زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

این شبای بی قراری مال من

نوشتن از همه اتفاقایی که دور و بر آدم می افته خیلی مشکل شده برام با بزرگتر شدن دخترک و عوض شدن نیازهاش باید وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم. 

ما همچنان مشغول ساخت خونه ایم همسری همچنان آتش زیر خاکستره منم در حال دیوانه شدن به خاطر خیلی از چیزا محرم داره میاد و یاد محرم پارسال داره بدجوری اذیتم می کنه شب تاسوعا توی هیئت مامان می دونست که من از ته دلم هر چی بخوام از عباس(ع)بهم می ده ازم خواست یا شفای بابا رو بگیرم یا ...دعا کردم برای بابا ...حالش مساعد نبود می دونستم و می دیدم که مساعد نیست ازش خواستم یا شفاش بده یا نذاره بیشتر از این رنج بکشه یه ماه بعدش.... 

نمازهای بی حال و حوصله و یکی بود یکی نبود نمی دونم بیشتر نتیجه زندگی با آدمیه که سر هر مسئله ای که ناراحت می شه شروع می کنه به بد و بیراه گفتن به خدا و امام و پیامبر که دلمو سخت و سیاه کرده یا نتیجه ناامیدی من از اعجاز خدا؟ چرا راحت کتک میخورم و ول نمی کنم برم؟ چقدر دلم برای نگاه های پر از غم مامانی می سوزه برای خودم برای زندگی خانواده پدری که نمی دونم به خاطر چی بر باد رفت و عاقبتمون به خیر نشد...دلم برای پدر تنگ شده دیشب خوابش رو دیدم و یادم نیست کجا بودیم و چی گفتیم

سرم رو گرم کردم به خریدن کتاب پارچه ای برای دخترک و کمی محض خالی نبودن عریضه خواندن درس و دعا برای خواهرم که آزمون وکالت داده و چه خوب می شه اگه قبول بشه...و با سی دی های کودکانه ای که بیشتر به خاطر خودم خریدم تا دخترک...  

بالاخره رفتم پیش دکترم با خواهری رفتیم این دکتر رو توی شهر همسایه مون(!) پیدا کردم بر حسب اتفاق و از اول ازدواج برای چک های ۶ ماهه پیشش می رفتم و خودش هم منو عمل کرد توی شهر خودمون هم متخصص هست اما یه چیزی توی دلم اون روز که رفته بودیم به شهر همسایه گفت برو پیش این دکتر...خیلی با هم دوست شدیم رفته بودم برای معاینه و اوضاعم رو به راه نبود درست بعد از زایمان به همسری گفتم بیا بریم دکتر گفت :((لطفا تا تموم شدن کار ساخت خونه دور مریضی و دکتر رو خط بکش و اگه دردی هم داری تحمل کن!!!)) این ایده رفتن با خواهرمم هم به ذهن معیوبم بس که پر مشغله ست نرسید تا چند وقت پیش که دیدم همسری که داره تو همون شهر همسایه ارشد می خونه خب منم با خواهری برم(چه فسفری سوزوندم من!) حالا بعد از اینکه رفتیم و دکترم کلی دعوام کرد که چه وقت اومدنه جلوی مامانم اینا می گه من که بهت گفتم همون وقتی که خونریزی پی در پی داشتی باید می گفتی مرخصی بگیرم ببرمت دکتر!!!!!!!!!!!!!! 

در اولین فرصت چند تا عکس جدید از دخترک می ذارم

نظرات 9 + ارسال نظر
قاصدک دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام عزیزم. خدا همیشه کنارمون. در مورد پدرت متاسفم. ولی مطمئن باش اگر مصلحت بود بیشتر عمر می کردن. موضوع اینه وقتی بزرگ میشیم مسئولیتهایی بر عهده ما قرار می گیره که در بچگی نداشتیم. این سخته. مطوئن باش هنوز هر چی بخوای دعایت برآورده میشه. منم برات دعا می کنم همیشه ارامش داشته باشی

فهیمه دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://www.da3tan.blogfa.com

سلام مامان بزرگ عزیز خیلی دلم برات تنگ شده بود
کجا بودی نبودی؟
راستی وبلاگتم خیلی قشنگ شده و منم ایام محرم رو به شما و خانواده عزیزتون تسلیت می گم
لطفا داستانمو خوندی ایراداشو برام بگیر
چون می دونم اشکال زیاد داره
ممنون
می بوسمتون

فهیمه دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://www.da3tan.blogfa.com

هی خانم بزرگ چه زندگی یی داری
طفلکی
وقتی این متنو خوندم ببخشیدا ولی از همسریتون بدم اومد. چرا کتکتون می زنه و چرا وقت نمی ذاره برای رسیدگی به شما
همین چیزاست که منو از زندگی مشترک می ترسونه
دوستتون دارم خیلی

جاودانگی(مامان آراز) دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ

خانم بزرگ عزیز
راستش گمان می کنم اولین کسی که باید به سلامتی ما اهمیت بده خودمون هستیم و به عبارتی وقتی خودمون ارزش برای خودمون قائل باشیم بی شک نتیجه بهتر خواهد بود....خانه ساختن پروژه اعصاب خورد کنیه از این جهت شاید همسرت حق داشته باشه اما با اینحال درکی از موارد آزار دهنده ای که نوشتید ندارم....امیدوارم با درایت و گذر زمان همه چی بهتر بشه....راستش دو پروژه بزرگ رو می گذرونید یکی ساختمان یکی ورود فرزند....دو سال اول زندگی بچه به نظر من زمانیست که زندگی های آروم رو هم به چالش میکشه....

اینکه من برای خودم ارزش قائلم شکی توش نیست اما اینکه بقیه چقدر به این ارزش گذاشتن احترام می ذارن مسئله ی حادی شده برای من...باید حتما پیش دکتر خودم م یرفتم و نیازمند همراهی همسرم بود دکترم شهر دیگه ایه و همسرم هم همونجا درس میخونه

رها دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

عزیزم الهی بگردم! ایشالا شرایطت درست بشه امیدت به خدا رو از دست نده و بدون روزای سخت همه امتحان خداست پس باید تحمل کرد! ایشالا خواهرت قبول بشه منم حقوق خوندمو خیییلی دوست دارم کانون وکلا قبول شم واسه منم دعا کن! خدا پدرتو رحمت کنه. دخمل کوچولوتو ببوس.

گیتور دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://gator.blogfa.com

طاقت بار زن... تو هم مثل مادرانمان تنهایی ... تنهایی نه از قرار بی کسی بلکه از در جمع تنها بودن تنهایی.
دلم می خواست بهت بگم قوی باش دیدم تو خودت قوی هستی پس همین...

یکی از اهالی سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://khorzeneh.blogfa.com/

خدا رحمتشون کنه.خیلی ناراحت شدم
زندگیه دیگه

پونه چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

سلام عزیزم این ماجرای رد محرم و...تموم مناسبتهای مذهبی که همه گیر شده منم این مشکل رو با شوهرم دارم خیلی ناراحت این مسایل نباش.

پرسپولیسی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ب.ظ http://haftominrooz.persianblog.ir/

نمی دونم چرا این مردها گاهی اینطوری می کنن اما صبوری زن ها ست که مادرای درست و درمون ازشون می سازه... مادر فرشته کوچولویی اروم و صبور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد