زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

no face no name no number

دیشب نوشت:

وقتی چیزی نصفه شب اونقدر تورو هیجان زده می کنه که بعد از مدتهای خیلی طولانی یه چیز شیین ته دلت غنج بره و شاد بشی و همون نصفه شبی بشینی درباره ش بنویسی و تا حسش تازه ست بنویسی و حتی دلت نیاد این حس قشنگ رو با تایپ کردن از بین ببری و هی بگردی دنبال خودکاری که یادت نیست آخرین بار کی ازش استفاده کردی حتماً همون قدر ارزش داره که خستگی یه روز از 6 صبح بیدار بودن و کار و بچه داری و بی خوابی رو ازت بگیره و فکری که در حد آتشفشان در حال فوران بوده رو به آرامش و زیبایی یه کلبه جنگلی رو به دریا برسونه... چقدر من کاغذ و خودکار رو عاشقانه دوست دارم و چقدر از خدا ممنونم که هنوز لذت این حس اصیل نوشتن و خط زدن رو ازم نگرفته و تق تق کلیدهای کیبورد و بک اسپیس جاش رو نگرفته...

معجزه زندگی همین چیزای کوچک هستن(به ظاهر کوچک) همین بهونه های ریزی که وسط دلمشغولی ها و نا امیدی ها نمی دونی از کجا یهو سر و کله شون با یه عالمه خاطره و حس قشنگ پیدا می شه همین چیزایی که شاید بیشتر و بیشتر به یادت بیاره که حتماً حتماً یکی هست که توی این شرایط به یادته و برات بهونه های کوچک پر از شادی های عمیق می فرسته و دلت محکم میشه محکم تر از چند دقیقه قبلش.

همسری امتحان پایان ترم داشت و چون کم درس خونده بود پیشنهاد داد من و دخترک شب رو بریم پیش مامان و خواهرام که بتونه درس بخونه منم از خدام بود زود شام حاضر کردم خوردیم وسایل دخترک رو برداشتم و رفتیم . همه چیز عادی و مثل همیشه بود دخترک با وجودی که اصلا اون روز نخوابیده بود بد خواب شد و تیم خواهرا بسیج شدن برای خسته کردن و خواباندنش. کاجرا از قهقه های دخترک حین شیرین کاری های الی شروع شد آجی داشت صدای قهقه هاش رو با موبایلش ضبظ می کرد که بعداً mp3 بکنیم.موبایلو دستم گرفتم تا فیلمهایی که از شیرین کاریای دخترک گرفته رو ببینم...یکی دو تا ترانه هم گوش دادیم و همین طوری شانسی یکی از کلیپ های تصویری رو با زکردم یه ترانه انگلیسی بود تا اواسطش هنوز متوجه نشده بودم چرا جملاتش برام آشنا هستن و یه دفعه با شنیدن No face No name No number با سرعت نور پرت شدم وسط اتاق 16 خوابگاه دخترانه کوثر...به 19 سالگی ...

نمی تونم وصف کنم چقدر خوشحال و هیجان زده شدم از آخرین باری که شنیده بودمش 6-7 سال می گذشت و با وجود همه علاقه ای که بهش داشتم حتی یه بار به ذهنم نرسید دنبالش توی اینترنت بگردم بلکه بشه دانلودش کرد و حالا در غیر قابل انتظارترین زمان و مکان ممکن جلوی روم بود...

این کلیپ 4 دقیقه ای رو همین حالا هم با هندز فری دارم گوش می دم و نگاه می کنم چند بار شده؟ نمی دونم از 12:20 دقیقه تا همین الان که 1:48 بامداده اونقدر دوستش داشتم که اون وقتا هم یکی از پستهای وبلاگم رو با همین عنوان نوشته بودم...چه بچگانه منتظر love like the heaven بودم.

امروز نوشتها:

1:دیدین ادا اطوارای مکش مرگ مای پسره مدرس توی کلیپ چتر شکسته فرزاد فرزین رو؟ یادتونه؟ چقدر شبیه این یارو گیتار زن همین کلیپه

2:ای خدای درهای بسته خوب می دونی چکار کنی که محبوبیتت رو دوباره به دست بیاری ها!! به خاطر همه اتفاقهای کوچک که شادی های بزرگ دارن ممنونم ازت...

3:اینجا رو بیشتر از تعداد پستهاش خوندم اون بالا نوشته It is so hard to find هی به خودم می گم من کجا اینو شنیدم که اینقدر آهنگ خوندنش برام آشناست.

4:هی برف، برف، برف...

سنگین و سفید و ساکت

من چقدر دوست می دارمت

چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود

5:برای روزای خوش خوابگاه و به یاد رق*ص*های یلدای عزیز

Love is like the ocean

Burning in devotion

When you go go  go oh no

Feel my heart is burning

When the night is turning

I do not go go go oh no

Baby I will love you

Every night and day  

Baby I will kiss you

But I have to say

No face no name no number

Your love is like the thunder

I am dancing on a fire

Burning my heart

…..

6:بعد از مدتها این همون پستی بود که دلم می خواست بنویسمش همونی که دنبالش گرد شهر همی می گشتم ایضاً بعد از مدتها اولین بار که دقیقاً می دونستم عنوانش رو چی می خوام بذارم.

یک لحظه تا ...

همسری پرسیده بود در مورد طلاها...درست نمی شن چون در واقع خورد خورد شده بودن... 

غیر از رنگ یکی از دستبندها و حلقه ازدواجم که برگشت ...بقیه شون نصف شدن از وسط...گفته بود خیلی از ارزششون کم نشده و می شه فروخت یا تعویض کرد...بیشتر از همه دلم به حال دستبندی سوخت که اولین سالگرد تولدم بعد از آشناییمون همسری بهم کادو داده بود...گریه کردم نه برای حدود ۴ تومن طلایی که نابود شد برای نابودی خاطره های قشنگی که داشتم...عین آدمای دیوونه در حالی که دخترک بد خواب شده بود و داشت منو نگاه می کرد سر خودم داد کشیدم که دخترک به خودش گرفت و حالا گریه نکن کی گریه بکن...از دیروز تا حالا مدام نوازشش می کنم و به خودم لعنت می فرستم که چرا این کارو کردم... 


این روزها بی خودی یاد دنشگاه و روزای خوش خوابگاه می افتم نمی دونم چرا بیشتر از همه دلم برای مریم تنگ شده نه آدرسی نه شماره ای ...وقتی مادرش با یه عالمه مربای تمشک و نون محلی از نکا می اومد دیدنمون و یادش بود کدوممون از چی خوشمون میاد برامون آش می پخت و کنارمون می موند مامان همه مون می شد و بهمون می رسید...دلم برای فاطمه برای مهدیه برای مرضیه که همیشه خدا هول بود و سکینه تنگ شده..برای نجمه با اون لهجه شیرین مشهدی...کاش دفتر زندگی آدما یه فلاش بک داشت کاش.... 
پ.ن:دلم مربای تمشک با نون خانگی می خواد

روز واقعه

خیلی اهل آویزان کردن طلا نیستم...هر جا هم برم غیر از حلقه یه دستبند و انگشتر ست برام کافیه...چی بشه سالی یه بار چک کنم ببینم همه شون هستن یا نه...ولی توی یه کیف همراهم هستن همیشه...دما سنج دخترک هم توی کیفم بوده شکسته ریخته روی انگشترا و دو تا از قشنگترین دستبندهایی که داشتم سفید سفید شدن ... همه شون هم کادوی بارداری و تولد دخترک بودن...حالا نمی دونم علتش چی بوده اصلا برگشت پذیر هست یا نه ... آخه طلا و جیوه هر دو از لحاظ تقسیم بندی جدول تناوبی فلز هستن و فلزات هم با هم واکنش نمی دن ...چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز اول صبح از یه دوست دوران دانشگاهم این ایمیل رو دریافت کردم نوشته از ماندلا ست نمی دونم راست و دروغش پای خودش شاید اینم مثل همون نامه چارلی چاپلین به دخترش جعلی باشه اما به یه بار خوندنش می ارزه درست مثل همون نامه ....


من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.

 

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.


من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.


من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.


من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.


من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.


من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.


من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.


من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.


من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.


من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.


من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.


من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.


من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.


من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.


من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.


من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.


من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.


من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
  من باور دارم ...
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را داردنیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.»


حال دخترک رو به بهبوده...اما مامان که رفته بود سونوگرافی گفته بودن بهش یکی از تخمدان هاش کیست داره...مامان پارسال عمل کرد و مجبور شد ر. ح . م  ش رو دربیاره از اون طرف خاله بزرگم سرطان سینه گرفته دو ساله و امسال انگار وخیم تر شده اوضاعش از فکر اینکه اتفاقی برای مامان بیفته دارم دیوانه میشم...


من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

 

پر از خاطرات ترک خورده ام

این رادیو 7 بدجور گیر داده به خاطرات ترک خورده من امشب... ناصر عبدالهی...تو ای پری کجایی...روز مبادا... 

فوبیای زندگی من مرگ پدر بود ... دبیرستان که می رفتم شبا بیدار می شدم می رفتم بالای سر بابام نفسهاشو چک میکردم... اگه بالا پایین شدن پتو رو تشخیص نمی دادم دستامو می ذاشتم جلوی بینیش گرمای نفسش رو حس می کردم و بعد بر می گشتم سر جام میخوابیدم... 

امشب بعد از چندین ماه بالاخره باز همونی شده بود که می شناختم و فکر می کردم اشتباه کردم در مورد شناختنش....گفتم بهش انگار تو هم با خدا کورس گذاشتین صبر منو اندازه بگیرین...گفتم نشستین هی بلا سرم میارین ببینین تا کی تحمل می کنم؟...گفتم و جواب شنیدم بعضی جوابا روبهش حق می دادم و بعضی ها رو نه اما در کل بعد از این همه مدت دوری-در حالی که کنار هم زندگی می کردیم- خوب بود.خسته بودیم هر دو اما بازم این خاطرات لعنتی رو نمی تونم فراموش کنم...یه برنامه داره شبکه 4 به اسم روی خط باشید برنامه حالت مشاوره داره امروز یه درس ازش یاد گرفتم خیلی به کارم اومد...وقتی می خوای جواب یه نفر رو بدی همون لحظه جواب نده تا 5 بشمار و همون جوابو بگو ببین چقدر لحن عوض می شه...

پارسال شب 7 بابا افتاد شب اربعین امام حسین...امسال هم می خوایم مراسم سال رو همون اربعین بگیریم... 

دخترک سرما خورده بدون تب داروی خاصی هم نمی شه بهش داد...طفلکم نه گریه میکنه نه بهونه می گیره فقط با چشمای بی حال نگاهم می کنه و لبخند می زنه...