زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

روزهای بی خوابی

این چند روزه دخترک واکسن دو ماهگی ش رو زده بود و برای  همین فقط مواظبش بودم تب نکنه و فرصت سر خاروندن هم نداشتم بیچاره دختر خاله م که پسرش فقط دو هفته از دخترک بزرگتره بعد از زدن این واکسن تشنج کرده بود و یه هفته ای تهران در به در دنبال دکتر و درمان بودن منم می ترسیدم خیلی چند روزی پیش مامان بودم و بنده های خدا مامان و خ(به جای تلفن زدمش به برق!!)


بالاخره برای دخترک  هم با شنیدن کمی غرغر قربانی کردیم و طبق معمول جریاناتی هم داشت که وقت کردم می نویسم
پارسال که همسری که منتقل شده بود به یه شهر جنوبی تر یه بنده خدایی همکارشون بود که زن و یه دختر داشت دخترش هم مدرسه می رفت خدا بهش یه پسر هم داد تا ما اونجا بودیم خیلی آقا بود نه که ما اونجا غریب بودیم هر کاری داشتیم کمکمون می کرد یه روز از همسری فلش رو گرفته بود گفته بود تو شبای زمستون اینجا تنها حوصله تون سر می ره فرار از زندان رو برامون سیزن به سیزن می آورد و می دیدیم... 

همکارای همسری تو ماموریتی که داشت بهش گفته بودن گویا آقا رضا با پدرش سر اینکه اموالش رو به نام نامادریش زده دعواش می شه باباهه با تفنگ از پشت سر یکی می زنه تو مغزش می کشدش...باباهه همین یه پسر رو داشته و از همکارای بازنشسته همسری بوده...از وقتی شنیدم دارم دیوونه می شم همه ش چهره پسره (جوون بود خب متولد ۶۰-۶۱)و خانمش که ترک موتورش نسته بود یا اون روزی که اومده بود دنبال دختر کوچولوش جلوی چشممه به قول مامان بزرگم آخرالزمان شده


اینم عکس دخترک بعدها بازم می ذارم

نظرات 1 + ارسال نظر
مامان امیرسام دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ http://manvaninigooloo.persianblog.ir/

ای جانممممم اینکه یه فرشته است واقعا... خیلی ببوسش.
دوستم ازین بی خوابیها فعلا داری... ببین چقدر بهت روحیه میدم...
واقعا اخر زمان شده... بنده خدا....
من بچم که هیچ کلاً جانم فدای مردمه ... زندگیم همینه یه نقاب دارم رو صورتم و برای همه میخندم تا میتونم و وقتی خودم میشم زار میزنم... آخر زمان شده دیگه خانم بزرگ ِکوچک!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد