زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

یکی از سرگرمی هایی که دخترک با یه توضیح مختصر یاد گرفت حل کردن یه ماز هست از مقدماتی شروع کردیم هفته ای یه دونه این دفعه یه ماز به نظر خودم پیچیده براش پرینت گرفتم که کمی بیشتر مشغول بشه و روال هم این بود که چند تا مداد رنگی می گذاشتم براش اگه مسیر رو اشتباه می کرد دوباره با یه رنگ دیگه شروع کنه این ماز رو خودم چشمی کمی طول کشید تا حل کنم چقدر طول کشید دخترک حلش کنه بماند اینکه تونسته بدون اشتباه مسیر رو پیدا کنه در درجه اول برام خیلی حیرت آور بود و بعد کمی ترسیدم ....

ترس از  درک بالای این بچه شایدم من دارم زیادی بزرگش میکنم اما فکر میکنم در حد یه بچه 3 ساله که تازه دو سه تا ماز حل کرده این پیدا کردن کوتاه مدت و کمتر از 30 ثانیه ای مسیر درست آن هم فقط با یک رنگ یه هشداره که بگه باید تلاشم رو در مقابل این دختر بالا ببرم تلاش برای کنارش موندن برای عقب نموندن


بعدا نوشت : برای مامان محمدطه این و این از نمونه های ساده هستند

پرستار کوچولو

- چرا چشمات خوشحال نیست دخترم؟

- چون نگرانتم...دلمم برات می سوزه...

-چرا خانوووم؟

- خب پشتت درد میکنه...تو بخواب مامان من مواظبت هستم...

داشتم به همسری میگفتم یه کم کمرم درد میکنه که دخترک اومده تو بغلم و مکالمه بالا پیش اومد...

جرجیس پیغمبر

والله اطلاع دقیقی در دست نیست که دقیقا این جرجیس پیامبر بین اون همه پیامبری که خدا برای هدایت این آدم های دست ساز خودش فرستاده بوده یا خیر اگر بوده چه خصوصیات اخلاقی داشته که شخصا فکر میکنم از همه پیامبران صاحب کتاب هم معرف تر شده اند...

بگذریم ... در دربه دری دنبال استاد راهنما برای گرایش کمومتریکس گشتن سر از دفتر یکی از اساتید درآوردم که همه جور مشاوره و راهنمایی را به صورت کاملا مجانی در اختیار دانشجوها قرار می ده داشتیم با ایشان مشورت می کردیم که در مورد کمومتریکس کدام استاد کار کرده است که یکی از اساتید را نشان داد و گفت ایشان دوره ارشد را کمومتریکس کار کرده اند.

استاد مربوط در مقابل درخواست من جلو چشم همان استادی که ایشان را معرفی کرده بود نه گذاشت نه برداشت گفت شما که تا الان داشتی با ایشون حرف راهنمایی و اینا می زدی!

من و استاد مربوطه همزمان دهانمان باز مانده بود تا اینکه استاده زودتر به خودش اومد گفت نه این بنده خدا داره دنبال استادی که گرایشش کمومتریکس هست میگرده منم با حس سرخوردگی گفتم من تا همین لحظه فکر میکردم زمینه کاری شما الکتروشیمی هست...

برگشت گفت حالا الان که من وقت ندارم بعدا بیا صحبت کنیم...

ربطش با تیتر رو فهمیدین دیگه؟


امیر محمد به عموپورنگ می گوید "میخوام بگم رفیق فابریکم بیاد" همزمان هانا می خندد و میگوید فابریک یعنی چی؟ عمو پورنگ هم همین را می پرسد

من به هانا میگویم "یعنی دوست خیلی خیلی خوب"

میگوید "من و تو رفیق فابریک هستیم پس!"

شمار کیلو کیلو قندهای آب شده در دل بنده از حساب شمارش خارج شده

چه کنم های مادرانه

امروز مثل خانم های خانه دار هوس کرده ام همین اول صبحی چایی دم کنم و کمی به خودم برسم دیشب چند بار از خشکی گلو بیدار شدم و الان به جای شیر سرد هوس چای گرم کردم... دخترک سرما خورده و من هی مراقبم که خودم سرما نخورم چون وقتش رو ندارم... دیشب توی بیدار شدن هام به صدای نفس های منظمش که گوش می کردم دیدم گرفتگی بینی اش خوب شده که خبر خوبی بود و هی قربان صدقه اش رفتم ...

دخترک نزدیک دو هفته است تمام رفتارهایش عوض شده دیگر حرف گوش نمی گیرد دیروز که توی کوچه بود یه لحظه دیدم صدایش نمی آید رفتم دیدم نیست بالاخره با یکی از بچه ها پیدایش شد راستش قبل از این بدون اجازه جایی نمی رفت حتی اگر بیرون بود زنگ را یکی برایش می زد و خودش می گفت میخواهم فلان جا بروم حالا بدون اجازه رفته بود وقتی هم ازش خواستم بیاد بالا تا دارویش را بخورد و دوباره برگردد خیلی راحت راهش را کشید و رفت که این را هم قبلا ندیده بودم ازش... بعد با بچه ها شروع کردند به گل بازی که من مخالفتی نداشتم اما بعد از اتمام گل بازی که هر کدام رفتند دستهاشان را بشورند دختر من بی توجه به حرفهای من دنبالشان راه افتاد و حاضر نبود بیاد داخل خانه دستهاش را بشوره مجبور شدم بغلش کنم و با این حالم پله ها را بالا بیام لباسش را عوض کنم دستهاش را بشورم و دوباره ببرمش پایین که باباش آمد ...دوچرخه ش را برد بیرون در همین حین یکی از همبازی هاش با یه پاکت پفک آمد بیرون اینم بدو از دوچرخه پیاده شد رفت پیشش فکر کردم می خواد چیزی بهش بگه دیدم بدون اجازه دست برده تو پاکتش تا پفک بخوره در حالی که قبلا در موقعیت مشابه به باباش می گفت برام پفک بخر مغازه هم نزدیک خانه مان هست...اینا فقط یک نمونه از کارایی هست که قبلا نمی کرد... نمی دونم اقتضای سنشه و عادی هست یا من جایی براش کم گذاشتم که اینطوری نمود پیدا کرده خیلی عذاب وجدان دارم دیشب که مرتب بیدار می شدم هی دستاشو می گرفتم می بوسیدم نگاهش میکردم

احساس بدی نسبت به خودم پیدا کردم...

کمی مرتب سازی

مدت هاست قسمت  لینک های من با وجود وبلاگ های ثابتی که میخونم خالی هستند الان که دخترک دم در خانه روی فرش کوچکی نشسته و با دوستهایش بازی می کند بهتر دیدم سر و سامانی بدهم به اینجا ... از طرفی ذهنم درگیر این است که چرا همسرم عادت کرده بعد از اینکه کاری انجام داد مرا هم در جریان بگذارد و به این صورت جلوی مخالفت احتمالی من گرفته می شود.

امروز اتفاقی فهمیدم چون نمی خواسته پول زیادی روی حسابش باشد می خواهد آنرا واریز کند به حساب برادرش که در بانک دیگری حساب دارد ... البته اول کمی گیج بودم و الان خوشحالم که طبق عادتی که پیدا کرده ام سریع موضع نگرفتم چون بعد که کمی فکر کردم یادم آمد قبلا توضیحی در مورد این 20 میلیون داده بود... و دلایل مخالفت من را هم شنیده بود و خب البته قبول دارم دلایل خیلی آرمانگرایانه بود شرایطش را خیلی راحت نمی توانم توضیح دهم . اما خب همسر کار خودش را کرده شاید تنها کاری که بتوانم بکنم این است که بگویم پول را واگذار کند به برادرش تا خود او قسطهایش را بدهد...نمی دانم