زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

هی فلانی

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی 

 هر چه برگم بود و بارم بود 

 هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود 

 هر چه یاد و یادگارم بود ریخته ست 

 چون درختی در زمستانم 

 بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود 

 دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری 

 در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟  

دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش 

 با امید روزهای سبز آینده 

 خواهدم این سوی و آن سو خست ؟ 

 چون درختی اندر اقصای زمستانم  

ریخته دیری ست هر چه بودم یاد و بودم برگ یاد  

با نرمک نسیمی 

 چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن برگ 

 چونان صخره ی کری نلرزیدن یاد رنج از دستهای منتظر بردن برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن 

 ای بهار همچجنان تا جاودان در راه 

 همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر 

 هرگز و هرگز بربیابان غریب من منگر و منگر  

سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر 

 بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو  

تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من 

 همچنان بگذار تا درود دردناک اندهان ماند سرود من

دنیا کمی روشن می شود

دیشب که داشتم تو نت می چرخیدم و آقای همسر هم پیش همکاراشون توی ساختمان مهمون خونه بغل داشت میوه میل می کرد به طور خیلی اتفاقی وبلاگی پیدا کردم که بعد از مدتها نوشته های شادش منو کمی از دنیای غمگین اطرافم جدا کرد...اسمش صمیم هست و توی لینکها اضافه ش کردم...

تشکر و ...

همین اول از همه اونایی که اومدن و دلداری دادن کسانی که سعی کردن با اومدنشون ثابت کنن اینجا هم می شه نگران همدیگه بود به خصوص مامان عزیز امیر سام ممنونم.ممنون که همیشه اومدین و خواستین تو غم و تنهائیم شریک باشین.... 

همه اونایی که پدر از دست دادن می دونن مرگ پدر چقدر سخته چقدر عذاب آوره مرگ پدر عزیزی که نه می شه خوبیهاش رو توضیح داد نه نشون داد پدری که تموم زندگیش رو به پای دخترای لوسش ریخت تا هیچ وقت غمی توی دلشون نمونه پدری که حتی خنده دارترین غصه های دخترهاش رو  هم دلداری می داد....نمی دونم درباره ش چی بگم اما اینو می دونم نه تو فامیل و نه هیچ جای دیگه اطرافم مثل اون رو ندیدم...پدری که راه با شرافت زندگی کردن رو بهمون یاد داد و همیشه بهمون اعتماد کرد به عاقل بودن و بزرگ شدنمون احترام گذاشت و سخت گیری های قشنگش هم دوست داشتنی بود ...پدری که دلش نمی خواست گوهرای قشمگش دست نااهلش بیفته...توی تنهایی بعد از رفتن پدر و اتفاقای بعدش خیلی بهم سخت گذشت و هنوزم نمی تونم باور کنم نزدیک سه ماهه تنهامون گذاشته... 


 

سونو هم رفتم و کوچولوی ما دختر بود یه وبلاگ می خوام توی بلاگفا براش درست کنم اسم وبلاگ اینجا رو هم میخوام عوض کنم...وقالبش رو...نمی خوام اینجا خیلی مربوط به کوچولوم باشه...راستش دختر بودن کوچولوی ما هم جریانات غم انگیزی داشت که نوشتنش فقط روحم رو دوباره آزار  می ده... 

پ.ن:میشه راهنمایی کنین دقیقا برای تولد بچه چه وسایلی نیاز هست که بخریم؟!