر.

استاد شفیعی کدکنی