زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

پیوندمان نامبارک

پر بازدیدترین صفحه اینترنتی که توسط کاربران ایرانی استفاده می شود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

صفحه زیبای پیوندها 

من دیوانه شدم بس که هر صفحه ای رو می خوام باز کنم این صفحه رو می بینم

سوز سرما

روزهای سرما شروع شدن و وقت سر خاروندن هم ندارم 

امروز همسری دفترچه ارشد برام خریده و من مصمم هستم که دولتی قبول بشم هر چند خنده م میگیره با این وقت کم و نداشتن کسی که کمک کنه چطور می خوام جلو برم اما توکل به خدا حالا که دانشگاه اینجا روزانه رشته مورد علاقه م رو آورده باید تلاشم رو بیشتر کنم...

آهای با تو هستم ای مرگ.........

دو ساله دلم سنگ شده بود...نه که برای کسی نسوزه ..اتفاقا فکر کنم تو این زمینه یکی از اور اکتیو ها باشم .... اما شنیدن خبر مرگ کسی شوکه و ناراحتم نمی کرد...حتی اگه می گفتن خودمم قراره بمیرم حالم بد نمی شد....... 

یکی از شیرین ترین خاطرات دوران دانشجویی من "او" بود دختری تقریبا کوتاه قد ... مغرور و کم حرف که 4-5 سال ازم بزرگتر بود اما همکلاسی بودیم...چشم و ابروی مشکی و ابروی پیوسته مثل خورشید خانوم های مینیاتوری و به قول خودش بچه تخت جمشید(موردشت شیراز) پروسه دوستی ما طولانی نبود من نازدونه و هیچی ندون (در زمینه مسائل آشپزی و اینا) و "او" سنگ صبورم شد...به حرمت همه لطفهایی که به من داشت بهش می گفتم مامانی خوابگاه...دوستش داشتم(و دارم) دوستم بود(و هست)  خیلی به هم نزدیک بودیم و ارتباطمون هنوز بعد از 8 سال پابرجاست ایمیل و اس ام اس و تلفن... چند ماه قبل بچه دار شد که هنوزم موفق نشده عکسش رو برام سند کنه

اس ام اس داده بود...همون اول صبح که بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم از رو موبایل"سلام ... جان خوبی؟خیلی دعا کن مهدی من اصلا حالش خوب نیست."  

ته دلم یخ زد روز تولد پدرم ... روز مرگ قیصر....براش اس ام اس دادم و ظهر بهش زنگ زدم گریه می کرد گریه یه مادر ناامید......کوچو کنار باباش بوده و داشته از شیشه شیر می خورده که شیر پریده تو گلوش و وارد ریه ش شده و به فاصله 24 ساعت عفونت خونش رو پر کرده بود ........ 

دوباره شب براش اس ام اس دادم و گفت هنوز همونطوره... 

همون شب دخترک حالش بد شد شروع به استفراغ کرد تا خود صبح با مظلومیت تمام خودش رو جمع کرده بود تو بغل من و با نگاهی پر از بغض می گفت ماااامااااان و بالا می آورد ...روز بعدش تا به خودم اومدم شب شده بود همسری نبود با خواهری دخترک رو بردیم دکتر و از اونجا رفتم خونه مامان تو ماشین به تو را برگشت به خونه به همسری که حال پسر شهلا رو پرسیده بود گفتم رسیدم خونه بهش زنگ می زنم که صدای زنگ پیام موبایلم همه وجودم رو پر از استرس کرد حتی جرأت نگاه کردن به پیام رو نداشتم دخترک رو خواباندم و رفتم سر وقت موبایل 

نوشته بود..."سلام پسر عزیزم منو تنها گذاشت و رفت بهشت." نفهمیدم چطور روی زمین نشستم و شروع کردم به زار زدن.......حتی نمی تونستم بهش زنگ بزنم...چی بهش می گفتم آخه......اونقدر گریه کردم تا خوابم برد...... 

مرگ هیچگاه منتظر اجازه ماها نمی مونه......... 

خیلی بی رحمه خیلی

نه سانسور نه بی ادبی

اینجا را فرض بر اینکه محیطی زنانه است بدانید 

 کامنت مردانه تایید نمی شود

باز باران

بالاخره باران بارید..اولین باران پاییز