این چند روزه دخترک واکسن دو ماهگی ش رو زده بود و برای همین فقط مواظبش بودم تب نکنه و فرصت سر خاروندن هم نداشتم بیچاره دختر خاله م که پسرش فقط دو هفته از دخترک بزرگتره بعد از زدن این واکسن تشنج کرده بود و یه هفته ای تهران در به در دنبال دکتر و درمان بودن منم می ترسیدم خیلی چند روزی پیش مامان بودم و بنده های خدا مامان و خ(به جای تلفن زدمش به برق!!)
همکارای همسری تو ماموریتی که داشت بهش گفته بودن گویا آقا رضا با پدرش سر اینکه اموالش رو به نام نامادریش زده دعواش می شه باباهه با تفنگ از پشت سر یکی می زنه تو مغزش می کشدش...باباهه همین یه پسر رو داشته و از همکارای بازنشسته همسری بوده...از وقتی شنیدم دارم دیوونه می شم همه ش چهره پسره (جوون بود خب متولد ۶۰-۶۱)و خانمش که ترک موتورش نسته بود یا اون روزی که اومده بود دنبال دختر کوچولوش جلوی چشممه به قول مامان بزرگم آخرالزمان شده
ای جانممممم اینکه یه فرشته است واقعا... خیلی ببوسش.
دوستم ازین بی خوابیها فعلا داری... ببین چقدر بهت روحیه میدم...
واقعا اخر زمان شده... بنده خدا....
من بچم که هیچ کلاً جانم فدای مردمه ... زندگیم همینه یه نقاب دارم رو صورتم و برای همه میخندم تا میتونم و وقتی خودم میشم زار میزنم... آخر زمان شده دیگه خانم بزرگ ِکوچک!