زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

اینجا هوا ابریست...

از امروز صبح هوا گرفته و بارونی بود و من چپیدم توی اتاق خواب،پشت میز تحریر...چند روزیه حالم خوب نیست و فکر میکنم به خاطر داروهائی باشه که مصرف میکنم.دلم به شدت از این غربت لعنتی گرفته،راستش من دوره دانشجوئی هم شهرستان دور رفته بودم ولی خب اونجا بچه های خوابگاه بودن دانشگاه بود سرگرمی بود...بد نمی گذشت اما حالا این تنهایی یه جوری محکم توی گوشم سیلی می زنه...

غریبه توی غربت

نگی چی شد محبت

بگی می گن دیوونه ست

حرفاش چه بچگونه ست

تقصیر آدما نیست

این همه درد دوا نیست...

(جدا این سیاوش توی این همه خواننده همه وری تنها کسیه که سرش به تنش می ارزه)

چند شب پیش یکی از همکارای همسری با خانواده ش اومده بودن خونه ما خانم اون هم اینجا غریبه بود به نظر خانم خوبی می اومد...معلم بود دو تا بچه داشتن یه پسر و یه دختر که تقریبا به همه جای خونه سرک کشیدن و همه چی رو دستکاری کردن اما حس خوب هم صحبت داشتن مانع می شد تا بعد از رفتنشون بفهمم چی به سر خونه اومده

این بازی تیم ملی هم عجب دردسری شده...بازی با بحرین که دو تا نیمه کاملا متفاوت بود نیمه اول اعصاب خورد کن بود واقعا...کاش یه مهلت چند ساله به یه نفر می دادن این تیم رو سر و سامان بده مثل تیم نوجوانان..

پ.ن:خیلی بی ربط اینکه"هوار(هاوار)"که اسم بازیکن پیروزی هست مال کردستان عراقه یعنی فریاد دادخواهی یه اسم دخترانه قشنگ هم هست"هانا"که یعنی امید....دانشجو که بودم یکی از دوستام برام یه عروسک خریده بود اسمش رو گذاشته بود "هانا".کردها "هاوار و هانا"رو با هم به کار می برن(تطلاعت عمومی داشتم گفتم شما هم بدونین خوبه!)

خیال ناشناسی آشنا رنگ

اثاث کشی و مرتب کردن خونه به طور طاقت فرسایی بالاخره تموم شد و تقریبا اوضاع خونه سر و سامان گرفته اینکه می گم طاقت فرسا به خاطر اینه که من تا حالا کار سنگین نکرده بودم و برام سخت بود که هر روز پاشم وسیله جا به جا کنم تا اون طوری که دلم می خواد بشه.

اینقدر این مامان خانمی ما دوران نوجوانی و جوانی نگذاشت ما دست به سیاه و سفید بزنیم که الان اینطوری شدم من. این که یه جای قضیه ست فکرکن وقتی من  می خواستم خونه پدری برم سر گاز آقای پدر همیشه می گفت مواظب باش دستت نسوزه و تازه هر چی به مامان خانمی التماس می کردم بذار یه بار ترشی یا شوری بندازم نمی گذاشت می گفت تو بلد نیستی !!!حالا البته به تلافی اون روزا تا دلتون بخواد از هر چی دم دستم می رسه ترشی و شوری درست می کنم و اتفاقا همیشه هم خوشمزه می شن (فکر کن پارسال از زالزالک و نارنگی هم ترشی گرفتم)حالا هم طی یه تصمیم قاطع دلم می خواد شوری گل کلم درست کنم....بس که ازخوردنی حرف زدم بزاقم هی داره تند و تند آب تولید می کنه!

رو به روی ما دو تا دبیرستان دخترانه ست که هر روز صدای شادی و داد و فریادشون به منم انرژی می ده.دیروز هم آقای فرشته نجات زنگ زد دعوتمون کنه بهوونه آوردیم و نرفتیم گفتیم بعدا خدمت می رسیم.خب زشت بود من باید اونا رو دعوت می کردم برای تشکر...دیروز هر چی گشتیم نتونستیم یه کادویی خوب پیدا کنیم چکار کنم؟

ازدواج های شغلی؟...نمی دونم اصلا اسمشون رو چی بذارم اینکه برادر یا پسر یه آدم مهم با خواهر،دختر یا خواهر زن یا ....یه آدم مهم دیگه ازدواج کنه اسمش چی می شه؟؟حالا اگه این آدما هم فکر باشن و روش زندگیشون یکی باشه چندان عجیب و غریب نیست موضوع وقتی جالب و البته غم انگیز می شه که مطمئن باشی یا حداقل اینطوری فهمیده باشی که دو تا آدم مورد ازدواج قرار گرفته(!)کلی با هم متفاوت باشن.راستش از وقتی شنیدم دو عدد درختچه خوشگل روی سرم به صورت عمودی در حال رشد هستن و هر جوری به قضیه نگاه می کنم با هیچ کدوم از مناطق چندگانه مغزم قابل درک نیست.

من یه دوستی دارم که از چهارم ابتدایی همدیگه رو می شناسیم.البته من که می گم دوست فکر نکنین از این دوستای جون جونی اما به هر حال با هم بودیم.خانواده جالبی هستن هم شب قدرشون به راهه هم عروسی های آنچنانی شون همه فارغ التحصیل از بهترین دانشگاهها و همه هم صاحب مشاغل مهم...وقتی شنیدم برادرش باجناق رئیس نهاد نمایندگی ر ه ب ر ی تو دانشگاهی شده که برادر بزرگش رئیس دانشکده علوم اونجاست مغزم ســــــــــــــــــــــــــــــوت کشید.آخه این برادره که خواهرش توی این 14-15 سال برای من تعریف کرده کلا گروه خونیش به این حرفا نمی خوره...باور هم نمی کنم توی این مدت یهو متحول شده باشه این از اساس با مسئله ر ه ب  ر ی و و ل ا ی ت ف ق ی ه مشکل داره و کلا غیر از خودش هیچکس رو قبول نداشت من باور کنم عوض شده یا؟؟؟خب تاسف من به خاطر اینه که 4 روز دیگه که رفتن زیر یه سقف و حرف همدیگه رو نفهمیدن مجبورن به خاطر شرایط اجتماعی همدیگه رو تحمل کنن...

9000دادم نسخه اوریجینال بابالنگ دراز رو خریدم.اون وقتها از جرویس بدم می اومد فکر می کردم با تقلب جودی رو صاحب شده اما حالا دلم براش می سوزه،دلم برای کسی که نمی تونه خودش باشه چون طبقه اجتماعیش اجازه نمی ده می سوزه.حالا کمی ملایم تر راجع بهش فکر میکنم و حتی گاهی بهش حق میدم شاید اگه منم مثل اون تو یه همچین مخمصه ای گیر می کردم همین کارو میکنم هر چند یه نوع فریبکاریه...

شنیده ام که قرار است بیایی

 همیشه می گویند قرار است بیایی

همه چیز را انداخته اند گردن آمدن تو

می دانی خنده دار است.می دزدند،می چاپند،می کشند،دروغ می گویند،تهمت می زنند،متنفرند از همدیگر اما همه چیز را می اندازند گردن تو،اینکه قرار است یک روز بیایی و به سلامتی باز سنگین این همه کثافت و کثافت کاری را بکشی به دوشت و مثل فرشته مهربان پینوکیو دارکوبها را صدا کنی و دماغهای تا اوج رفته از دروغ و درو روئی و تهمت را کوتاه کنی.فکرش را بکن اگر قرار می شد برای هر کار غلطی که انجام می دهیم دماغمان دراز می شد الان از چند ده کیلومتری هم نمی توانستیم رد شویم چون دماغهامان می رفت توی چشم همدیگر.خنده دار نیست؟هر کاری دلمان می خواهد می کنیم و منتظریم تو بایک چوب جادو بیایی وردی چیزی بخوانی و همه چیز را عوض بکنی و اینجا بشود خود خود بهشت!دیگر هم کسی به کسی آزاری نرساند.ببین مردانه لا اقل تو یکی بیا و مردانه بنشین به حرفهام گوش کن و برو به خدا بگو که"انسان ماندن و انسان زیستن در این دنیا چقدر سخت است"

نمی دانم چرا امروز بیشتر از هر روز دیگری دلم میخواهد بیایی و منتظرم که بیایی.با وجودی که نمی دانم چه می شود اما حتم دارم بدتر از این نمی شود به امتحانش می ارزد نه؟؟؟

شکو امروز زنگ زد؛دلتنگ بود و مثل همیشه همون اول کار پرسید خاله نشدم؟!خیلی حرف زدیم از بی طاقتی مادرش گفت که تهران تنهاست و به خصوص اگه خواهر کوچیکه ش شیفت باشه زنگ می زنه و هی گریه میکنه... میگفت عید غدیر قراره عروسی کنه و خیلی دلش می خواد منم باشم.راستی که دلم برای نگاههای مهربونش تنگ شده من و شکو از اون دوستای جدا نشدنی بودیم اصلا همیشه حتی حالا که کنار هم نیستیم هم هر وقت یه جایی توی مغزم ارور می دم انگار مغزم باهاش تماس گرفته باشه پیداش میشه شکو از اون آدمایی هست که یه جای ویژه پیش خدا دارن از اونایی که خدا تو نگاهشون پیداست...آروم مهربون دوست داشتنی... 

پ.ن:یه وقتی توی خوابگاه به منم همینو می گفتن...چقدر از اون سالها گذشته...چقدر من عوض شدم 

پ.ن:خدا به من کمی همت بده من لینکدونی درست کنم برای خودم زشته...





تو همون حس غریبی که همیشه با منی

اصلا یه جور دیگه ست...از اون مراقبت ها،حفاظت ها وتحویل وسایل که می گذری انگار وارد یه جای دیگه یه فضای دیگه می شه،انگار مال اینجا نیست.قلبت پر می کشه،دست خودت نیست،اشک مثل یه چشمه آب از گوشه چشمات جوش می زنه و می یاد بیرون و تو تا رد گرمش روی گونه ت نشینه حتی نمی فهمی چطوری و چرا...گاهی هم دلت خیلی خیلی گرفته و هیچکی رو نمی خوای و هیچکی رو محرم نمی دونی...اصلا می ری اونجا که فقط گریه کنی،خجالت هم نمی کشی،تکیه می دی به یکی از ستون ها دور از جمعیت که داره فشار میاره ضریح رو بگیره چشم می دوزی به رو به رو اول آروم آروم و بعد بلند بلند گریه می کنی هیچکس کاری بهت نداره،هیچکس نمی گه چرا،هیچکس با تعجب نگاهت نمی کنه هیچ جای دیگه ای اینطور نیست حتی گوشه اتاق خوابت...بی خود نیست که هر وقت دلت پر می شه،دلت یه غریب آشنا می خواد...دلت امام رضا میخواد...  

پ.ن:این رو برای ۸/۸ آماده کرده بودم اما عوض کردن خونه برنامه م رو به هم ریخت

همسری رفته ماموریت،این وقت سال تو این بارون،تو این آنفولوآنزا،اونم شمال...منم خونه بابایی هستم....

این روزا همسری بی حوصله ست،به همه چی شک می کنه،نمی شه باهاش حرف زد و فقط هم با من اینطوریه.از هر جایی می خوره سر من خالی میکنه و براش مهم نیست کجا باشه یا جلوی کی و من دلم از این موضوع خیلی پره.دو روز تموم که تو فکرای ناجور بودم که بابایی آرومم کرد،خب راستش برای من که تا حالا ندیدم بابایی جلوی کسی به مادری تشر بزنه خیلی خیلی سخته که همسری جلوی خانواده ش باهام بد حرف بزنه...اما مدل تربیت اونا اینطوریه،کسی به همسری یاد نداده نباید شان همسرش رو جلوی خانواده خودش پائین بیاره.از همه چی ایراد می گیره و من دیگه دارم صبرم رو از دست می دم. نمی دونم به چه سازش باید برقصم ماموریت می ره اگه زنگ بزنم می گه چرا اینقدر زنگ می زنی که رسیدی و چکار می کنی زشته جلوی همکارام تو ماموریت بعدیش زنگ نمی زنم که مزاحمش نشم و زشت نباشه داد و هوار راه می اندازه که نمی گی شاید ماشینش تصادف کرده باشه ببینم رسیده یا نه.منم آدمم مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره به خدا امسال سر بیماری مادری و بابایی اونقدر اوضاع روحیم خراب شده که دیگه کم آوردم.یه اعتقادایی داره که برام قبولش سخته.واقعیتش وقتی می بینم اگه مردی با زنش بد رفتار می کنه همسری دلش برای زنه می سوزه یا مرده رو راهنمایی می کنه حرص می خورم چون تو شرایط مشابه خودش دقیقا همون برخوردا حتی گاهی شدیدترش رو داره...نمی دونم غیر از صبر چکار کنم،آخه صبر تنها هم فایده نداره...برام دعا کنین نمی خوام زندگیم خراب شه... 


روزی را می خواهم آسمان ها همه آبی و دل ها همه سبز

خانه سبز رو دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم بازی خسرو شکیبایی رو هم همینطور عاشق خلوتهای دو نفره ش با فرید روی پشت بام بودم...من سر تموم شدن چند تا فیلم دلم تنگ شد که ادامه نداره یکیش همین خانه سبز بود.یه چیزی توی گلوم انگار رسوب کرد.بیژن بیرنگ و مسعود رسام سهم زیادی تو شکل گیری بخشی از خاطره ها و شخصیت من دارن و حالا مثل خورشیدی که اول ورز طلوع میکنهو آخرش غروب،غروب مسعود رسام هم رسید،مثل غروب خیلی از آدمایی که گوشه ای از خاطرات همه ما مال اوناست...روحش شاد و یادش گرامی. 


خواهر همسری چند ماه پیش عروس شد خیلی بهش توصیه کردم که یه دکتر زنان خوب پیدا کنه و تحت نظر باشه،مواظب ناراحتی های متداولی که متاسفانه بازم زنها فقط دچارش می شن باشه و فعلا برای بچه دار شدن اقدام نکنه...ولی مثل بقیه توصیه هایی که تا حالا کردم و اونا هم با عملی نکردنش نشون دادن جای من کجاست این توصیه رو هم جدی نگرفت و حالا هم بارداره وقتی شنیدم خیلی دلم براش سوخت گناه داره اون یکی خواهر همسری گفت خیلی نارحت بوده و گریه می کرده و گفته من بچه نمی خواستم و....حالا خدا کنه بچه ش پسر باشه آخه خیلی پسردوست داره  


دستور زبان عشق

دو سال پیش همچین روزی رو یادته؟شاید آره شایدم نه اما من خیلی خیلی خوب یادمه

.

.

.

صبح رفته بودم آرایشگاه تا برای فردا دوباره وقت رو هماهنگ کنم،ساعت 3 اومدی دنبالم رفتیم لباس عروس رو بگیریم که کمی معطل شدیم چون هنوز آماده نشده بود و شب تو و خانواده ت اومدین خونه ما ... چه شب قشنگی بود اون شب،توی چشمات برقی بود که شادی عجیبی به دلم می بخشید،توی لبخندت چیزی بود که انگار می گفت پشیمون نمی شی از اینکه بهم اعتماد کردی،اون شب همه م ی ر ق ص ی د ن  و ما فقط نگاه میکردیم قرار گذاشتیم برای فردا ساعت 8 بیای دنبالم بریم آرایشگاه و اون آخرین شبی بود که من دختر بزرگ بابایی توی اتاق خودم بین همه وسایلی که روی هم تلنبار کرده بودم خوابیدم،آخرین شبی بود که فارغ از بار مسولیت توی خلوت خودم شادی و غم رو با هم داشتم،هم بغضی داشتم به اندازه تموم غمی که توی چشمای بابایی و مادری بود و هم می ترسیدم گریه کنم و فردا یه عروس باشم با چشمای پف کرده.صبح با یه دلهره بزرگ،با یه غم تموم نشدنی از چشمای خیس بابایی و مادری دل گرفتم و اومدم تا با تو قدم تو راه زندگی بذارم.توی این دو سال روزا ی سخت و تلخ و دعوا کم نبودن اما روزای شادی و همدلی خیلی خیلی بیشتر بوده و هستن.توی این دو سال شاید گاهی به خودم تشر زدم که چرا ولی بعد با دیدن تو که هیچ وقت دلت نخواست آب توی دلم تکون بخوره به زندگی امید پیدا کردم.تو این دو سال شاید گاهی با حرفا و لجبازیام رنجونده باشمت اما همیشه سعی کردم همراه خوب و همسفر مناسبی باشم .گاهی قلبم می شکست و کلی طول می کشید بشینم تکه هاش رو دوباره سر هم کنم و تو اذیت می شدی از طولانی شدن این شکسته بندی اما باز هم شک نکردم به اینکه تو برای من قابل اعتماد ترین مرد دنیایی...

مرسی که کارت رو یه روز زودتر تعطیل کردی و خودت رو رسوندی تا دومین سالروز عروسیمون رو کنار هم باشیم 

تازه رسیده بودیم مشهد یه سفر هوایی و بی نظیر و یه جای باصفا و زیبا نزدیک حرم ...داشتیم شام می خوردیم که با خبر 20:30 لبخند روی لبام خشکید باورش خیلی سخت بود اما واقعیت داشت مثل همه اتفاقای دیگه ای که باورش سخته افتاده بود بغض کردم و اشک تو چشمام حلقه زد نتونستم بقیه شامم رو بخورم.خبر درباره مرگ کسی بود که با شعرهاش زندگی کرده بودم کسی که اینبار روز مبادایش بود و روز مبادایش خیلی زود رسیده بود.انگار چیزی توی دلم از آن بالایش افتاد و شکست،با صدایی مثل صدای شکستن یه شکستنی خیلی دوست داشتنی که باید مواظبش می بودی و حالا شکسته بود.نمی دونم هیچ جای دنیا شاعری هست که سورش نوجوان راه انداخته باشه،که دکترای ادبیات داشته باشه،که یک تفاوت ساده در حرف رو فهمیده باشه و براش گلها همه آفتابگردان باشن ،که "قیصر" باشه؟؟؟نمی دونم...قیصر عزیز دیدن عکس تو با اون نوار سیاه لعنتی کنارش که تائید اون خبر تلخ بود،دیدن عکس تو که نمی دونستم توی عکس داری کی یا کجا رو نگاه می کنی گوشه گوشه خیابانهای شهر مثل این بود که یه دست آهنی داره قلبم رو محکم فشار می ده و کاری ازم بر نمیاد....جای تو هنوز خیلی خالیه استاد و رفتن تو هنوز غیر قابل درک.هنوز منتظرم یکی از این هفته هایی که همشهری جوان می خرم معرفی از کتاب جدیدت ببینم یا گفتگویی از حبیبه جعفریان با تو ...حیف!

وقتی اومدیم تهران مراسم تشییع تموم شده بود و من موندم و یه حسرت همیشگی....روحش شاد و یادش گرامی

(فوت قیصر امین پور عزیز بدترین و تلخ ترین حادثه ماه عسل ما بود)

آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را در کف مستی نمی بایست داد 

پ.ن1)کار جمع آوری وسایل به لطف و کمک مادری و خواهرا و همت عالی خودم دیگه داره به آخراش می رسه و فقط کتابا و مجله هام مونده که چاره اونام دو کارتن خالی جای پفکه!!!

پ.ن2)وقتی اومدیم تو این خونه چون انبار نداشت مجبور شدم همه کارتن ها رو تو هم جاسازی کنم و بذارم گوشه اتاق خواب و یه پرده بکشم روش.هر کی می اومد خونه مون می گفت اینا رو بردار از اینجا زشته،جا گرفته و از این حرفا...الان که همه وسایل رو هر کدوم تو کارتن خودش چیدم و دردسری بابت چیدمان وسایل پیدا نشد به خودم آفرین می گم که به حرف کسی گوش نکردم و از شر کارتن ها خلاص نشدم

پ.ن3)امروز رفتم کادوی همسری رو خریدم و با دوست جون جونی مدرسه و خونه و دانشگاه و همه جاییم خداحافظی کردم دادم یه پادری خوشگل دوخته واسه جلوی گاز!!!

پ.ن4)از طرف اداره همسری بهمون خونه می دن و خدا رو شکر اونجا هم خرج کرایه خونه نداریم فقط دو تکه کمد و بخاری رو می ذارم خونه پدری

پ.ن5)تولد بابایی نزدیکه و من نمی دونم چی باید بخرم براش!گیج می زنم یعنی .شاید یه شلوار خریدم نمی دونم.امان از این ماه آبان با این همه اتفاق کادو طلب!



باز لحظه های ناگزیر دل بریدن

همسری امروز رفت مسافرت.هفته اول شروع کار تو یه شهر دیگه و خیلی دور. منم موندم تا به کمک مادری و خواهرام وسایل رو بسته بندی کنم.این آخرین هفته ای هست که تو این خونه هستم خونه ای که زندگیم رو توش شروع کردم، دعوا کردم، دلخور شدم، گریه کردم، خندیدم، شاد شدم...حالا باید ازش خداحافظی کنم...دلم داره تنگ می شه از همه جاش فیلم گرفتم برای روز دلتنگی.دیروز برای خداحافظی همسری با بابایی و مادری رفتیم اونجا اونا هم غمگین بودن اما چه میشه کرد گاهی آدم باید دل بکنه و بره تا از زندگی عقب نمونه.پدر و مادر وبرادر همسری رو هم جمعه دعوت کردیم گودبای پارتی!خواهر بزرگ همسری هم با بچه هاش اومده بود خداحافظی. این خواهر شوهر من خیلی نازنینه.با وجودی که گرفتاریش از خیلی از آدما ی دیگه بیشتره ولی همیشه خبر ما رو میگیره...

هفته پر ترافیکی داشتم و برای همین نتونستم خیلی بنویسم از دعوت گرفتنهایی که موند برای این روزای آخر تا خداحافظی با دوست و آشنا و فامیل...روزای سخت و مزخرف خداحافظی دارن به آخر می رسن.توی عمرم از هیچی به اندازه خداحافظی بدم نیومده...


 

دلم برات تنگ می شه خونه قشنگم خونه ای که همه دردها و دلتنگیا و غصه ها و اشکام رو دیدی.دلم برات تنگ میشه سنگ صبور روزای تلخ...دلم برات تنگ می شه...دلم برای تک تک ثانیه های با تو بودن تنگ میشه...