زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

آدما با هم و تنهان..

عجب  سالی شد امسال سال خداحافظی با همه اونایی که گوشه قشنگی از خاطراتمون بودن... غلام شیشلول بند....حمیده خیر آبادی.... 

یاد سالهای دور از خانه.. .یاد رضا کرم رضایی یاد آیینه عبرت و شهین  خانم....یاد همه اونایی که سالای کودکی و نوجوانیمون پر از اسما و کارای قشنگشونه گرامی و روحشون شاد 


 

یا من بلد نیستم با هیچ ماهی دیگه ای غذا درست کنم یا طعم همه ماهی ها به جز قزل آلا مزخرفه....


 

من نمی تونم با کوچولو ارتباط برقرار کنم...خیلی برام سخته باهاش حرف بزنم........

بار دیگر مردی که اسطوره ام بود

 

 این روزها  همه ش به هر طرف که می رم و هر کاری که بهم سپرده می شه یه نشانی از ارنستو چگوارا چریک چپ گرای آرژانتینی هم هست حتی چند وقت پیش به طور خیلی اتفاقی کتاب روزنوشتهاش در سال آخر عمرش وقتی به بولیوی رفته بود رو هم از توی کتابخونه م پیدا کردم...اون وقتا (۸-۹سال پیش) ابن مرد برام نشونه ای از یک قهرمان بود کسانی که از خودشون خانواده شون و هر چی که اونا رو وصل می کنه به چیزی غیر از هدفشون دور می شن تا دنبال رویاهاشون برن این شهامت رو دارن و همین اونا رو از میلیونها آدم دیگه این دنیا متمایز و جدا می کنه حتی اگه به قیمت جونشون باشه مثل همین دکتر چمران خودمون هم یا مثل مادر ترزا...از این جور آدما خوشم می اومد و همه ش فکر می کردم منم همچین شجاعتی دارم که برم دنبال رویاهام حداقلش مثل مادر ترزا خودم رو وقف بشریت بکنم(چه اداها!)الان یه آدمی هستم که فقط با دیدن اسم آدمایی که اسطوره م بودن به یاد دلمشغولی های ۱۶-۱۷ سالگیم می افتم و یه لبخند محو می زنم شایدم یه پوزخند به همه اون چیزایی که باید می شدم و نشدم غیر از یه زن خانه دار که هیچ کس جدی نمی گیردش مثل همه اون زنای خانه داری که غذا و خونه و استراحت رو برای همسراشون آماده می کنن تا یه وقت بهش سخت نگذره که کتک و توهنین و فحش هم ببینن باید تحمل کنن چون زن هستن و جالبه به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود.... 

با تشکر از اینجا که یه بار دیگه یادم آورد سیر قهقرایی چیستی و چگونگی اش رو

 

دستانم بوی گُل می داد، مرا به جرم چیدن گُل محکوم کردند؛ اما هیچکس فکر نکرد که شاید من یک گُل کاشته باشم!

« ارنستو چگوارا »

«ارنستو چگوارا دلاسرنا» نام کامل اوست و لقب «چه» را کوبایی‌ها به او داده‌اند،
لقبی که در این کشور برای خطاب قرار دادن کسی با احترام به کار برده می‌شود.

«چه» مبارزی است که آوازهء او تنها به آمریکای لاتین محدود نمی‌شود.
مجلهء تایم چه‌گوارا را جزو یکی از صد چهرهء تاثیر گذار در قرن بیستم انتخاب کرده است.
در استکهلم بیش از سیصد عنوان کتاب دربارهء او منتشر شده است. کافه‌ای در مالزی وجود دارد که روی تمام فنجان‌های قهوه‌اش عکس او چاپ شده است و پاتوق طرفداران «چه» است.تفریح جوانان میلانی، فروش تی‌شرت‌های «چه» کنار خیابان‌هاست. دولت برزیل نام چند سینمای این کشور را «ارنستو چه‌گوارا» گذاشته است. کلاه مدل «چه‌گوارا» پر فروش‌ترین نوع کلاه در تابستان‌های ترکیه است. مارک «چه‌گوارا» معروف‌ترین مارک سیگار در سودان معرفی شده است و باز هم طبق آمار مجلهء تایم حدود 76 درصد جوانان دنیا «چه» را می‌شناسند و برای او احترام قائلند. مردم بولیوی به خود می‌بالند چون «چه» به خاطر آنان و در آنجا کشته شده است هرازگاهی دعوای میان ملت‌ها هم بالا می‌گیرد. ایرلندی‌ها معتقدند چون پدر «چه» اهل این کشور بوده پس «چه» به آن‌ها تعلق دارد. آرژانتینی‌ها می‌گویند که چون او ملیت این کشور را داشته و در همان جا تحصیل کرده پس یک آرژانتینی‌است. کوبایی‌ها اعتقاد دارند که چون «چه» در سرزمین آن‌ها و به‌خاطر آن‌ها جنگیده در یک سخنرانی گفته که افتخار می‌کند کوبایی باشد، پس او اهل کوبا است. چه‌گوارا را نمی‌توان متعلق به یک کشور دانست،چه آنکه نام و عکس چه‌گوارا امروزه در تمامی کشورهای دنیا به نماد اعتراض درمقابل استبداد و سرمایه داری نوین بدل شده است.«چه» متعلق به تمامی آزادی‌خواهان ضد امپریالیسم جهانست. ارنستو چه‌گوارا یکی از خیل عظیم اسطوره‌های تاریخ است.

اندیشه و عشق او به انسان فراتر از مرزهای جغرافیایی و نژادی است.بارزترین ویژگی‌او را می‌توان روحیهء مبارزه جویی و آشتیناپذیری با ظلم و استبداد در هر قیافه و شکل دانست.او نه مرد سیاست بود و نه حسابگر و از دغل‌ها و نیرنگ‌های آن بیزار.

«ارنستو چه‌گوارا» در 14 ژوئن 1928 در «روزاریو» دومین شهر مهم و بزرگ آرژانتین به دنیا آمد. در خانواده‌ای ممتاز از تبار اسپانیایی و ایرلندی که گرایش‌های سیاسی چپ داشتند، بزرگ شد. «ارنستو» بزرگ‌ترین فرزند خانواده بود. در سال 1953 از دانشکدهء پزشکی فارغ التحصیل شد و سپس سفر به دیگر کشورهای آمریکایی را آغاز کرد، سفری که نقطهء عطفی در زندگی او بود. در سال 1954 زمانی که در «گواتمالا» بود با پشتیبانی از حکومت «جاکوب آربنز» که منتخب مردم بود قدم به عرصهء مبارزات سیاسی گذاشت. آربنز در نتیجهء توطئه و در مداخلات تجاوز کارانهء سازمان سیا سرنگون شد و «چه» به مکزیک گریخت. اندکی بعد به فیدل کاسترو و دیگر انقلابیونی پیوست که با جنبش 26 ژوییه در پی بر اندازی دیکتاتوری «فولژ نیسو باتیستا» در کوبا بودند.«گوارا» در دسامبر 1956 ازجمله مبارزانی بودکه به منظور آغاز مبارزه چریکی از عرشهء کشتی کوچک «گرانما» قدم به خاک کوبا گذاشتند. او که در اصل پزشک گروه بود همچون یک فرماندهء ارتش شورشی ظاهر شد. درپی سقوط «باتیستا» در دسامبر 1956، چه‌گوارا یکی از رهبران حکومت تازهء کارگران و دهقانان شد و پست‌های دولتی متعددی چون ریاست بانک مرکزی کوبا و وزارت صنایع به او واگذار شد. چه‌گوارا بارها به نمایندگی از کوبا درمجامع مختلف چون سازمان ملل متحد شرکت کرد. او در مقام یکی از رهبران جنبش 26 ژوییه به برگزاری گردهمایی‌های گروه‌های سیاسی - که سرانجام در 1965 به بنیان‌گذاری حزب کمونیست کوبا انجامید - یاری رساند.گوارا در اوایل 1965 از همهء مسوولیت‌ها و پست‌های دولتی کناره‌گیری کرد و به منظور کمک به پیشبرد مبارزه‌های ضدامپریالیستی و ضد سرمایه‌داری در دیگرکشور‌ها، کوبا را ترک کرد وهمراه با داوطلبانی که بعدها در «بولیوی» به او پیوستند، نخست به کنگو «زئیر» رفت و در جنبش ضد امپریالیستی آن کشور به رهبری «پاتریس لومومبا» شرکت جست. از نوامبر 1966 تااکتبر 1967 جنبش چریکی بولیوی را بر ضد دیکتاتوری نظامی آن کشور رهبری کرد. درهفتم اکتبر 1967 در عملیات رزمی ساختهء سازمان سیا به دست نظامیان بولیوی زخمی و دستگیر و روز بعد از آن تیرباران شد.

امروزه پس از گذشت سی و هفت سال ازمرگش هنوز هم او یکی از چهره‌های محبوب اسطورهای به خصوص درمیان جوانان است. اسطورهء عصیان که نامش پرچم هر مبارزه‌ای است. شخصی که تصویرش بر پیراهن‌های سرخی نقش بسته که جوانان معترض بر تن می‌کنند بی آنکه از اندیشه‌های انقلابی او خبر داشته و یا حتی جهان بینی او را پذیرفته باشند.

«چه» می‌توانست همچون بسیاری از فارغ التحصیلان رشتهء پزشکی در گوشه‌ای از دنیا برای خود مطبی دایرکند، اما روح عصیانگرش او را واداشت تا به یاری همنوعانش درمناطق استبداد زدهء آمریکای لاتین بشتابد. زمانی که چه‌گوارای جوان و دوست همراهش «آلبرتو گرانادو» با موتورسیکلت از ردهء خارج توترون 500 مدل 1939، که تنها به بهای چند پزوی ناچیز خریداری شده بود، قصد سفر به دور آمریکای لاتین را جهت درمان بیماران جزامی کرد آمریکای سرخ لاتین در زیر چکمه‌های سنگین امپریالیسم جان می‌داد، اما نه «چه» و نه «آلبرتو» هیچ کدام از این حقیقت تلخ آگاهی نداشتند.آن‌ها تنها می‌خواستند مناظر بکر قارهء پهناورشان را از نزدیک ببینند و به کمک بیماران جزامی بشتابند، سفری که پایانش به گونه‌ای دیگر بود و باعث تولد انسان‌هایی شدکه اکنون نام آن‌ها را مترادف با انقلاب به کار می‌برند.

»چه‌گوارا » مردی بود که هرگز شخصائ در بند مقام، رهبری و یا افتخارات نبود. او اعتقاد راسخ داشت که مبارزهء چریکی انقلابی، شکل بنیادین اقدام برای کسب آزادی خلق‌های آمریکای لاتین است و این نتیجه‌گیری ناشی از اوضاع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی تقریبائ تمام کشورهای آمریکای لاتین بود. «چه» عمیقائ بر این باور بود که رهبری سیاسی و نظامی مبارزه چریکی باید یگانه باشد و این که مبارزه تنها می‌تواند توسط خود واحد چریکی رهبری شود، نه از طریق دفاتر راحت بوروکرات ها در شهرها

چه‌گوارا به معنای واقعی کلمه یک چریک مبارز انترناسیونالیست بود. او می‌گوید: « هر قطرهء خون ریخته شده در سرزمینی که در زیر پرچمش زاده نشده باشی، تجربه‌ای است که به زندهء ماندگان منتقل می‌شود تا بعدائ آن را در مبارزه برای رهایی کشورشان به کار برند. همچنان‌که که خلقی خود را آزاد می‌سازد، ‌قدمی بر می‌‌دارد در پیکار برای رهایی مردم خود ما.

«چه» معتقد بود که هر انسانی برای رهایی از ظلم و استبداد باید بهایی برای‌آزادی‌اش پرداخت کند، او می‌گوید: «اسکلت آزادی ما قبلائ شکل گرفته است، هنوز گوشت و لباس به این اسکلت نیامده است، ما بهای آزادی خود و حفاظت از آن را با خون و ایثار پرداخت می‌کنیم. ایثار و فداکاری ما آگاهانه است، سیرآزادی طولانی و در بعضی قسمت‌ها ناشناخته است.»

هفتم اکتبر 1967 «چه» آخرین سطرهای وقایع روزانهء خود و گروه چریکی‌اش را نوشت. روز بعد در ساعت یک بعدازظهر در یک درهء کم عرض و تنگ، جایی که برای درهم شکستن محاصره به انتظارشب نشسته بودند، نیروی عظیمی از دشمن برآن‌ها تاخت. گروه کوچک مردانی که واحد چریکی را تشکیل می‌دادند تا گرگ و میش بامداد قهرمانانه جنگیدند.ازکسانی که در نزدیک‌ترین مواضع به «چه» می‌جنگیدند کسی زنده نماند جزو دو نفر که به همراه «چه» مجروح و دستگیر شدند.

روز بعد از دستگیری «چه» با شنیدن صدای شلیک فهمید که دو همرزم «پرویی» و «بولیوی‌اش» اعدام شده‌اند. نوبت به «چه» رسیده بود، مجری اعدامش دستخوش تردید شده بود.

»چه» با استواری فریاد زد «شلیک کن نترس !» آنگاه با شلیک یک رگبار مسلسل از کمر به پایین حکم اجرا شد. جلادان دستور داشتند او را از سر و سینه هدف قرار ندهند تا مرگش به تعویق بیفتد. این تصمیم ظالمانه عذاب «چه» را طولانی می‌کند تا این‌که گروهبانی که او نیز مست بوده است گلوله‌ای به پهلوی او شلیک می‌کند و به زندگیش پایان می‌دهد. این شیوهء رفتار، درست نقطهء مقابل احترامی بود که «چه» بدون استثنا نسبت به افسران و سربازان بسیاری نشان می‌دادکه به اسارت او درآمده بودند.

برای «چه» ساعت‌های پایانی زندگی‌اش در چنگ دشمن فرومایه قطعائ بسیار تلخ بوده است; اما هیچ کس بهتر از او آمادگی گذراندن چنان آزمونی را نداشت.

هشتم اکتبر چه‌گوارا تیر باران شد.جسدش را به هلی‌کوپتر بستند تا به همه اعلام کنند که چریک مبارز را دستگیر کرده‌اند پس از انتقال جسد «چه» به «هیگوئرا» روستایی درشمال بولیوی، تازه همه فهمیدند چه کسی کشته شده است. حکومت وقت از ترس، جسد «چه» را سوزاند و بقایای استخوانش را در مکان نامعلومی خاک کرد. سال‌ها بعد در پی فشار دولت کوبا و شخص فیدل کاسترو، دولت بولیوی استخوان‌ها را در تابوت گذاشت و به کوبا فرستاد تا «چه‌گوارا» در میان اشک و احترام دفن شود.


دوباره ققنوس...

همسری می گه چند وقته از من اینجا نمی نویسی از رابطه مون از اینکه تو این مدت همسر خوبی بودم یا نه بهتره اسم اینجا رو عوض کنی بذاری ماجراهای خودم تنها...نمی دونم چی بهش بگم راستش با تموم وجودش سعی کرده همراهیم کنه و تنهام نذاره...اما برام حس نوشتن طولانی نوشتن از جزئیات نمونده... چند بار اومدم از اون روز سرد غمگین بنویسم اما تا دو خط می نویسم اشکام به ضجه تبدیل می شه و خودکار رو می ذارم کنار... 

عزیزم مرسی که با وجود تموم غمها و غصه ها و دلمشغولی های خودت سعی می کنی کمکم کنی اما شیشه شکسته من این دفعه واقعا بدفرم شکسته...


همیشه از آدمای ناله بدم می اومد آدمایی که همه ش تو غم گذشته شون استوپ کردن و بیرون نمی یان آدمای بدون امید...الان وقتی خودم و تو آیینه نگاه می کنم حس می کنم یه همچین آدمی تو آینه زل زده به من با یه جفت چشم زاغ که تو یه لکه قرمز شناورن... 

دیروز رفتم پیش دکترم...وزنم هنوز به قبل از بارداری و فوت بابا برنگشته دکترم گفت اصلا خوب نیست...هر چند وضعیت بچه مشکلی نداره اما این دردایی که می گم علامت خوبی نمی تونه باشه... 

خدا می دونم که هستی به بودنت اطمینان دارم تو رو به خودت این موجود بی گناه رو عذاب نده دور این یکی رو لطفا خط بکش تو که می دونی اگه مشکلی داشته باشه یا براش پیش بیاد چی می شه می شنوی؟