زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

همه انگور

- مامان پاشو ببرمت حموم هوا گرمه امروز عرق کردی کثیف شدی

- نمی خوام

- ا مامان چرا آخه داری می شی مثل حسنی ها

- خب آب و کف می ره تو چشمام دوست ندارم.... یعنی ناخنام درازه؟

- نه مامان اونا رو که بابا دیروز کوتاه کرده برات....موی بلند روی سیاه واه واه واه

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود

نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیچکس باهاش رفیق نبود

اینطوری می شی ها

هیچکی باهات دوست نمی شه ها باهات کسی بازی نمی کنه

 درکمال خونسردی تو چشمام نگاه میکنه و میگه

- خب نکنن می رم با حسنی بازی می کنم مثل خودمه موی بلند روی سیا واه واه واه

من؟ اینطوری و اینطوری و اینطوری و در آخر اینطوری


مامان شنگول منگول همه انگور برام بگو

ورژن جدید اینطوریه که مامان بزی خیلی پولدار نبوده برای همین آیفون تصویری نداشتن و از این زنگ معمولی ها داشتن باباشونم مسافرت بوده شنگول و منگول وقت بازی رفتن تو شکم گرگه قایم شدن آخر داستان هم مامان بزی با پولی که اون روز درآورده براشون آیفون تصویری می خره... قصه ما به سر رسید دخترک به زور ده تا قصه بالاخره خوابید

من و لغت نامه جدیدم

میگوید اَه

میگویم تو اصلا می دونی اَه یعنی چی که دقیقه به دقیقه میگی؟

میگه " اَه یعنی یه نی نی مامان یا باباش یا یکی ناراحتش کرده اونم اخم کرده ... " بعد انگار یک مسئله واضح را برای یک دانشجوی خنگ باز کند میگوید " مامان مثل واقعاً که است"


میگوید مامان بابا پیرمرده؟ واژه پیرمرد را از یک بلوتوث یاد گرفته

میگویم نه مامان بابا جوانه

میگوید خب پیرمرد مثل کی؟

میگویم مثل بابا بزرگ

میگوید پس خودت چی

می گویم منم جوان هستم

دانه دانه اسامی افراد فامیل را میگوید آخرش میگوید پس من چی هستم

میگویم تو کودکی

میگوید مثل برنامه کودک؟!


از در تراس بیرون را نگاه میکند و با ناله میگوید مامان الان داره شب می شه؟

میگویم آره مادر

میگوید نمیخوام نمی خوام من دوست ندارم شب بشه

میگویم چرا مامانی؟ شب که خوبه

میگوید نه خیر چون دیگه روز نیست و من باید بخوابم و دوست ندارم بخوابم.


بدون شرح روز:

از متن یه ایمیل از یه عزیز

"سلام. انشاء ا... که بهتر شده باشی. دعاگو هستم. امیدوارم همیشه سلامت باشی. منم خوبم خدا رو شکر. مشغول زندگی. تو یه بار دیگه هم رفتی پیدات نشده تا شش هفت سال. یکی  دو ماه که چیزی نیست!!"



از آخرین باری که توی وبلاگ نوشتم تا حالا می بینم که قالب میزکار بلاگ اسکای هم عوض شده و همین که من الان فهمیدم نشون می ده چقدر به روزم .... 

اول اینکه به طرز خیلی باور نکردنی از جایی که انتظار نداشتم خبری از سعید به دستم رسید و اینکه داره فوق دکترا میخونه و ازدواج کرده و من از اینکه دیدم پیش بینی ام در مورد 31 سالگیش درست بوده کلی خوشحال شدم. 

دوم امتحانا تموم شده و من تنها یه 6 واحد درسی و یه 6 واحد پایان نامه تا اتمام درسم دارم اما احتمالا ترم بعد رو مرخصی بگیرم.بنا به دلایلی   

4 تا پیام تایید نشده داشتم که تایید کردم اما الان نمی بینمشون احتمالا به دلیل ناآشنایی به محیط جدید زدم ترکوندمشون از یاسمن و فرانک عزیز معذرت میخوام ... 

روزها بهتر شدن و زندگی کماکان میگذره فقط این وسط سواد من در برخورد با قضایای زندگی بیشتر شده و لذا این روزها زندگی آرامتر میگذره خدا رو شکر و البته قسمت اعظم این آرامتر بودن مربوط به فرشته کوچولوی حالا بلبل زبون هست با اون جمله بندی هایی که دل آدم ضعف می ره براش.  

چند شب پیش بعد از مسواک زدن هوس شکلات خورن به سرش زده بعد از خوردن شکلات میگه "مامان من دیگه مسواک که نمی تونم برم بزنم برام نخال دندان( خلال دندان) بیار دندونم و پاک کنم سیاه نشن" 

به طرز خیلی ماهرانه گول مالیدن سر من و باباش رو یاد گرفته اما خب ما خودمون گرگ بارون دیده ایم گول نمی  خوریم و این نبرد همچنان ادامه داره 

پ.ن: نظرات رو بازیافت کردم چه امکانات باحالی در حد تیم ملی بودها