دیشب نوشت:
وقتی چیزی نصفه شب اونقدر تورو هیجان زده می کنه که بعد از مدتهای خیلی طولانی یه چیز شیین ته دلت غنج بره و شاد بشی و همون نصفه شبی بشینی درباره ش بنویسی و تا حسش تازه ست بنویسی و حتی دلت نیاد این حس قشنگ رو با تایپ کردن از بین ببری و هی بگردی دنبال خودکاری که یادت نیست آخرین بار کی ازش استفاده کردی حتماً همون قدر ارزش داره که خستگی یه روز از 6 صبح بیدار بودن و کار و بچه داری و بی خوابی رو ازت بگیره و فکری که در حد آتشفشان در حال فوران بوده رو به آرامش و زیبایی یه کلبه جنگلی رو به دریا برسونه... چقدر من کاغذ و خودکار رو عاشقانه دوست دارم و چقدر از خدا ممنونم که هنوز لذت این حس اصیل نوشتن و خط زدن رو ازم نگرفته و تق تق کلیدهای کیبورد و بک اسپیس جاش رو نگرفته...
معجزه زندگی همین چیزای کوچک هستن(به ظاهر کوچک) همین بهونه های ریزی که وسط دلمشغولی ها و نا امیدی ها نمی دونی از کجا یهو سر و کله شون با یه عالمه خاطره و حس قشنگ پیدا می شه همین چیزایی که شاید بیشتر و بیشتر به یادت بیاره که حتماً حتماً یکی هست که توی این شرایط به یادته و برات بهونه های کوچک پر از شادی های عمیق می فرسته و دلت محکم میشه محکم تر از چند دقیقه قبلش.
همسری امتحان پایان ترم داشت و چون کم درس خونده بود پیشنهاد داد من و دخترک شب رو بریم پیش مامان و خواهرام که بتونه درس بخونه منم از خدام بود زود شام حاضر کردم خوردیم وسایل دخترک رو برداشتم و رفتیم . همه چیز عادی و مثل همیشه بود دخترک با وجودی که اصلا اون روز نخوابیده بود بد خواب شد و تیم خواهرا بسیج شدن برای خسته کردن و خواباندنش. کاجرا از قهقه های دخترک حین شیرین کاری های الی شروع شد آجی داشت صدای قهقه هاش رو با موبایلش ضبظ می کرد که بعداً mp3 بکنیم.موبایلو دستم گرفتم تا فیلمهایی که از شیرین کاریای دخترک گرفته رو ببینم...یکی دو تا ترانه هم گوش دادیم و همین طوری شانسی یکی از کلیپ های تصویری رو با زکردم یه ترانه انگلیسی بود تا اواسطش هنوز متوجه نشده بودم چرا جملاتش برام آشنا هستن و یه دفعه با شنیدن No face No name No number با سرعت نور پرت شدم وسط اتاق 16 خوابگاه دخترانه کوثر...به 19 سالگی ...
نمی تونم وصف کنم چقدر خوشحال و هیجان زده شدم از آخرین باری که شنیده بودمش 6-7 سال می گذشت و با وجود همه علاقه ای که بهش داشتم حتی یه بار به ذهنم نرسید دنبالش توی اینترنت بگردم بلکه بشه دانلودش کرد و حالا در غیر قابل انتظارترین زمان و مکان ممکن جلوی روم بود...
این کلیپ 4 دقیقه ای رو همین حالا هم با هندز فری دارم گوش می دم و نگاه می کنم چند بار شده؟ نمی دونم از 12:20 دقیقه تا همین الان که 1:48 بامداده اونقدر دوستش داشتم که اون وقتا هم یکی از پستهای وبلاگم رو با همین عنوان نوشته بودم...چه بچگانه منتظر love like the heaven بودم.
امروز نوشتها:
1:دیدین ادا اطوارای مکش مرگ مای پسره مدرس توی کلیپ چتر شکسته فرزاد فرزین رو؟ یادتونه؟ چقدر شبیه این یارو گیتار زن همین کلیپه
2:ای خدای درهای بسته خوب می دونی چکار کنی که محبوبیتت رو دوباره به دست بیاری ها!! به خاطر همه اتفاقهای کوچک که شادی های بزرگ دارن ممنونم ازت...
3:اینجا رو بیشتر از تعداد پستهاش خوندم اون بالا نوشته It is so hard to find هی به خودم می گم من کجا اینو شنیدم که اینقدر آهنگ خوندنش برام آشناست.
4:هی برف، برف، برف...
سنگین و سفید و ساکت
من چقدر دوست می دارمت
چقدر دلم برای دیدنت تنگ شده بود
5:برای روزای خوش خوابگاه و به یاد رق*ص*های یلدای عزیز
Love is like the ocean
Burning in devotion
When you go go go oh no
Feel my heart is burning
When the night is turning
I do not go go go oh no
Baby I will love you
Every night and day
Baby I will kiss you
But I have to say
No face no name no number
Your love is like the thunder
I am dancing on a fire
Burning my heart
…..
6:بعد از مدتها این همون پستی بود که دلم می خواست بنویسمش همونی که دنبالش گرد شهر همی می گشتم ایضاً بعد از مدتها اولین بار که دقیقاً می دونستم عنوانش رو چی می خوام بذارم.
سلام
خیلی خوشحالم که خوشحالی . کافیه دیگه ... کافی نیست ؟
می خوای بگم که به وبلاگ منم سر بزن . منتظرم . نخیرم .
خدا کنه همیشه به وبلاگ نویسی ادامه بدیم . و همین روزها ما هم دچار ذوق زدگی در یک شب زمستانی شویم .
امان ازین پرت شدن ها گاه به گاه
سلام دوستم
خوبی؟
من دقیقا با حس و حالی که توصیف کردی آشنا عزیزم چون بارها و بارها همین حرفهای قلنبه شده نیمه های شب مجبورم کردند از رختخواب گرم و نرمم خارج بشم و کورمال کورمال دنبال کاغذ و قلم بگردم و بعد شروع کنم به نوشتن... تازگیا ولی تنبل شدم و بجای نوشتن، میروم سراغ لپ تابم و هی تایپ می کنم... ولی با خوندن حرفهات دوباره هوس کردم بنویسم... پس اولین خریدی که انجام بدم خرید یه دفتر خوشگل و هوس انگیز برای نوشتن و یک خودکار یا روان نویس خوش دست برای نوشتنه:)
حس و حالت رو بعد از شنیدن اون آهنگ هم درک میکنم چون بارها و بارها برام اتفاق افتاده... اصلا انگار من دنبال بهانه می گردم تا فوری پرت بشم به دوان قدیم و مدتها زندگی کنم در اون زمان.
خیلی این متنت رو دوست داشتم عزیزم... مرسی که بیدار شدی و نوشتیش برامون.
منم مثل تو از این آهنگ کلی خاطره دارم
همه زندگی ما خاطره است . کودکی درس و دانشگاه و...
نوستالوژی بخشی از زندگی ماست .
چقدر خوب که تونستی ژستی بنویسی که دوست داشتی .
خیلی زیبا و دلنشین بود و الان احساس خوبی دارم. امیدوارم از این اتفاقها زیاد برات پیش بیاد و همیشه شاد باشی
شما چرا اسمت رو ننوشتی؟
چقدر خوبه این احساسات چقد خوبه که ما بعضی وقتا اینقده شاد میشیم...منم با خوندن این پستت رفتم تو خاطرات خوابگاه...
ااین حسو داشتم که یه پستی بذارم که اول بدونم عنوانش چیه...
گاهی واقعا ادم با یه اهنگ پرت میشه توی خاطرات عزیزی که جز یه اهنگ جز یه بوی عطر چیزی نمی تونه تداعی شون کنه و چقدر اون اهنگ عزیز میشه به عزت خاطره ای که با خودش میاره...