گاهی به قدیمها که فکر می کنم به اون روزایی که بی هیچ چشمداشت یا انتظاری آدما رو دوست داشتم دلم برای خودم تنگ می شه برای اون همه اراده و اعتماد به نفس برای اون همه محبت خالصانه ... من این خود چند وقته م رو نمی شناسم بی ارادگی م اعصابم روبه هم ریخته نمی دونم سر اون همه انرژی چی اومد کجا جا مونده از من
چقدر دلم می خواد یه بار دیگه فیلم به همین سادگی رو ببینم چون الان حس خودمم دقیقا تو همون فضاست یه چیزی تو مایه های چراغها را من خاموش می کنم....
امروز مادر همسری نهار اینجا بود و بعد با همسری رفت که همسری سر راه رفتن به دانشگاه برسوندش خونه داداشش سر بزنه به عروس بزرگش که گفتم دیسک داره و چند وقته سر کار نمی ره تو خونه س. مرضی هم زنگ زد و گفت شاید شاید امروز بیاد پیشم چقدر دلم براش تنگ شده وقتی میاد لم میدیم و اونقدر می گیم و می گیم که فکمون خسته بشه،من با هیچ کس دیگه ای اینقدر راحت نیستم
منم واسه قبلا خودم دلتنگم خیلی... چی بودم و چی شدم
منم فیلم به همین سادگی رو دوست میدارم زیاد اما چراغها را من خاموش می کنم برام فضای غریبه ای داره انگار اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرا کنم
دلم یکی رو می خواد که باهاش راحت باشم...
بعضی از جمله های پست جدیدم الهام گرفته از این پستته