زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست

وقتی تو نیستی

نه هست هایمان چونان که باید است

نه بایدهایمان...

امروز سومین سالگرد عروسی من وهمسرمه و طبق قانونی نانوشته باید شاد باشیم،به یاد هم باشیم،به هم کادو بدیم ،اما من نمی تونم شاد باشم .نه به خاطر دعوای دو شب پیش و تا پای کتک خوردن رفتن نه به خاطر احساس اینکه دعواو فحش و قهر برای همسری عادی شده انگار و قبحش ریخته،نه به خاطر اینکه این روزا با بهونه و بی بهونه بیشتر وقتش بیرون خونه ستو به خونه که می رسه وسط راه رسیدن سرش به متکا خوابش برده... در واقع همه اینا هست و نیست.

امروز تو وجودم رنگ شادی کمه چون هر 6 آبانی یه 7 آبان هم به دنبالش داره و همه 7 آبان ها بوی بابا رو داره....

دلم برای بابا تنگه برای لبخندای شیطنت آمیز روزای قبل از تولدش و عشقی که به کادو گرفتن از نوع جوراب سفید داشت،می گفت هر چی می خرین مهم نیست جوراب سفیدش یادتون نره... و حسرتی بر دل مونده از تولد پارسال که هیچی نخریدیم براش پولامون رو رو هم گذاشتیم گفتیم هر چی لازم داشتی بخر به صلاحدید خودت...

لعنت به این اشکا که امان نمی دن ،لعنت به این روزایی که بی بابا دارن می گذرن

نمی تونم بیشتر بنویسم واقعا نمی تونم


اینم اونایی که قول داده بودم 

۱ 

۲ 

۳ 

۴

نظرات 5 + ارسال نظر
مهتاب جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ

چرا دعوا براتون عادی شده؟
نکنه دیگه نمی رسی برا شوهرت وقت بذاری از وقتی بچتون به دنیا اومده
نذار این مشکلات ادامه پیدا کنه

تو فکر می کنی وقتی از ۶ صبح تا ۱ شب بیدارم برای خودم وقت می گذرونم؟ باور کن تو این دو ماه و نیمه فقط گاهی که پیش مامانم می رم استراحت می دونم یعنی چه...برای اونم وقت گذاشتم و می ذارم موضوع چیز دیگه ایه

گیتور شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ق.ظ http://gator.blogfa.com

سالگردتون مبارک.... جای بابا خالی رفیق!

مامان امیرسام یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ق.ظ http://manvaninigooloo.persianblog.ir/

خانومی نمیدونم چی بگم؟!!؟
دلم میگیره از پستات... درکت میکنم ، دوست دارم یه کاری برات بکنم... اول نوشتم یادته گفتم بچه دار نشو... بعد احساس کردم مگه من خودم به توصیه هایی که دیگران کردن گوش کردم؟!!؟
بهرحال عزیزم زندگی همینه ، همیشه زمستان سردی گاهی بدون پیش بینی در پیشه... سعی کن لباس گرمی برای این هیبت فراهم کن ... دلگرم باش به وجود فرشته ای که تو اول عکسها خوابیده... گاهی باید خودمو گول بزنیم ، گاهی باید به خودمون حتی شده الکی وعده وعید بدیم... چاره چیه؟؟ زندگی در جزیان داره میره و میره با ما یا بدون ما ....

من چه محتاجم به داد زدن حرفایی که روی دلم تلنبار شدن غمباد گرفتم

مامان امیرسام سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://manvaninigooloo.persianblog.ir/

دوست عزیز ، نه دیدمت ، نه شنیدمت .. ولی برای درد دلهات 2تا گوش بزرگ دارم ، اگه قابل بدونی ، خدا نکنه غمباد بگیری...

جوهر شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ق.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام!
پدر بزرگترین گنجیه که دارم وآرزو می کنم سایه اش همیشه بالای سرم بشه.
خدا رحمتشون کنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد