زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

۶۳

مشغولم مشغول کار .... دارم درس می خوانم کتاب می خوانم وب مینویسم...صبحانه می خورم چای داغ با بیسکویت...ظرفها رو می شورم با دست...گاهی لباسها رو هم با دست می شورم حوصله ام سر می رود بنشینم جدایشان کنم و هر کدام رو جداگانه بیندازم توی ماشین لباسشویی...صدای ملچ ملوچ می آید می آیم توی اتاق میبینم دستهاش تا مچ توی دهنش هستن و چشماش هنوز خوابه دخترکم گرسنه س اما سر و صدا نمی کنه گریه نمی کنه انگشت شست دستش رو می خوره مثل اون شیره توی رابین هود بچگی هامون... 

چراغ خواب بچگی خودمو پیدا کرده بود خواهریم و یکی از اونا رو برای دخترک خریده بود یه گوی شیشه ای که توش یه مجسمه ی عروسکی هست. 

شاید امشب بریم خونه پدر شوهرم هر چند اونا نه سری می زنن نه زنگی نه حتی خبری می گیرن ازمون دلم میخواد به هزار و یه دلیل نرم اما بازم دلم نمیاد بزنم تو ذوق همسری...اگه بگم نه نمیام بازم یه سلسله طولانی از حرفا پیش میاد فعلا که حرف خواهراش بیشتر خریدار داره.... 

سال 82 سال دوم دانشگاه شروع کردم به وبلاگ نویسی وبلاگ رو مریم دوستم برای خودش درست کرده بود اما وقت نمی کرد چیزی توش بنویسه اسمش بود یادگار دوست در واقع بعد از اولین پستش که شعر زیر بود و بر گرفته از آلبوم شهرام ناظری چیزی ننوشته بود 

من درد تو را ز دست آسان ندهم      دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم  

از دوست به یادگار دردی دارم           کان درد به صد هزار درمان ندهم 

بعد از فارغ التحصیلی یه  سالی سراغش نرفتم و بعد که رفتم دیدم بلاگفا حذفش کرده رو چه حسابی نمی دونم چون خودم وبلاگهایی رو می شناسم که چندین ساله آپ نشدن ولی حذف نشدن خلی دوسش داشتم دوستای خوبی هم داشتم که به هم کمک فکری می دادیم جزیی از زندگیم شده بود حالا هر وقت می رم به وبلاگی سر می زنم ناخودآگاه اول تایپ می کنم www.yadegaredoost .... مسافر کوچولویی بودم توی این دنیای مجازی یادش به خیر.


 

 خدایا ما گناهکاریم به خاطر بچه های معصومی که به دنیا هدیه دادی یه فکری به حالمون بکن...سه ماه پائیز داره تموم می شه و هنوز بارون نیومده  سرما مغز استخون رو هم می سوزونه...دعا کنیم تو رو خدا...

نظرات 7 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ق.ظ http://ayandehma.blogfa.com

صبحانه چای داغ با بیسکوییت چه می چسبه.... چه اسم با مزه ای... خانوم بزرگ! :)

حاجی و خانم والده پنج‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.abasano.blogfa.com

سلام خانمی خوبی عزیزم
کوچواو ناز خوبن

پونه شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ق.ظ http://www.rozhin-maman.persianblog.ir/

از این نوشتار دلچسبت مطمئنا اون وبلاگ هم خوندنی بوده حیفففففففففففف

جاودانگی(مامان آراز) شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:57 ق.ظ http://abvakhak.blogfa.com

خانم بزرگ عزیز
نمی پذیرم که ما گناهکاریم پس بارون نداریم.....تو قرآن اومده هر جامعه ای که حاکمان ظالمی داشته باشه نعمت از اون جامعه کم میشه!!!!باورت میشه؟
دختر نازنینت رو می بوسم و بابت توضیحی که دادی ممنونم....هر چند من در حالت کلی گفتم و گرنه در نوشته ها توضیح داده بودی :)

گیتور شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://gator.blogfa.com

اگه بارون بزنه... اخ اگه بارون بزنه....

گیتور شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ

پس عکس دخترک چی شد<؟

پرسپولیسی سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ http://haftominrooz.persianblog.ir/

فکر می کنم یعنی چند سال دیگه وبم رو می بندم و میرم یه جا دیگه می نویسم ... حتی تصورش برام سخته مثل بچه ام می مونه ...
ولی یاداوری روزهای گذشته پر از حرف خاطره و حسرته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد