زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

همه از او هستیم ...به سوی او باز می گردیم

در مورد آیت الله فقط از پدر شنیده بودم خودم تا چند سال پیش هیچ تصوری از آیت الله نداشتم ....گاهی آدم یادش می ره بعضی از اونایی که می شناسه هم می میرن و تصور من از آیت الله مرگ نبود لااقل به این زودیها......در حبس خانگی....روحش شاد

و انگار سالیان دراز است سرخی شفق نشان از تو دارد

احساس من به تو هیچ ربطی به شیعه بودن من و اینکه پسر علی هستی ندارد،درست مثل احساسی که به مسیح دارم و ربطی به اینکه مسیحی نیستم ندارد.

می گویند تو به احترام دختر پیامبرت به برادران ناتنی ات برادر نمی گفتی مبادا به مقام فاطمه جسارت کرده باشی و من عاشق این ادب تو و ملاحظه های مودبانه تو هستم در این دنیا و دورانی که ادب و احترام قطعات گمشده پازل زندگی آدمها شده اند.برادرِ حسین من همیشه به این فکر می کنم که چرا تو برای اجابت درخواست آب انتخاب شدی.مثلا چرا کسی پدر را نفرستاد،برادر را نفرستاد،عمویِ بچه هایِ کربلا چرا سراغ تو آمدند و سراغ کس دیگری نرفتند.اصلاً عجیبش می دانی چیست؟اینکه من هم همیشه می آیم سراغ تو...هر جایی کم بیاورم اسم تو مثل چیزی که به آن می گویند "معجزه" مثل معجزه باران روی زمینی که از  خشکی ترک برداشته ،روی کویر،مثل آب می مانی..

چرا اینقدر آرامم می کند نامت؟؟نمی خواهم چیزی از تو بخواهم امسال فقط می خواهم از تو تشکر کنم...شادیِ بودنِ کسی که به یاد آوردن نامش روحم را تازه می کند قلبم را پاکتر می کند ارزش تشکر دارد نه؟من می خواهم فقط از تو تشکر کنم که اجازه داده ای شنیدن نامت قلبم رابلرزاند. می خواهم از تو تشکر کنم که هستی و بودنت مرا سبک می کند.....


پ.ن1:ماشین رو تحویل گرفتیم.

پ.ن2:خواهر همسری رفته بود سونو گرافی گفته بودن پسره خب خدا رو شکر به آرزوش رسید ولی باهاش که حرف می زدم م یگفت فکر می کرده خیلی هیجان زده ت رو خوشحال تر بشه اما براش عادی بوده

پ.ن3:ممکنه یه مدت به نت دسترسی نداشته باشم به محض برگشتن پرونده "محاکمه در خیابان"رو می بندم

پ.ن4:شب یلدای خوبی داشته باشین ...در ایامی که صاحبش توی دل همه ماست منو همسری رو هم از دعای خودتون بی نصیب نذارین

ادامه مطلب ...

محاکمه در خیابان

می خوایم یه بحث راه بندازیم در مورد غیرت مردانه و غیرت زنانه هر کی همشهری جوان می خونه می دونه منظورم چیه هر کی هم نمی دونه یا همشهری جوان رو بخره بخونه یا فیلمهایی مثل قرمز یا همین محاکمه در خیابان رو ببینه....صادقانه بگین از اینکه همسرتون کنترلتون کنه یا خوشش نیاد با مرد غریبه حرف بزنین یا با کار کردنتون مشکل داشته باشه(یا مشکل داره)باعث به وجود اومدن چه حسی توی شما می شه...اصلا اگه یکی مزاحمتی براتون به وجود بیاره به همسرتون میگین یا نه و چرا.....آقایون هم بگن لطفا. اگه با آدرس پرسیدن از خانمشون تو خیابون مشکل دارن به خصوص وقتی جفتشون با هم هستن و سوال کننده مرده و از خانمشون می پرسه یا یکی متلکی به زنشون می گه یا یه مرد همکار....یه همکلاسی مرد...با زنشون درد دل می کنه..چه حسی میشن؟کلا هر چیزی که به اسم تعصب یا غیرت می شناسیمش...نظرهاتون رو صادقانه بگین منم تو پست بعدی مفصل راجع بهش می نویسم...دوست داشتین بقیه رو هم دعوت کنین بیان نظرهاشون رو بگن می خوایم به جمع بندی برسیم.....ولی صادقانه

تعطیلات خود راچگونه گذراندید!

پنج شنبه

تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و از وقتی به طور جدی به این نتیجه رسیدیم یه جور حس عجیب و غریب اومده سراغم راستش تصور بچه دار شدن توی 25-26 سالگی آخرین تصویری بود که 6-7 سال پیش از خودم داشتم اما حالا بعد از 2 سال و چند ماه زندگی مشترک احساس کردیم جای یه کوچولو توی خونه مون خالیه.هم ترس و هم شوق رو با هم دارم سالها پیش تلویزیون یه فیلمی پخش می کرد راجع به زوج جوانی که برای صدا و سیما فیلم برداری می کردن و می رفتن سراغ  زندگی نوجوان ها اسمش "سیاه ،سفید، خاکستری" بود.نمی دونم کسی یادش هست یا نه اما زنه آخرای سریال از اینکه بچه دار بشه می ترسید،ترس از آینده بچه ای که هنوز نداشت اذیتش میکرد.البته این حس ترس قبلا خیلی شدیدتر بود تا اینکه یه یادداشت از منصوره مصطفی زاده توی همشهری جوان آرومم کرد.راست می گفت خود من توی بمباران به دنیا اومدم تو اوج جنگ ایران و عراق و همه کودکیم پر از خاطرات آژیر و زوزه هواپیماهی جنگی و حالت فوق العاده و رفتن و جا گذاشتن بوده...توی دوره ای بزرگ شدم که از روغن و قند گرفته تا شیر خشک و سیگار هم کوپنی بود،نوجوانی ام همراه شد با دوم خرداد 76 و حساس ترین دوره زندگیم توی آزمون و خطاهای پر تنش سیاسی اون روزها گذشت،دانشگاه رفتم ،مبارزه کردم تا مستقل باشم،نه گفتم، غربت کشیدم، تلخی دیدم، ازدواج کردم،دعوا کردم،داغدار شدم و...بزرگ شدم.این سیکل ادامه داره و مسلما بچه من همین دوره ها رو می گذرونه و باید بگذرونه اما از همین حالا براش دعا می کنم که بتونه از مراحل مختلف موفق بیرون بیاد و برای خودم و همسری دعا می کنم بتونیم درست تربیتش کنیم.

امروز با مامان خانم حرف می زدم می گفت مراسم سالگرد ختم شوهر عمه م بوده و اونجا رفتن برای تسلیت.شوهر عمه خیلی جوون بود یعنی برای اینکه از بیماری قلبی فوت کنه جوون بود.عمه مریض بود و هیچ کس فکرش رو هم نمی کرد بعد از شوهرش دووم بیاره چون همه کاراش به عهده شوهرش بود.ضربه بدی خورد ولی حسابی تونست خودش رو جمع و جور کنه حتی از اون زمانی که شوهرش بود هم بهتر شد یه جور خود ساختگی.

امروز عروسی دختر عموی همسری هم هست اما خب ما نمی تونیم بریم چون راه دوره و تازه این هقته اومدیم از اونجا.صبح زنگ زدم خونه پدر همسری و با خواهر همسری کمی حرف زدم اونام برای مراسم آماده می شن.

فردا عروسی شکو جونمه و احتمالا چون مراسم همین نزدیکی هاست اگه هوا خوب باشه و آسمون بازی در نیاره بریم.

یکشنبه هم عیده و تعطیله و عروسی دختر عموی خودمه و باز من نیستم و کلی دارم غصه میل میکنم!

جمعه

صبح جمعه قرار بود بریم عروسی شکو که برادر همسری زنگ زد و گفت می خوان بیان اینجا چون خودش مرخصی گرفته و خانمش هم تعطیله و طبعا چون مقداری از برنامه های ما به هم می ریخت ناراحت شدم اما اومدن مهمون اونم وقتی جایی هستی که آشنای چندانی نداری خیــــــــــــــــــــــــــــلی لذت بخشه قرار گذاشتیم سر راهشون که میان ما هم از عروسی شکو برگردیم با هم بیایم خونه ما.کت و دامن بادمجانی رو اتو کردم و کمی اوشکل نمودم!هوا خیلی خوب بود و راه افتادیم.شکو قدیمی ترین دوست منه 14-15 ساله با هم دوستیم پدرش شهید شده و یکی از حسرت ها ی همیشگیش ندیدن پدره.اونقدر با هم خاطره داریم که نوشتنش به اندازه تموم دفترچه های خاطراتمون وقت می خواد زود رسیدیم چرخی توی شهر زدیم وراه افتادیم سمت سالن عروسی

ادامه مطلب ...

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

شکلات صبحانه رو گذاشتم کنارم با کمی نان........فکرم متمرکز نمی شه بنویسم مهمون داشتم و سرم حسابی شلوغ بود ولی مهمون داشتن تو غربت خیلی شیرینه...بعدا مفصل راجع بهش می نگترم 

پ.ن:صبور باش دل من