زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

حال من خوب است اما ...

  • مهمونی به خیر گذشت اما راستش تا شب 3 تیکه از قشنگترین وسایل شیشه ای جهیزیه م از دستم افتاد و شکست اونقدر حالم بد شد که همسری 2 ساعت مرخصی گرفت اومد خونه بقیه کارا رو انجام داد و بهم استراحت مطلق داد (مرسی همسری).

 شب بعدش دوست و همکار همسری که لب تاپ رو امانت گرفته بود با نامزدش اومدن خونه ما.از قضا (اتفاقا...چوپان دروغگو رو یادتون هست؟)نامزد همسری تو دوران ابتدایی همون مدرسه ای که من درس خونده بودم درس می خوند والان هم معلمه اون شب هم خوش گذشت.

روز بعد با پدر و مادر همسری رفتیم خونه برادر بزرگترش که سر ماجرای خونه با پدر و مادرش قهر کرده بود و سر یه ماجرایی با ما هم سرسنگین بودن اونقدری که حتی وقتی مادرم عمل کرد خانمش زنگ نزد بگه خدا رو شکر به خیر گذشت....یعنی هیچکی زنگ نزد.درسته که اون همیشه خودشو خیلی دست بالا می گیره و در حال رقابت با منه (بدون اینکه من کوچکترین علاقه ای داشته باشم)اما بازم به خاطر خوبیای همسری و برادر همسری که اوایل ازدواج جور کم لطفی پدر و مادر و خواهر و برادر و همه رو کشید و با ما خیلی خوب بود هر چند تو قضایای اخیر با همسری خیلی بد تا کرد گفتیم اشکال نداره می ریم و رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.دختر 3 ساله شون هم جیغ و داد که یا نباید برین یا منم با زن عمو می رم.آوردمش خونه خودمون،چند ساعتی موند و حتی وقتی اومدن دنبالش هم می گفت دوست ندارم بیام و کلی معطلشون کرد.

  • مادری رفته بود پیش دکترش و خدا رو شکر بعد از سونو معلوم شده حالش داره بهتر می شه چند وقته گیر داده به من که تو چته چرا یه غمی تو چشماته که هیچ وقت از بین نمی ره حتی وقتی می خندی.با همسرت مشکل داری؟؟(برای این سوال مادری دو صفحه نوشته بودم که Delete کردم).

احساس می کنم دارم افسرده می شم و به یه مشاور خانواده نیاز دارم.


پ.ن1:همسری عزیزم به خاطر صبر و تحمل بالایی که داری ممنون؛ممنونم که با درک شرایط همیشه هوای منو داری و غرغرهای منو با گذشت ندیده می گیری از بودنت ممنونم.

پ.ن2:بیهوده ترین کار دنیا پول دادن بابت مکالومه تلفنیه،پول دادن بابت حرف بیخودی،حرفی که هیچ سودی بهت نمی رسونه.من به شخصه حاضرم 100هزار در ماه بابت گاز و برق و آب بدم نه هزار تومن برای موبایل یا تلفن خونه...

من نمی خوام آدم خوبی باشم می خوام خودم باشم

نمی دونم چرا تازگی ها همه چی رو اینقدر به خودم سخت می گیرم همه ش لبخند الکی می زنم از ته دل راضی نیستم ولی قبول می کنم.همسر ی زنگ زده میگه قول داده فردا لب تاپ منو برای یکی از همکاراش ببره که اونم ببره دانشگاه کنفرانس داره.حالا لب تاپ من پر از عکس و نوشته ست،می گه خب بریزشون روی فلشت. برای من کاری نداره بریزم روی فلش ولی من نمی دونم چرا همسر من بلد نیست به دوستی که این انتظار احمقانه رو داره بگه برادر من مگه تو اون ده کوره ای که تو درس می خونی دانشگاهش یه کامپیوتر نداره که تو باهاش کاراتو انجام بدی؟؟؟اصلا من نمی دونم این همکار از کجا می دونه همسری تو خونه لب تاپ داره؟؟؟همسری اینو از من می پرسه!!!!!!!

همسر من عزیز من به خدا این کار سختی نیست چرا فکر می کنی اگه بگی نه زشته؟چطور اون پیش خودش فکر نکرده زشته من وسایل شخصی و خیلی شخصی یه آدم دیگه رو بگیرم؟

این یکی از رفتارایی که تو این دو سال کم ازش ندیدم وقتی هم اعتراض می کنم صداشو بالا می بره و میگه چه اشکالی داره؟ یا می گه تو آدم خوبی نیستی.....من آدم خوبی نیستم چون انتظار دارم همون طور که من برای هر آدمی یه حریمی قایلم آدما هم این حریم رو برام قایل باشن...

امروز رو اصلا خوب شروع نکردم،اخلاقم بد بود،حالم مساعد نبود،امشب هم مهمون دارم خدا آخر این روز من و به خیر کنه

آقای فرشته نجات

یکشنبه:

از پنج شنبه هی دارم می نویسم و نمی رسم تایپ کنم امروزم اونجوری که به نظر میاد یه سرمای بدی دارم میخورم می خواستم برم آرایشگاه که فعلا کنسل کردم چون نمی تونستم یکی از دوستام(آنی)عروسی کرده هنوز نتونستم دعوتش کنم یه ور ذهنم میگه دعوتشون کنم رستوران اما می ترسم یه برداشت ناراحت کننده داشته باشه آخه این دوستم خدای اینه که از حرفا و کارای عادی برداشت غلط بکنه!مرضیه هم زنگ زده بود که بریم دیدن مادری آخه عیادت مادری نیومده بود.گفتم فردایی پس فردایی هر وقت شد می ریم.

پ.ن1:بلفی عزیز امیدوارم فندق همیشه خوب و سر حال باشه و نی نی کوچولوی تو راه هم هیچ مشکلی نداشته باشه

پ.ن2:چرا هیچی منو ذوق زده نمی کنه؟

شنبه:

اولین خبر خوش امروز اینکه خواهری بالاخره مدرکش رو آورد وبرامون شیرینی خرید.داره درس می خونه که امسال آزمون کانون وکلا که آذر ماه هست قبول بشه. من که با درس خوندن به جایی نرسیدم و دستم به هیچ جا بند نشد خدا کنه اون موفق باشه تا بابایی و مادری خوشحال بشن.کادو براش یه پارچه خوشگل خریدم دادم بهش.با وجودی که من بزرگترم و دستم حسابی تو جیب همسریه ولی بازم خواهری همیشه یه قدم جلوتر از منه و خجالتم میده همیشه یه جورایی جور همه غرغرای منو کشیده از خدا همیشه براش بهترینا رو می خوام...

امروز هم کمی دلم گرفته بود هم کمی گریه کردم راستش همسری قراره به خاطر شغلش منتقل بشه به یه شهر دیگه و من از همین حالا دلم برای مادری و بابایی تنگ شده اخه از وقتی ازدواج کردم هفته ای دو سه بار می دیدمشون و حالا که دارم دور میشم نمی دونم چطوری خودمو آروم کنم...

طرف غروب دختر عموم زنگ زد از وقتی بچه ش به دنیا اومده خونه ما نیومدن.قرار شد شب بیان و اومدن پسرش خیلی تپل و خوشگل شده با چشمای خاکستری و آبی مثل رنگ چشمای مادرش.مهتاب به خاطر دوستش خیلی ناراحت بود می گفت دوسال پیش پسر یه ساله ش رو تو یه تصادف از دست داده و برای فراموش کردن داغ پسرش سریع باردار شده و یه دختر کوچولو به دنیا آورده دخترش مادرزادی لب بالاییش ترک داشته(دکتر گفته بوده به خاطر استرسی که مادر زمان بارداری داشته اینطوری شده طفلی)خلاصه نمی تونسته خوب شیر بخوره و شیر مادر توی ریه ش جمع شده اینا دیر فهمیدن توی بیمارستان بستریش می کنن ولی دیروز فوت کرده بود...واقعا خدا صبرش بده ....

جمعه:

دیشب با همسری رفتم خونه پدر شوهرم آخه 20 روزی میشد خودش تنهایی می رفت دیدنشون.گفتم تا حرفی در نیومده دیداری تازه کنیم بی خبر رفیتم که به زحمت نیفتن.اونا هم دقیقا غذای مورد علاقه من با کدو رو درست کرده بودن که 2روز بود دلم می خواست.خواهر همسری گفت این یعنی مادر شوهرت دوست داره ها!

امروز صبح همینطوری که بیدار شدم هوس مسافرتی به سرم زد 6 ساعته!به همسری که گفتم در راستای اینکه به هیچ حرف من نه نمی گه بعدا ز20 دقیقه آماده رفتن شدیم تا حالا فقط ازدوستان شنیده بودم شهر باستانی و قشنگیه..بساط چای و صبحانه و میوه رو چیدیم و به راه افتادیم توی راه یه چیزی که خیلی به چشم می اومد تلاش دولت محترم و وزارت عالیه راه بود در کمر همت بستن به برداشتن هر گونه کوه و پیچ ودره از سر راه ملت(تورا سپاس ای مهندس!)

راستش من از این مسافرای تو راهی خیلی می ترسم نمی دونم شایدم دچار نوعی توهم شدم و خبر ندارم. واقعیتش اینه که از بس توی روزنامه و تلویزیون و مجله می نویسن فلان کسک با تاکسی و مسافر کشی زنها رو می دزدیده و ال می کرده و بل توی مسافر کشهای شخصی نمی شینم تاکسی هم که سوار می شم می چسبم به در تاکسی که اگه بلایی نازل شد منم خودمو نازل کنم از ماشین(!!!!)این رو هم شنیدم که بعضی جاها مسافرای توراهی سوار ماشین یه بخت برگشته می شنو با هم همون حکایت بالاازاونا هم می ترسیدم بنابراین....امروز توراه که می رفتیم یه زن مسن و یه پسر بچه کنارجاده ایستاده بودن.همسری که گفته بودم دلش نازک و مهربونه گفت بذار سوارشون کنم که اینجانب مانع شدم و  هزار دلیل آوردم که آخه اگه چاقو گذاشتن زیر گلومون چکار می کنی تک و تنها توی این راه غریب...(من واقعا متاسفم فضا اونقدر نا امنه که آدمی مثل من باید از سوار کرده یه پیرزن بترسه)رد شدیم و رفتیم کمی بعدش شاید 5-6 دقیقه هم نشد اسب سپید مهربانی همسری افتاد به تته پته..ریپ می زد وگاز نمی خورد و خاموش می شد توی یه سر بالایی بد هم گیر کرده بودیم هر کی هم رد می شه عین مشنگها به ما زل می زد و می رفت جاده خلوت بود و منم مدام صلوات می فرستادم.دل توی دلم نبود که اسب سپید راه افتاد با سرعتی معادلDial-upدر مقابل ADSL خودمون رو از جاده کوهستانی نجات دادیم و آقای اسب سپید توی یه جاده هموار ایستاد و هر چی نازش کردیم از جاش تکون نخورد.هی ماشین رد می شد و کسی به ما محل نمی ذاشت.تا اینکه یه آقایی ایستاد بنده خدا فکر کرده بود بنزین تموم کردیم می خواست بهمون بنزین بده می گفت سر از کار ماشین شما در نمی یارم.خلاصه هی موندیم هی هیچی نشد تا اینکه بالاخره گفت من سیم بکسل دارم تا شهر می رسونمتون حالا چقدر به شهر مونده؟30 کیلومتر همسری هم تا حالا تجربه نداشت هی صلوات می فرستادم تو دلم و دعا می کردم اتفاقی نیفته.رسیدیم و آقای فرشته نجات رو اونجا همه می شناختن و یه عالمه تعمیرکار دور اسب سپید جمع شدن.کار اسب سپید خیلی طول کشید و آخرش گفتم باید پمپش عوض بشه و باید بمونین تا مغازه ها باز بشن.آقای فرشته نجات علی رغم اصرار ما به رفتین به رستوران با موبایل همسری به خونه ش زنگ زد(خودش موبایل نداشت خوش به حالش)و مارو برد خونه ش حالا ساعت چند بود؟3بعد از ظهر بعدش هم رفت وبرامون کباب خرید(آخه خانمش می خواسته بوده!برامون کباب درست کنه یخ مرغه آب نشده بوده!)دوبراه همسری و آقای فرشته نجات رفتن تعمیر گاه و خانم آقای فرشته نجات کلی دلش برای ما سوخت. نیم ساعت بعد برگشتن و اسب سپید موقتا درست شده بود.چایی خوردیم وراه افتادیم که برگردیم...

پ.ن1:چی؟بله هیچ جای باستانی رو ندیدیم!!!!!!!!!نخند

پ.ن2:به همسری گفتم خدا می خواست بهمون نشون بده تو راه موندن چقدر بده و چقدر خوبه هنوز بعضی آدما هستن که کمک کردن رو به ترسیدن ترجیح میدن.خدا رو شکر آقای فرشته نجات فکر نکرد منو همسری شارلاتان هستیم.هر چی ما تشکر می کردیم می گفت تا باشه از این کمکهای بدون چشمداشت باشه.تازه 2-3 ساعت بعدش زنگ زد ببینه اسب سپید خوبه و تا کجا رسیدیم.وقتی اومدیم خونه همسری بهش زنگ زد.میخوایم تو یه فرصت مناسب یه کادوی خوب بگیریم و بریم بهشون سر بزنیم برای تشکر از آقای فرشته نجات...

پ.ن3:ور بد ذهنم(به قول کلاریس)حتی همون وقتی هم که خونه آقای فرشته بودیم نق می زد که نکنه کاسه ا ی زیر نیم کاسه باشه شما هم که به کسی نگفتین کجا میاین..سر به نیستتون نکنن!!!!!!!!می گم نکنه پارانویا گرفته باشم؟؟؟؟

سال امتحان

اردیبهست ماه بود که بابایی مریض شد.اردیبهشت واسه همه مون جهنم شده بود.تو همه این 25سالی که زندگی کردم بابای همیشه بود و خوب بود.مثل یه کوه محکم و استوار،عاشقانه دوستش داشتم و اینو هر کسی که منو می شناخت می دونست و البته بیشتر بابایی بود که با همه ناز و اداهای دخترانه من میساخت،همیشه رابطه من و بابایی یه جور دیگه بود و نبودن بابایی،بستری شدنش مثل یه شوک بزرگ توی زندگیم بود.روزای خیلی بد و وحشتناکی بود.روزایی که هیچکس نمی تونست آرومم کنه و بابایی هم دوست نداشت اونجوری ببینمش چون لاغر و شکسته شده بود و من داشتم دیوونه می شدم.

به هم ریخته بودم خیلی به هم ریخته بودم و کاری از دستم بر نمی اومد تا اینکه بابایی برگشت با یه غم خیلی بزرگ توی چشماش فکر می کردم هیچوقت خوب نمی شه،فکر می کردم برای همیشه بابای مهربون و عزیزم تبدیل شده به یه آدم ساکت و گوشه نشین غمگین ولی گذشت زمان همه چی رو درست کرد و بابایی روز به روز بهتر شد....

بعد از بابایی نوبت مادری بود که یه غده تو رحمش پیدا بشه و مجبور بشیم عملش کنیم.دکترش گفته بود اگه سریع عمل نکنه و رحمش رو در نیاره غده ها سرطانی می شن و به همه جای بدنش سرک می کشن و باز دعا بود و اشک وغصه و فرو کردن هر چی مصیبته توی این دل بیچاره...کلا من آدمی هستم کمتر اهل درد دل،جلوی مشکلات کوتاه نمیام و تا حالا پیش نیومده اتفاقی توی زندگی م اتفاقی دسپاچه م بکنه.

غصه مادری باز بابایی رو از پا انداخت اما با هر ترفندی بود به کمک خاله و همسری بدون اینکه کسی بفهمه(حتی بابایی که امضای رضایت رو داد هم بهش نگفتیم عمل چه ساعتیه)مادری رو عمل کردیم و بعد از به هوش اومدن مادری بابایی رو خبر کردیماینطوری بار استرس فقط رو دوش من و خاله و همسری بود.خیلی خودم رو کنترل کردم نمی دونم چی تو این وجود لعنتی من هست که با وجود بسیار بسیار نازنازی بودن مانع کیشه بذارم کسی متوجه غصه ها و دلشوره هام  بشه.خیلی بده همیشه سنگ صبور باشی ولی دلت نخواد کسی سنگ صبورت بشه.ولی وقتی رفتیم تخت مادری رو از اتق عمل با کمک پرستار تحویل بگیریم بغضم شکست به خاطر معصومیتی که توی صورت مادری بود،به خاطر همه سختی هایی که اون و بابایی کشیده بودن اما هنوز ندیدم به کسی حرف بدی زده باشن،انتظار بیخودی از کسی داشته باشن یا بد کسی رو خواسته باشن اما نمی دونم چرا امسال هر چی بلا بود(حالا یا آزمایش یا امتحان یا هر چی...)سر اونا اومد.

مادری و بابایی از اردیبهشت هیچ جا نرفته بودن و دیشب اینجا بودن اینجا بودن و بابایی برعکس همه ماههای گذشته خودش کباب درست کرد و غذاشو کامل خورد،مادری از ته دل خندید و خواهرام شاد بودن...یادمه تو اون روزای سخت یه بار به همسری گفتم از بس روزا و شبا رو با استرس به هم وصل کردم دارم دیوونه می شم گفته بودم خدا یعنی میشه این روزای سخت تموم بشه؟خوبی زندگی اینه که می گذره و با گذشت زمان حتی اگه شرایط عوض نشه کهنه  می شه و وقتی یه چیزی کهنه شد تحملش راحت تر میشه.

پ.ن1)دعا:

خدایا درسته که زندگی بدون مشکل معنی نداره اما وقتی گرهی تو زندگی  کسی می اندازی صبر هم بهش بده و راه باز کردن گره رو نشونش بده

خدایاکاری کن همه ما تو لحظه های سخت زندگی مون غیر از تو که همیشه هستی یه کوه محکمو صبور داشته باشیم که پشتمون بهش گرم باشه

خدایا بهمون یاد بده زندگی رو ساده بگیریم و ساده بگذرونیم و صبور باشیم چون وقتی صبوری حتی سخت ترین شرایط هم آزار دهنده نیستن فقط یه موقعیت سخت قابل عبور می شن

خدایا کمک کن بهت" ایمان" داشته باشیم به اینکه میتونی هر کاری بکنی

پ.ن2)یادم رفته سیاست رو تحلیل کنم و دلم برای خود سیاسیم تنگ شده اونوقتا اونقدر روزنامه ومجله بود و اونقدر توی سرمون سیاست می چرخید که....اتفاقای بعد از ا ن ت خ ب ا ت و اعترافای مسخره ای که از ح ج ا ر ی ا ن و ا ب ط ح ی گرفته بودن همه دنیای سیاسی منو خرا بکرد روی سرم تصورش هم سخته آدمایی مثل ح ج ا ر ی ا ن که تا دم مرگ رفتن که توی آ ف ت ا ب ا م ر و ز نظریه می داد داد میزد تا فرهنگ سیاسی مردم بهتر بشه اینطوری به غ ل ط کردن بیفته.دلم میخواد بدونم آدمایی که ش ک ن ج ه ،ب ا ز ج و ی ی ،د ا د گ ا ه و ز ن د ا ن رو بارها به خودشون دیدن چرا باید رو همه گذشته شون خط بکشن چرا؟

پ.ن3)یکی از هم اتاقیای دانشکده شماره م رو پیدا کرده بود زنگ زد اونم ازدواج کرد خیـــــــــــــــــــــلی بچه بود ولی!یکی دیگه مون هم ارشد اصفهان قبول شده الان خونه شون دو خیابون با هم فاصله داره .دلم می خواد ببینمشون طاهره همیشه می گفت دلش میخواد شوهرش سیبیلو باشه(مثل این مردای دوره قاجار!)و عاشق آبگوشت...با مشت بزنه رو پیاز،پیاز رو خورد کنه!!!یادش به خیر.

پ.ن4)دلم برای بارون تنگ شده...ببار ای بارو ببار

1-من و همسری دو ساله که ازدواج کردیم،یه ازدواج کاملا سنتی. ما نه با هم دوست بودیم، نه رفت و آمدی داشتیم،نه همدیگه رو می شناختیم .ازدواجی که اگه از دلخوری های کوچیک و بحث های گاهی خنده دارمون فاکتور بگیریم خدا رو شکر موفق بوده، هر چند هم من هم همسری ایرادهایی داریم که گاهی طرف مقابل رو اذیت میکنه اما علاقه فراوان همسری به من و اینکه هیچ وقت ناراحتی رو خیلی کش نمی ده(برخلاف من)و صداقت همسری و اینکه برای شادی من و پیشرفت زندگیمون از هیچ  کوششی دریغ نمی کنه منو روز به روز به زندگی امیدوارتر می کنه.من همسری رو دوست دارم،ناراحتی ش رو نمی تونم تحمل کنم و بودنش دلگرمم می کنه حتی اگه ازهم دلخور باشیم.

2-نهار قورمه سبزی درست کردم با بادمجان،بادمجان توی قورمه سبزی خیلی خوشمزه می شه.من برای همسری گوشت می ذارم برای خودم بادمجان،همسری زنگ زد که کارشون طول کشیده و نهار نمی تونه بیاد خونه مثل ماست وا رفتم چند تا قاشق کشیدم یکی از فایلهای صدای نازنین فرهاد روplay کردم و غذامو تنهایی خوردم.میخواستم درس بخونم که همسری دوباره زنگ زد و گفت فینال والیباله تلویزیون رو روشن کن.درس رو تعطیل کردم به همین راحتی!

3-خواهر بزرگ همسری خونه ساخته امروز با خواهر کوچیک همسری رفتن تمیزش کنن.خونه شون به مانزدیکه ولی نگفته بودن همسری هم از داداش کوچیکش شنیده بود گفتم برم؟ گفت نه!

4-امروز تو یه سایت درباره تعیین جنسیت یه چیزی خوندم که مخم سوت کشید.دلم به حال کسانی که بدون آگاهی هاز اصول تولید مثل ولقاح به این حرفا اعتماد می کنن سوخت.من اطلاعات خودم در این مورد رو که از منابع علمی معتبره اینجا می نویسم و مطمئن باشین هر چی اینجا م یخونین کاملا علمیه....

ادامه مطلب ...