همسری می گه چند وقته از من اینجا نمی نویسی از رابطه مون از اینکه تو این مدت همسر خوبی بودم یا نه بهتره اسم اینجا رو عوض کنی بذاری ماجراهای خودم تنها...نمی دونم چی بهش بگم راستش با تموم وجودش سعی کرده همراهیم کنه و تنهام نذاره...اما برام حس نوشتن طولانی نوشتن از جزئیات نمونده... چند بار اومدم از اون روز سرد غمگین بنویسم اما تا دو خط می نویسم اشکام به ضجه تبدیل می شه و خودکار رو می ذارم کنار...
عزیزم مرسی که با وجود تموم غمها و غصه ها و دلمشغولی های خودت سعی می کنی کمکم کنی اما شیشه شکسته من این دفعه واقعا بدفرم شکسته...
همیشه از آدمای ناله بدم می اومد آدمایی که همه ش تو غم گذشته شون استوپ کردن و بیرون نمی یان آدمای بدون امید...الان وقتی خودم و تو آیینه نگاه می کنم حس می کنم یه همچین آدمی تو آینه زل زده به من با یه جفت چشم زاغ که تو یه لکه قرمز شناورن...
دیروز رفتم پیش دکترم...وزنم هنوز به قبل از بارداری و فوت بابا برنگشته دکترم گفت اصلا خوب نیست...هر چند وضعیت بچه مشکلی نداره اما این دردایی که می گم علامت خوبی نمی تونه باشه...
خدا می دونم که هستی به بودنت اطمینان دارم تو رو به خودت این موجود بی گناه رو عذاب نده دور این یکی رو لطفا خط بکش تو که می دونی اگه مشکلی داشته باشه یا براش پیش بیاد چی می شه می شنوی؟
ارزو میکنم روزهای ارامش و شادی رو بتونی حس کنی و زیبایی روزگار رو دوباره از پنجره دلت بتونی ببینی...........گاهی شاید باید از اونچه برای خودمون مسلم میدونیم شاکر بشیم تا بتونیم درد اونچه رو ظاهرا باید داشته باشیم و نداریم مدیریت کنیم
سلام خوشحالم که حالت بهتره امیدوارم با بزرگ شدن جنینت خودت هم سرحالتر بشی من مرتب بهت سر زدم اما نتونستم کامنت بذارم مراقب خودت باش
اول که مرسی نظر دادی
دوم اینقد ذوق کردم که فهمیدم نی نی داری
سوم خدا بزرگه اون بچه از خودتم سالم تره ولی به خودت برس که کم نیاری
واقعا روزای سختی برات بوده امیدوارم گرمای حضور فرشته کوچولوتون الان ارومت کنه
هر چند که دو خط اخر رو نفهمیدم(احتمالا به ماها مربوط نمی شده)