-
این روزها که می گذرد
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 13:23
گاهی به قدیمها که فکر می کنم به اون روزایی که بی هیچ چشمداشت یا انتظاری آدما رو دوست داشتم دلم برای خودم تنگ می شه برای اون همه اراده و اعتماد به نفس برای اون همه محبت خالصانه ... من این خود چند وقته م رو نمی شناسم بی ارادگی م اعصابم روبه هم ریخته نمی دونم سر اون همه انرژی چی اومد کجا جا مونده از من چقدر دلم می خواد...
-
از مهری که ندیدیم
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 13:13
بعد از یه سرماخورد گی بدقلق(مثل همیشه)و استرس ناشی از احتمال سرماخوردگی دخترک تازه دارم کمی جون می گیرم.جمعه شب خونه دایی مهمون بودیم این اولین بار بود که مامان بعد از فوت بابا خونه کسی می رفت(خونه ما که خونه خودشه)خیلی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم چقدر جای بابا خالی بود... مامان گوسفندی خریده برای قربانی روز عید قربان...
-
ریست شود لطفا
جمعه 21 آبانماه سال 1389 00:45
کار من شده هر بار ویرایش چند باره نوشته هام دارم از دست خودم کفری می شم بی نوا جاریم تو این دیسک کمر گرفته و عصب سیاتیکش هم از پا انداختش...اون روزی که رفتم دانشگاه رفتم دیدنش تو یه اتاق روی یه فرش دراز کشیده بوداعصاب شوهرش هم به هم ریخته س نافرم...خدا کنه زودتر خوب بشه در حسرت یه پست طولانی آواره...
-
صدای آشنا
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 00:18
دخترک رو دیروز گذاشتم پیش مامان و رفتم دانشگاه سر زدم راستش چشمم آب نمی خوره چون لحن صحبتشون متمایل به منفی بود اما حس خوبی بود با برادر شوهرم رفتم و اونجا راهمون از هم جدا شد رفتم پیش شکو دوستم تو آزمایشگاه فیزیک کلی پله بالا پایین کردم رفتیم پیش رئیس دانشگاه و رئیس دانشکده علوم اینقدر این دوست منو تحویل گرفتن کمی...
-
قهوه تلخ
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 10:28
دیروز یکی از دوستام که توی دانشگاه کار می کنه زنگ زد گفت یکی از کارشناسهای آزمایشگاههای شیمی استعفا داده بیا درخواستت رو بده...یه هیجانی افتاده زیر پوستم بیا و ببین یعنی می شه؟؟دقیقا همون کاری که دوست دارم محیط علمی کار آزمایشگاهی. زنگ زدم همسری اونم به داداشش زنگ زد که به با جناقش که یه زمانی مدیر گروه شیمی دانشگاه...
-
من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 13:24
وقتی تو نیستی نه هست هایمان چونان که باید است نه بایدهایمان... امروز سومین سالگرد عروسی من وهمسرمه و طبق قانونی نانوشته باید شاد باشیم،به یاد هم باشیم،به هم کادو بدیم ،اما من نمی تونم شاد باشم .نه به خاطر دعوای دو شب پیش و تا پای کتک خوردن رفتن نه به خاطر احساس اینکه دعواو فحش و قهر برای همسری عادی شده انگار و قبحش...
-
روزهای بی خوابی
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 10:02
این چند روزه دخترک واکسن دو ماهگی ش رو زده بود و برای همین فقط مواظبش بودم تب نکنه و فرصت سر خاروندن هم نداشتم بیچاره دختر خاله م که پسرش فقط دو هفته از دخترک بزرگتره بعد از زدن این واکسن تشنج کرده بود و یه هفته ای تهران در به در دنبال دکتر و درمان بودن منم می ترسیدم خیلی چند روزی پیش مامان بودم و بنده های خدا مامان و...
-
بوی سبز زندگی
شنبه 24 مهرماه سال 1389 13:52
بعد از اعلام تکمیل ظرفیت همسری که با یه اتفاق بامزه قبول نشده بود هم قبول شد ماجرای از این قرار بود که زبان انگلیسی همسری تعریفی نداره منم کلی سفارش کردم که به سوالای زبان جواب نده اونم نه که همیشه حرفای منو خوب گوش می کنه خودش جواب نداده ولی از امداد غیبی که بر حسب اتفاق نصیبش می شه استفاده می کنه، یه بنده خدایی که...
-
تعطیلی و تنهایی
جمعه 23 مهرماه سال 1389 13:15
دیشب تا نیمه های شب داشت از اینترنت عکس مدلهای مختلف آشپزخونه و حمام دانلود می کردم امروز هم داریم از ساختمان کار می کنیم و همسری هم چون روز تعطیل بود رفته پیش کارگرها. البته صبح یه سری زد و از ساندویچ هایی که برای صبحانه کارگرها خریده بود برای منم آورد یکی از خوبیهاش اینه که اگه خودش از یه چیزی بخوره هر طور شده تا...
-
مهر مادری
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 10:59
دیشب خونه مامان بودیم دخترک دل درد داشت و برای اولین بار تو این دو ماه به شدت گریه می کرد دلم داشت براش می ترکید بس که خواهرا و مامانم گیر دادن که تو ازش خوب مواظبت نمی کنی یه داد سرشون زدم که بعدش عین چی پشیمون شدم من به شدت خوابم می اومد و دخترک با شربت گریپ میکسچری که بهش دادیم کم کم داشت بهتر می شد مامان دخترک رو...
-
تگزاس کوچولو!!!
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 12:09
من در شهری کوچک در غرب ایران زندگی می کنم... گاهی جوونی هامون(!)بین دوستا به شوخی می گفتیم شانس ما رو ببین بین این همه قاره تو آسیا بین این همه کشور تو ایران و توی این همه شهر اینجا به دنیا اومدیم... این فقط یه شوخی بود اما ازیه واقعیت تلخ ناشی می شد...اینکه اینجا توی شهر کوچک ما هنوز خیلبی از رسوم قدیمی و قومی قبیله...
-
سالگرد
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 08:57
فقط محض یاد آوری ۱۳ مهر وتبریک به وبلاگم برای یک سالگیش... با کلی ماجرا خواهم آمد... به زودی... خدایا از اینکه باهام آشتی کردی مرسی
-
جراحت یا... دیازپام لازم
شنبه 10 مهرماه سال 1389 11:11
صبای عزیز باور کن بارها اومدم پیام بذارم برات میام و میخونم شعرهای قشنگت رو ولی هر دفعه که بعد از کلی وقت صفحه وبلاگت باز می شه تازه مصیبت باز شدن کامنت ها رو دارم که چون بازدید کننده زیاد داری و مثل من نیستی که هفته ای یه بازدید کننده داشته باشه یه هوار دقیقه هم اون طول می کشه و تازه بعدش صفحه انگار داره بهم دهن کجی...
-
لیلی نام همه دختران زمین است
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 09:51
خونه مامان بودم که منشی دکتر زن گ زد جمعه بود،صبح،ساعت 10.روز قبلش مامان اینا اسباب کشی کرده بودن و بیشتر وسایل هنوز پخش و پ لا بود اینا یه طرف اوضاع روحی به هم ریخته مون هم یه طرف ان گ ار همین امروز بابا دوباره و از نو برای همیشه رفته بود. منشی دکتر که زن گ زد رن گ من و مامان و آجی پ رید گفت اگه می تونم امروز برم...
-
خداحفظ خونه آرزوها و حسرتهای بر دل مونده مادرم
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 13:14
من هر چی خاطره دارم از این خونه است، هر چی زندگی کردم تو این خونه بوده و حالا از تصور اینکه دیگه در و دیوارهاش رو نمی بینم، دیگه به آژانس نمی گم خیابان شهید رجایی می رم نفسم تنگ میشه. روی همین ایوانش نشسته بودیم و از رادیو. صدای. آ.م.ر.یکا گزارش لحظه به لحظه کشتی گیران ایرانی در المپیک رو گوش می دادیم،چقدر خوب یادم...
-
تو در من آغاز شده ای هرگز از یاد مبر
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 08:21
تکرار بیش از اندازه هر چیزی اونو لوث و لوس و بی معنی می کنه... هر چیزی؟ برای 30 مرداد نوبت سزارین گرفتم... . . . اشکها از گوشه چشمم غلت می خورند روی گونه هام.می گه می دونم از من دلخوری... میگم از تو چرا مگه کاری کردی؟ دلم می خواد بگم اگه به نظرت کاری کردی که نباید بکنی خب لااقل ادامه ش نده اما حرفم رو می خورم ... چقدر...
-
عبور از بحران
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 12:11
آفریده شده ام تا بار غصه همه را به دوش بکشم... چرا کسی فکر نمی کتد گاهی مرا هم آدم ببیند؟ ماجراهای بدی اتفاق افتاد منی که تا حالا اجازه نداده بودم کسی از اختلافهای کوچک و بزرگم با همسری بویی ببره کاسه صبرم لبریز شد و هر چیزی که نباید اتفاق می افتاد افتاد...باید این یه بار رو هم تحمل می کردم که نکردم و بلوای بدی به پا...
-
گمگشته
جمعه 8 مردادماه سال 1389 01:16
رفته وسایلی که بسته بندی کردیم رو بیاره . خونه امروز خالی شده بود و تو گرمای ۴ بعد از ظهر با خواهرام رفتیم تمیزش کردیم...۳ ساعت طول کشید و کمی هم موند از تمیزی. مادر،برادر،خواهر زاده و دامادشون همراهش رفتن برای کمک...دیر راه افتادن و امروز هم کلی خسته بود زنگ می زنم هنوز نرسیده دلم شور می زنه اس ام اس می دم می گه...
-
پایان یک کابوس
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 07:55
داریم بر می گردیم به شهرمون ... به خونه ای که توش زندگی رو شروع کردیم ... با تقاضای انتقالی همسری موافقت شده ... دارم وسیله جمع می کنم
-
به کی بگم یه کم نازم کنه که به م نخنده؟؟؟؟
شنبه 19 تیرماه سال 1389 01:11
انگار هنوز هم با وجودی که دیگر نیستی یا لااقل توی این دنیا و بین ما نیستی تنها کسی هستی که صدای تنهاییم رو می شنوی ...فقط تویی که وقتی احساس تنهایی می کنم شبش خودت رو به خوابم می رسونی اونقدر می مونی و حرف می زنی و لبخند می زنی که صبح وقتی بیدار می شم منتظرم صدای شالاپ شلوپ های همیشگیت رو از ظرف شویی بشنوم در حالی که...
-
خونه اونجاست که صداته
جمعه 4 تیرماه سال 1389 01:49
1-اصلاً فوتبال را برای همین دوست داشتم برای همه امیدها و ناامیدی هایش برای اینکه عین خود زندگی بود.می جنگی مبارزه می کنی و گاهی درست همون لحظه آخر همون لحظه ای که جلو افتادی و فکر می کنی بردی یه اشتباه کوچیک و بچگانه فرصت رو ازت می گیره مثل همون لیوان آب سرداین فرصت ها این استرس ها فقط توی فوتبال هست توی هیچ ورزش دیگه...
-
تنبل ها به بهشت نمی روند!
شنبه 29 خردادماه سال 1389 11:23
اونقدر حرف دارم برای گفتن که خودمم نمی دونم چطوری جمع و جورشون کنم بس که تنبل شدم تو نوشتن ... خواهر همسری 26 خرداد با سزارین بچه ش رو به دنیا آورد و یه چند روزی تو بیمارستان بود هر چند ما دور بودیم اما گزارش لحظه به لحظه رو از منابع مختلف می گرفتیم! منم فهمیدم بعد از به هوش اومدن اگه خیلی تکون تکون بخوری گیجی بی هوشی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 10:41
انگار یه چیزایی عوض شده هر چند به نظر می رسه زندگی از بیرون همون زندگیه اما این وسط یه چیزایی با اونی که قبلاٌ بوده انگار متفاوته... هنوز برای نی نی هیچی نخریدیم! توی مغازه های سیسمونی گیج می زنم و نمی تونم چیزی انتخاب کنم. از یه طرف ما رسم نداریم خانواده دختر سیسمونی بخرن و همه چی به عهده زن و شوهره از طرفی مامان گیر...
-
کاشکی
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 13:59
کاش تو تموم مدت زندگی آدما لااقل یه روز 24 ساعته ش مثل فیلما بود
-
می نی می نی می نی مال!
سهشنبه 4 خردادماه سال 1389 13:07
تازگی ها توی وب گردی یه موجود بامزه پیدا کردم که خیلی ازش خوشم اومده ماهی و قورباغه سرهمه! کسی می دونه از کجا می شه اکسولوتل ( Axolotl) پیدا کرد؟ یه عالمه حرف دارم می نویسم اینبار با شدت احتیاط و می یام می ذارم پ.ن: ببین برای یه مرد خیلی زشته قالبه وبلاگش از این زنای دامن پرپری داشته باشه از ما گفتن!
-
اگه ما شانس داشتیم....
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 12:21
دوبار اومدم ماجراهای دو هفته گذشته رو تایپ کردم و گذاشتم اینجا از اتفاقهایی که خونه مامانم افتاد تا بستری شدن تو بیمارستان و گرد و خاکی (ریز گرد!) که داشت همه رو خفه می کرد. گذاشتم تو وبلاگ و از تو ورد حذفش کردم(در عین مشنگی هر دوبار!) نشون به اون نشون که از چهار شنبه تا حالا وبلاگ آپدیت نشده... از خیرش گذشتم...به قول...
-
آدما با هم و تنهان..
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 11:36
عجب سالی شد امسال سال خداحافظی با همه اونایی که گوشه قشنگی از خاطراتمون بودن... غلام شیشلول بند....حمیده خیر آبادی.... یاد سالهای دور از خانه.. .یاد رضا کرم رضایی یاد آیینه عبرت و شهین خانم....یاد همه اونایی که سالای کودکی و نوجوانیمون پر از اسما و کارای قشنگشونه گرامی و روحشون شاد یا من بلد نیستم با هیچ ماهی دیگه ای...
-
بار دیگر مردی که اسطوره ام بود
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 12:40
این روزها همه ش به هر طرف که می رم و هر کاری که بهم سپرده می شه یه نشانی از ارنستو چگوارا چریک چپ گرای آرژانتینی هم هست حتی چند وقت پیش به طور خیلی اتفاقی کتاب روزنوشتهاش در سال آخر عمرش وقتی به بولیوی رفته بود رو هم از توی کتابخونه م پیدا کردم...اون وقتا (۸-۹سال پیش) ابن مرد برام نشونه ای از یک قهرمان بود کسانی که از...
-
دوباره ققنوس...
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1389 01:14
همسری می گه چند وقته از من اینجا نمی نویسی از رابطه مون از اینکه تو این مدت همسر خوبی بودم یا نه بهتره اسم اینجا رو عوض کنی بذاری ماجراهای خودم تنها...نمی دونم چی بهش بگم راستش با تموم وجودش سعی کرده همراهیم کنه و تنهام نذاره...اما برام حس نوشتن طولانی نوشتن از جزئیات نمونده... چند بار اومدم از اون روز سرد غمگین...
-
هی فلانی
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 12:35
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی هر چه برگم بود و بارم بود هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست چون درختی در زمستانم بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟ دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش با امید روزهای...