زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

پایان یک کابوس

داریم بر می گردیم به شهرمون ... به خونه ای که توش زندگی رو شروع کردیم ... با تقاضای انتقالی همسری موافقت شده ... دارم وسیله جمع می کنم

به کی بگم یه کم نازم کنه که به م نخنده؟؟؟؟

انگار هنوز هم  با وجودی که دیگر نیستی  یا لااقل توی این دنیا و بین ما نیستی تنها کسی هستی که صدای تنهاییم رو می شنوی ...فقط تویی که وقتی احساس تنهایی می کنم شبش خودت رو به خوابم می رسونی اونقدر می مونی و حرف می زنی و لبخند می زنی که صبح وقتی بیدار می شم منتظرم صدای شالاپ شلوپ های همیشگیت رو از ظرف شویی بشنوم در حالی که به شدت سعی می کنی بی صدا چایی دم کنی

همیشه یادت بود امکان نداشت تولدم رو فراموش کنی با وجودی که آخرای ماه بود و برای ما که فقط حقوق معلمی تو رو داشتیم کمی سخت می شد اما تو همیشه برنامه 20 تیر رو داشتی هر سال حتی وقتی ازدواج کردم حتی وقتی عزادار بودی حتی وقتی مریض شدی 20 تیر رو یادت می موند و من عاشق همین حافظه تو بودم

تنهایی ام رو با کی قسمت کنم که بفهمه؟


 

وام درست شد...به قول همسری قصاب که برای خریدن گوشت خودشم نمی ره تو صف بایسته! 

الان هم با یه قرار داد کارا رو تحویل پیمان کار داده فعلا حدودای 40-50 تومن داریم ببینیم تا کجای کارمون رو پیش می بره


کار ما این مدت فقط اومدن رفتن بوده کمی پشتم درد می کنه کاش کمی شجاع بودم 

خونه اونجاست که صداته

1-اصلاً فوتبال را برای همین دوست داشتم برای همه امیدها و ناامیدی هایش برای اینکه عین خود زندگی بود.می جنگی مبارزه می کنی و گاهی درست همون لحظه آخر همون لحظه ای که جلو افتادی و فکر می کنی بردی یه اشتباه کوچیک و بچگانه فرصت رو ازت می گیره مثل همون لیوان آب سرداین فرصت ها این استرس ها فقط توی فوتبال هست توی هیچ ورزش دیگه ای هم نیست ... بچه بودم 1994بود عموی کوچیکم تازه ازدواج کرده بود و با دعوایی که راه انداخته بود می خواست از خونه پدری مستقل بشه نه کا رآنچنانی داشت نه خونه نه هیچی اومده بود و پیش ما زندگی می کرد! فینال 1994؛ برزیل – ایتالیا روبرتو باجو با موهای بلند فرفری که از پشت بسته بود توپ رو زد به اوت، برزیل قهرمان شد، فریاد شادی از پدر و عمو بلند شد و من از همون لحظه جادو شدم از همون لحظه دیدن اشک های ایتالیایی عاشق فوتبال شدم... عاشق این اشتباهات عاشق اینکه آدم کار درسته آدم باهوش آ دمی که ستاره بود با اون همه غرور اون لحظه که شابد مشتهاش رو آماده کرده بود تا رو به تماشاگرهای برزیلی پرتاب کنه مثل یخ وا رفت و این "زندگی"بود. نمی دونم تو اون لحظه چی توی سرم تکون خورد اما ا زهمون بچگی عاشق تیم ایتالیا بودم با کلی خاطره فوتبالی بزرگ شدم . . . از جام جهانی قبلی فقط 4 سال گذشته، از لحظاتی که داد و فریادمون به هوا می رفت، از لحظاتی که می خندیدیم. اما انگار خیلی چیزها عوض شده...میخوام فوتبال ببینم اما هیچ تیمی قشنگ بازی نمی کنه نه برزیل جادو می کنه نه آرژانتین نه آلمان نه انگلیس نه پرتغال نه ... فوتبال می بینم اما وسط حرفام با شوهرم می بینم داریم راجع به اونایی که سالهای قبل بودن و حالا نیستن حرف می زنیم راجع به خاطرات خوش فوتبال دیدن های گذشته... از تکرار اسامی فوتبالیست ها خوشم می اومد از آهنگی که بعضی از اسمها تو خودش داشت: استیو مک من مان، لیزارازو، گابریل عمر باتیستوتا، جیان لوکا پالیوکا،لیلیان تورام و خیلی های دیگه که الان تو ذهنم نیست. جام جهانی امسال شاید هیجان دیدن فوتبالهای زیبا رو تو وجود من بیدار نکرد در عوض یادآوری دوباره خاطره های نوجوانی حس قشنگی رو برام به وجود آورد این یادآوری دوباره از نوع اونایی بود که آزار دهنده نیستن.   

2-دیشب رفتیم دیدن پسر تازه متولد شده خواهر همسری و بهش کادو دادیم عوارض بی هوشی عمل هنوز خواهر شوهرم رو اذیت می کرد و کمی سردرد داشت که دکتر گفته طبیعیش اینه و مشکلی نداره.راستش دیدن لبخند مادر شوهرم(که به خاطر زیاد بودن تعداد دخترهاش و شنیدن متلک های جورواجور کلی خاطره غم انگیز از بچه دار شدن داره) خیلی خوشحالم کرد. از طرف دیگه نگاههای با عشق خواهر شوهرم به بچه ش،بغل کردن و شیر دادن و تلاقی نگاهشون با هم، اینکه خواهرهمسری چقدر بزرگ شده و لطیف تر خیلی قشنگ بود. امروزم گوسفند قربانی کردن خودش بهم زنگ زد که برم اما راستش جلوی مامان و خواهرام روم نشد نمی دونم کارم چقدر درست بوده شاید ناراحت شده باشه شاید همسری هم دلخور بشه اما در شرایطی که امسال روز پدر میاد و پدر نیست، در شرایطی که مامان این چند ماه جز چند روزی که خونه مادرش رفته بود جایی نرفته احساس می کنم مهمونی رفتن من یه جورایی خودخواهیه، دلم میخواد اونام بفهمن درک کنن هر چند مطمئنم دلخوری بهشون اجازه نمی ده قضاوت عادلانه داشته باشن اما ته دلم به خاطر این راضیه که نمی تونستم وقتی چند ساعت قبلش گریه های مادر رو دیدم برم مهمونی چقدر دلم می خواد درکم کنن...

 

 3-این چند روزی که اومدیم شهرمون همسری همه ش دنبال کارای انتقال سند و امتیاز آب و خرید سیمان و ... بود قراره بهمون وام مسکن بدن و ما هم شروع کردیم به ساختن خونه. هیچ وقت فکر نمی کردم حس خانه دار شدن و خونه ساختن،تلاش برای یه خونه با سلیقه و نظر خود آدم اینقدر قشنگ باشه راستش این روزا وقتی همسری رو می بینم که با چه انرژی داره تلاش می کنه،کار می کنه،زنگ می زنه و هماهنگ می کنه از بودن در کنارش احساس غرور می کنم احساس شاد بودن...شاید بشه گفت تو این شرایط سردر گمی روحی و فکرای عذاب آور تنها چیزی که باعث می شه برای چند لحظه از دنیای غم انگیزم جدا بشم و ته دلم شاد بشه دیدن تلاش همسرم باشه که با همه توانش داره برای آینده زندگی مون زحمت می کشه. وقتی دستهاش رو که به کارگرها کمک کرده تا بار سیمان خالی کنن تو دستم میگیرم دلم مثل روزای اول آشنایی و نامزدی می لرزه و قلبم تند تند می زنه وقتی نگاهم به صورتش می افته که ا ز بس توی آفتاب بالا سر کارگرها ایستاده آفتاب سوخته شده و نگاهش رو می بینم که هر چند خسته اما پر از عشقه وقتی از پشت تلفن با هیجان از قرارهایی که تنظیم کرده برام حرف می زنه حس می کنم زندگی هنوزم جریان داره حسی که حتی تکون تکون خوردن های بچه هم برام به وجود نمی یاره...  

 

عزیزم امیدوارم بتونم همه زحمت هایی رو که داری تنهایی متحمل می شی یه روزی برات جبران کنم.