-
دنیا کمی روشن می شود
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 11:28
دیشب که داشتم تو نت می چرخیدم و آقای همسر هم پیش همکاراشون توی ساختمان مهمون خونه بغل داشت میوه میل می کرد به طور خیلی اتفاقی وبلاگی پیدا کردم که بعد از مدتها نوشته های شادش منو کمی از دنیای غمگین اطرافم جدا کرد...اسمش صمیم هست و توی لینکها اضافه ش کردم...
-
تشکر و ...
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 12:47
همین اول از همه اونایی که اومدن و دلداری دادن کسانی که سعی کردن با اومدنشون ثابت کنن اینجا هم می شه نگران همدیگه بود به خصوص مامان عزیز امیر سام ممنونم.ممنون که همیشه اومدین و خواستین تو غم و تنهائیم شریک باشین.... همه اونایی که پدر از دست دادن می دونن مرگ پدر چقدر سخته چقدر عذاب آوره مرگ پدر عزیزی که نه می شه خوبیهاش...
-
وقتی تو نیستی....
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 00:33
هیچ چی بدتر از درد تنهایی و بی کسی و بی همدمی و بی همراهی نیست....هیچی بدتر از این نیست که با تموم سلول های بدنت تنهایی و نفهمیده شدن رو درک کنی.... هر چه بیشتر می گذره درد نبودنت بیشتر تو سینه م چنگ می زنه من و این همه ضربه پشت سر هم؟؟؟ تو همونی نبودی که درد کشیدن و غصه خوردن من رو نمی تونیستی تحمل کنی؟بعد از تو هنوز...
-
ناجی شکسته بالم
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 01:37
به نام مقدس پدر... در انتظار تصویر تو تا چند تا چند این دفتر خالی ورق خواهد خورد . . . بهار می آید و تو نیستی بهار می آید و تو نیستی بهار می آید و تو نیستی بهار می آبد و تو نیستی بهار می آید و تو نیستی تو دیگه تو هیچ کدوم از بهارای من نیستی ...کاش می شد بنویسم کاش می شد عمق رنجی که از نبودنت می برم رو به تصویر...
-
خستگی
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 12:29
راستش این روزا مینی مال شدم یعنی حوصله زیاد نوشتن رو ندارم البته مقدار فراوانی ازش بر می گرده به ویارهای بد بارداری که حسابی کلافه م کرده ...دلم برای یه دل سیر نوشتن تنگ شده اما مجال پیدا نمی کنم...
-
خاطرات نمیسوزند
شنبه 3 بهمنماه سال 1388 23:10
بار قرن ها سالار بودن تو بر شانه های ناتوان من سنگینی می کند . . . ای کاش می توانستی بار خودکامگی هایت را به تنهایی بر دوش بکشی ای مرد! پ.ن:ازوبلاگ پیروز ...
-
خیلی ببخشید
یکشنبه 27 دیماه سال 1388 00:41
گاهی با خود فکر می کنم چگونه است که ما در این سر دنیا عرق می ریزیم و وضعمان این است و آنها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است!نمی دانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع خوردن و ریختن! پ.ن:از یه جائی کش رفتم خوشم اومد آدرسش یادم نیست
-
بوی خوشبختی
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 10:59
من وقتی کتابای این نویسنده های روس رو میخونم دائم این فکر میاد تو سرم که یه ادم اگه نابغه نبوده باشه چطور تونسته این همه اسم و رابطه رو تعریف کنه،بین این همه شخصیت رابطه های قابل قبول به وجود بیاره و همه اتفاقایی که توی کتاب هست رو به طور کاملاً منطقی براشون ایجاد بکنه و همه رو هم به سرانجام برسونه....ای ول جناب...
-
غیرت یا حمایت مسئله این است
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 11:56
نذرها و عزاداری های همه قبول باشه... مامان خانم امسال نمی تونست نذر روز عاشورا رو خودش بپزه به همین دلیل مرغ و برنج رو به اندازه هر سال تهیه کرد داد همسری و آقای پدر بردن خانه سالمندان...من و همسری هم که گوسفند نذر کرده بودیم نذرمون رو خونه پدر همسری ادا کردیم و به احترام مادر همسری کنار کشیدیم تا کار تقسیم گوشت رو...
-
هر کدوم یه جور معمان
پنجشنبه 3 دیماه سال 1388 23:36
آدمها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند و گنجشکها جدی جدی می میرند آدمها شوخی شوخی زخم می زنند و قلبها جدی جدی می شکنند
-
همه از او هستیم ...به سوی او باز می گردیم
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 12:12
در مورد آیت الله فقط از پدر شنیده بودم خودم تا چند سال پیش هیچ تصوری از آیت الله نداشتم ....گاهی آدم یادش می ره بعضی از اونایی که می شناسه هم می میرن و تصور من از آیت الله مرگ نبود لااقل به این زودیها......در حبس خانگی....روحش شاد
-
و انگار سالیان دراز است سرخی شفق نشان از تو دارد
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 01:09
احساس من به تو هیچ ربطی به شیعه بودن من و اینکه پسر علی هستی ندارد،درست مثل احساسی که به مسیح دارم و ربطی به اینکه مسیحی نیستم ندارد. می گویند تو به احترام دختر پیامبرت به برادران ناتنی ات برادر نمی گفتی مبادا به مقام فاطمه جسارت کرده باشی و من عاشق این ادب تو و ملاحظه های مودبانه تو هستم در این دنیا و دورانی که ادب و...
-
محاکمه در خیابان
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 01:03
می خوایم یه بحث راه بندازیم در مورد غیرت مردانه و غیرت زنانه هر کی همشهری جوان می خونه می دونه منظورم چیه هر کی هم نمی دونه یا همشهری جوان رو بخره بخونه یا فیلمهایی مثل قرمز یا همین محاکمه در خیابان رو ببینه....صادقانه بگین از اینکه همسرتون کنترلتون کنه یا خوشش نیاد با مرد غریبه حرف بزنین یا با کار کردنتون مشکل داشته...
-
تعطیلات خود راچگونه گذراندید!
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 18:16
پنج شنبه تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و از وقتی به طور جدی به این نتیجه رسیدیم یه جور حس عجیب و غریب اومده سراغم راستش تصور بچه دار شدن توی 25-26 سالگی آخرین تصویری بود که 6-7 سال پیش از خودم داشتم اما حالا بعد از 2 سال و چند ماه زندگی مشترک احساس کردیم جای یه کوچولو توی خونه مون خالیه.هم ترس و هم شوق رو با هم دارم سالها...
-
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 00:56
شکلات صبحانه رو گذاشتم کنارم با کمی نان........فکرم متمرکز نمی شه بنویسم مهمون داشتم و سرم حسابی شلوغ بود ولی مهمون داشتن تو غربت خیلی شیرینه...بعدا مفصل راجع بهش می نگترم پ.ن:صبور باش دل من
-
ill words kill a man
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 13:38
توی دلم دارم میخندم اما فقط نگاهش می کنم دهانم از تندی خیار شوری که درست کرده داره آتش می گیره اما به زور همه ش رو می خورم و به همسری هم تعارف می کنم.شوهر خواهر همسری خیار شور نیم خورده روبه ظرفش بر میگردونه.همسری می پرسه خیار شور رو کی درست کرده؟ میگم به گمانم سمیه...رو می کنم به جاری و می گم درسته؟ ذوق زده تقریبا...
-
بدون همشهری
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 01:29
این هفته هنوز همشهری جوان نخریدم یعنی به اینجا که زندگی می کنم هنوز نیومده همیشه ۵شنبه ها می اومد...دلم تنگ شده براش همشهری خونم پائین اومده...دارم یه پست خیلی طولانی می نگارم تایپش تموم شد میارم می ذارمش شاید فردا شاید پس فردا..امشب رفتیم خونه همون همکار همسری که اومدن خونه مون و براشون یه تابلوی خوشگل خریدیم مثل اون...
-
فوتبال و دیگر هیچ
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 00:51
کلاس سوم راهنمائی بودیم غیرانتفاعی فدک یه کلاس ۱۲ نفره ویه علاقه خیلی مشترک داشتیم فوتبال.....من حافظه خوبی دارم و خوب یادمه اون روز زبان داشتیم و عربی و به تنها چیزی که فکر نمی کردیم درس بود.من گفته بودم بازی ۲-۲ مساوی میشه و از هم خداحافظی کرده بودیم وساعت ۴ بعد از ظهر تلفن خونه ما قطع نمی شد چون بازی ۲-۲ شده بود...
-
اینجا هوا ابریست...
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 13:00
از امروز صبح هوا گرفته و بارونی بود و من چپیدم توی اتاق خواب،پشت میز تحریر...چند روزیه حالم خوب نیست و فکر میکنم به خاطر داروهائی باشه که مصرف میکنم.دلم به شدت از این غربت لعنتی گرفته،راستش من دوره دانشجوئی هم شهرستان دور رفته بودم ولی خب اونجا بچه های خوابگاه بودن دانشگاه بود سرگرمی بود...بد نمی گذشت اما حالا این...
-
خیال ناشناسی آشنا رنگ
شنبه 23 آبانماه سال 1388 14:04
اثاث کشی و مرتب کردن خونه به طور طاقت فرسایی بالاخره تموم شد و تقریبا اوضاع خونه سر و سامان گرفته اینکه می گم طاقت فرسا به خاطر اینه که من تا حالا کار سنگین نکرده بودم و برام سخت بود که هر روز پاشم وسیله جا به جا کنم تا اون طوری که دلم می خواد بشه. اینقدر این مامان خانمی ما دوران نوجوانی و جوانی نگذاشت ما دست به سیاه...
-
تو همون حس غریبی که همیشه با منی
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 01:05
اصلا یه جور دیگه ست...از اون مراقبت ها،حفاظت ها وتحویل وسایل که می گذری انگار وارد یه جای دیگه یه فضای دیگه می شه،انگار مال اینجا نیست.قلبت پر می کشه،دست خودت نیست،اشک مثل یه چشمه آب از گوشه چشمات جوش می زنه و می یاد بیرون و تو تا رد گرمش روی گونه ت نشینه حتی نمی فهمی چطوری و چرا...گاهی هم دلت خیلی خیلی گرفته و هیچکی...
-
دستور زبان عشق
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 23:08
دو سال پیش همچین روزی رو یادته؟شاید آره شایدم نه اما من خیلی خیلی خوب یادمه . . . صبح رفته بودم آرایشگاه تا برای فردا دوباره وقت رو هماهنگ کنم،ساعت 3 اومدی دنبالم رفتیم لباس عروس رو بگیریم که کمی معطل شدیم چون هنوز آماده نشده بود و شب تو و خانواده ت اومدین خونه ما ... چه شب قشنگی بود اون شب،توی چشمات برقی بود که شادی...
-
باز لحظه های ناگزیر دل بریدن
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 06:51
همسری امروز رفت مسافرت.هفته اول شروع کار تو یه شهر دیگه و خیلی دور. منم موندم تا به کمک مادری و خواهرام وسایل رو بسته بندی کنم.این آخرین هفته ای هست که تو این خونه هستم خونه ای که زندگیم رو توش شروع کردم، دعوا کردم، دلخور شدم، گریه کردم، خندیدم، شاد شدم...حالا باید ازش خداحافظی کنم...دلم داره تنگ می شه از همه جاش فیلم...
-
حال من خوب است اما ...
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 11:41
مهمونی به خیر گذشت اما راستش تا شب 3 تیکه از قشنگترین وسایل شیشه ای جهیزیه م از دستم افتاد و شکست اونقدر حالم بد شد که همسری 2 ساعت مرخصی گرفت اومد خونه بقیه کارا رو انجام داد و بهم استراحت مطلق داد (مرسی همسری). شب بعدش دوست و همکار همسری که لب تاپ رو امانت گرفته بود با نامزدش اومدن خونه ما.از قضا (اتفاقا...چوپان...
-
من نمی خوام آدم خوبی باشم می خوام خودم باشم
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 11:53
نمی دونم چرا تازگی ها همه چی رو اینقدر به خودم سخت می گیرم همه ش لبخند الکی می زنم از ته دل راضی نیستم ولی قبول می کنم.همسر ی زنگ زده میگه قول داده فردا لب تاپ منو برای یکی از همکاراش ببره که اونم ببره دانشگاه کنفرانس داره.حالا لب تاپ من پر از عکس و نوشته ست،می گه خب بریزشون روی فلشت. برای من کاری نداره بریزم روی فلش...
-
آقای فرشته نجات
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 12:39
یکشنبه: از پنج شنبه هی دارم می نویسم و نمی رسم تایپ کنم امروزم اونجوری که به نظر میاد یه سرمای بدی دارم میخورم می خواستم برم آرایشگاه که فعلا کنسل کردم چون نمی تونستم یکی از دوستام(آنی)عروسی کرده هنوز نتونستم دعوتش کنم یه ور ذهنم میگه دعوتشون کنم رستوران اما می ترسم یه برداشت ناراحت کننده داشته باشه آخه این دوستم خدای...
-
سال امتحان
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 13:09
اردیبهست ماه بود که بابایی مریض شد.اردیبهشت واسه همه مون جهنم شده بود.تو همه این 25سالی که زندگی کردم بابای همیشه بود و خوب بود.مثل یه کوه محکم و استوار،عاشقانه دوستش داشتم و اینو هر کسی که منو می شناخت می دونست و البته بیشتر بابایی بود که با همه ناز و اداهای دخترانه من میساخت،همیشه رابطه من و بابایی یه جور دیگه بود و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 مهرماه سال 1388 23:21
1 -من و همسری دو ساله که ازدواج کردیم،یه ازدواج کاملا سنتی. ما نه با هم دوست بودیم، نه رفت و آمدی داشتیم،نه همدیگه رو می شناختیم .ازدواجی که اگه از دلخوری های کوچیک و بحث های گاهی خنده دارمون فاکتور بگیریم خدا رو شکر موفق بوده، هر چند هم من هم همسری ایرادهایی داریم که گاهی طرف مقابل رو اذیت میکنه اما علاقه فراوان...
-
۱-آغاز
دوشنبه 13 مهرماه سال 1388 14:04
چند روز پیش چند تا وبلاگ saveکردم روی لب تاپ(لب تاپی که کادوی همسری بود به من)دیشب که بیکار بودیم به همسری نشون دادم و با هم خوندیم و وکلی خندیدیم به یاد اتفاقای مشترکی که برای ما هم افتاده بود.بهش گفته بودم دوره دانشکده و یه سال بعد از اون هم وبلاگ می نوشتم و دوستایی داشتم.دیشب میگفت بیا تو هم بنویس از هردومون،گفتم...