زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

تو همون حس غریبی که همیشه با منی

اصلا یه جور دیگه ست...از اون مراقبت ها،حفاظت ها وتحویل وسایل که می گذری انگار وارد یه جای دیگه یه فضای دیگه می شه،انگار مال اینجا نیست.قلبت پر می کشه،دست خودت نیست،اشک مثل یه چشمه آب از گوشه چشمات جوش می زنه و می یاد بیرون و تو تا رد گرمش روی گونه ت نشینه حتی نمی فهمی چطوری و چرا...گاهی هم دلت خیلی خیلی گرفته و هیچکی رو نمی خوای و هیچکی رو محرم نمی دونی...اصلا می ری اونجا که فقط گریه کنی،خجالت هم نمی کشی،تکیه می دی به یکی از ستون ها دور از جمعیت که داره فشار میاره ضریح رو بگیره چشم می دوزی به رو به رو اول آروم آروم و بعد بلند بلند گریه می کنی هیچکس کاری بهت نداره،هیچکس نمی گه چرا،هیچکس با تعجب نگاهت نمی کنه هیچ جای دیگه ای اینطور نیست حتی گوشه اتاق خوابت...بی خود نیست که هر وقت دلت پر می شه،دلت یه غریب آشنا می خواد...دلت امام رضا میخواد...  

پ.ن:این رو برای ۸/۸ آماده کرده بودم اما عوض کردن خونه برنامه م رو به هم ریخت

همسری رفته ماموریت،این وقت سال تو این بارون،تو این آنفولوآنزا،اونم شمال...منم خونه بابایی هستم....

این روزا همسری بی حوصله ست،به همه چی شک می کنه،نمی شه باهاش حرف زد و فقط هم با من اینطوریه.از هر جایی می خوره سر من خالی میکنه و براش مهم نیست کجا باشه یا جلوی کی و من دلم از این موضوع خیلی پره.دو روز تموم که تو فکرای ناجور بودم که بابایی آرومم کرد،خب راستش برای من که تا حالا ندیدم بابایی جلوی کسی به مادری تشر بزنه خیلی خیلی سخته که همسری جلوی خانواده ش باهام بد حرف بزنه...اما مدل تربیت اونا اینطوریه،کسی به همسری یاد نداده نباید شان همسرش رو جلوی خانواده خودش پائین بیاره.از همه چی ایراد می گیره و من دیگه دارم صبرم رو از دست می دم. نمی دونم به چه سازش باید برقصم ماموریت می ره اگه زنگ بزنم می گه چرا اینقدر زنگ می زنی که رسیدی و چکار می کنی زشته جلوی همکارام تو ماموریت بعدیش زنگ نمی زنم که مزاحمش نشم و زشت نباشه داد و هوار راه می اندازه که نمی گی شاید ماشینش تصادف کرده باشه ببینم رسیده یا نه.منم آدمم مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره به خدا امسال سر بیماری مادری و بابایی اونقدر اوضاع روحیم خراب شده که دیگه کم آوردم.یه اعتقادایی داره که برام قبولش سخته.واقعیتش وقتی می بینم اگه مردی با زنش بد رفتار می کنه همسری دلش برای زنه می سوزه یا مرده رو راهنمایی می کنه حرص می خورم چون تو شرایط مشابه خودش دقیقا همون برخوردا حتی گاهی شدیدترش رو داره...نمی دونم غیر از صبر چکار کنم،آخه صبر تنها هم فایده نداره...برام دعا کنین نمی خوام زندگیم خراب شه... 


روزی را می خواهم آسمان ها همه آبی و دل ها همه سبز

خانه سبز رو دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم بازی خسرو شکیبایی رو هم همینطور عاشق خلوتهای دو نفره ش با فرید روی پشت بام بودم...من سر تموم شدن چند تا فیلم دلم تنگ شد که ادامه نداره یکیش همین خانه سبز بود.یه چیزی توی گلوم انگار رسوب کرد.بیژن بیرنگ و مسعود رسام سهم زیادی تو شکل گیری بخشی از خاطره ها و شخصیت من دارن و حالا مثل خورشیدی که اول ورز طلوع میکنهو آخرش غروب،غروب مسعود رسام هم رسید،مثل غروب خیلی از آدمایی که گوشه ای از خاطرات همه ما مال اوناست...روحش شاد و یادش گرامی. 


خواهر همسری چند ماه پیش عروس شد خیلی بهش توصیه کردم که یه دکتر زنان خوب پیدا کنه و تحت نظر باشه،مواظب ناراحتی های متداولی که متاسفانه بازم زنها فقط دچارش می شن باشه و فعلا برای بچه دار شدن اقدام نکنه...ولی مثل بقیه توصیه هایی که تا حالا کردم و اونا هم با عملی نکردنش نشون دادن جای من کجاست این توصیه رو هم جدی نگرفت و حالا هم بارداره وقتی شنیدم خیلی دلم براش سوخت گناه داره اون یکی خواهر همسری گفت خیلی نارحت بوده و گریه می کرده و گفته من بچه نمی خواستم و....حالا خدا کنه بچه ش پسر باشه آخه خیلی پسردوست داره  


دستور زبان عشق

دو سال پیش همچین روزی رو یادته؟شاید آره شایدم نه اما من خیلی خیلی خوب یادمه

.

.

.

صبح رفته بودم آرایشگاه تا برای فردا دوباره وقت رو هماهنگ کنم،ساعت 3 اومدی دنبالم رفتیم لباس عروس رو بگیریم که کمی معطل شدیم چون هنوز آماده نشده بود و شب تو و خانواده ت اومدین خونه ما ... چه شب قشنگی بود اون شب،توی چشمات برقی بود که شادی عجیبی به دلم می بخشید،توی لبخندت چیزی بود که انگار می گفت پشیمون نمی شی از اینکه بهم اعتماد کردی،اون شب همه م ی ر ق ص ی د ن  و ما فقط نگاه میکردیم قرار گذاشتیم برای فردا ساعت 8 بیای دنبالم بریم آرایشگاه و اون آخرین شبی بود که من دختر بزرگ بابایی توی اتاق خودم بین همه وسایلی که روی هم تلنبار کرده بودم خوابیدم،آخرین شبی بود که فارغ از بار مسولیت توی خلوت خودم شادی و غم رو با هم داشتم،هم بغضی داشتم به اندازه تموم غمی که توی چشمای بابایی و مادری بود و هم می ترسیدم گریه کنم و فردا یه عروس باشم با چشمای پف کرده.صبح با یه دلهره بزرگ،با یه غم تموم نشدنی از چشمای خیس بابایی و مادری دل گرفتم و اومدم تا با تو قدم تو راه زندگی بذارم.توی این دو سال روزا ی سخت و تلخ و دعوا کم نبودن اما روزای شادی و همدلی خیلی خیلی بیشتر بوده و هستن.توی این دو سال شاید گاهی به خودم تشر زدم که چرا ولی بعد با دیدن تو که هیچ وقت دلت نخواست آب توی دلم تکون بخوره به زندگی امید پیدا کردم.تو این دو سال شاید گاهی با حرفا و لجبازیام رنجونده باشمت اما همیشه سعی کردم همراه خوب و همسفر مناسبی باشم .گاهی قلبم می شکست و کلی طول می کشید بشینم تکه هاش رو دوباره سر هم کنم و تو اذیت می شدی از طولانی شدن این شکسته بندی اما باز هم شک نکردم به اینکه تو برای من قابل اعتماد ترین مرد دنیایی...

مرسی که کارت رو یه روز زودتر تعطیل کردی و خودت رو رسوندی تا دومین سالروز عروسیمون رو کنار هم باشیم 

تازه رسیده بودیم مشهد یه سفر هوایی و بی نظیر و یه جای باصفا و زیبا نزدیک حرم ...داشتیم شام می خوردیم که با خبر 20:30 لبخند روی لبام خشکید باورش خیلی سخت بود اما واقعیت داشت مثل همه اتفاقای دیگه ای که باورش سخته افتاده بود بغض کردم و اشک تو چشمام حلقه زد نتونستم بقیه شامم رو بخورم.خبر درباره مرگ کسی بود که با شعرهاش زندگی کرده بودم کسی که اینبار روز مبادایش بود و روز مبادایش خیلی زود رسیده بود.انگار چیزی توی دلم از آن بالایش افتاد و شکست،با صدایی مثل صدای شکستن یه شکستنی خیلی دوست داشتنی که باید مواظبش می بودی و حالا شکسته بود.نمی دونم هیچ جای دنیا شاعری هست که سورش نوجوان راه انداخته باشه،که دکترای ادبیات داشته باشه،که یک تفاوت ساده در حرف رو فهمیده باشه و براش گلها همه آفتابگردان باشن ،که "قیصر" باشه؟؟؟نمی دونم...قیصر عزیز دیدن عکس تو با اون نوار سیاه لعنتی کنارش که تائید اون خبر تلخ بود،دیدن عکس تو که نمی دونستم توی عکس داری کی یا کجا رو نگاه می کنی گوشه گوشه خیابانهای شهر مثل این بود که یه دست آهنی داره قلبم رو محکم فشار می ده و کاری ازم بر نمیاد....جای تو هنوز خیلی خالیه استاد و رفتن تو هنوز غیر قابل درک.هنوز منتظرم یکی از این هفته هایی که همشهری جوان می خرم معرفی از کتاب جدیدت ببینم یا گفتگویی از حبیبه جعفریان با تو ...حیف!

وقتی اومدیم تهران مراسم تشییع تموم شده بود و من موندم و یه حسرت همیشگی....روحش شاد و یادش گرامی

(فوت قیصر امین پور عزیز بدترین و تلخ ترین حادثه ماه عسل ما بود)

آنکه دستور زبان عشق را بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را در کف مستی نمی بایست داد 

پ.ن1)کار جمع آوری وسایل به لطف و کمک مادری و خواهرا و همت عالی خودم دیگه داره به آخراش می رسه و فقط کتابا و مجله هام مونده که چاره اونام دو کارتن خالی جای پفکه!!!

پ.ن2)وقتی اومدیم تو این خونه چون انبار نداشت مجبور شدم همه کارتن ها رو تو هم جاسازی کنم و بذارم گوشه اتاق خواب و یه پرده بکشم روش.هر کی می اومد خونه مون می گفت اینا رو بردار از اینجا زشته،جا گرفته و از این حرفا...الان که همه وسایل رو هر کدوم تو کارتن خودش چیدم و دردسری بابت چیدمان وسایل پیدا نشد به خودم آفرین می گم که به حرف کسی گوش نکردم و از شر کارتن ها خلاص نشدم

پ.ن3)امروز رفتم کادوی همسری رو خریدم و با دوست جون جونی مدرسه و خونه و دانشگاه و همه جاییم خداحافظی کردم دادم یه پادری خوشگل دوخته واسه جلوی گاز!!!

پ.ن4)از طرف اداره همسری بهمون خونه می دن و خدا رو شکر اونجا هم خرج کرایه خونه نداریم فقط دو تکه کمد و بخاری رو می ذارم خونه پدری

پ.ن5)تولد بابایی نزدیکه و من نمی دونم چی باید بخرم براش!گیج می زنم یعنی .شاید یه شلوار خریدم نمی دونم.امان از این ماه آبان با این همه اتفاق کادو طلب!



باز لحظه های ناگزیر دل بریدن

همسری امروز رفت مسافرت.هفته اول شروع کار تو یه شهر دیگه و خیلی دور. منم موندم تا به کمک مادری و خواهرام وسایل رو بسته بندی کنم.این آخرین هفته ای هست که تو این خونه هستم خونه ای که زندگیم رو توش شروع کردم، دعوا کردم، دلخور شدم، گریه کردم، خندیدم، شاد شدم...حالا باید ازش خداحافظی کنم...دلم داره تنگ می شه از همه جاش فیلم گرفتم برای روز دلتنگی.دیروز برای خداحافظی همسری با بابایی و مادری رفتیم اونجا اونا هم غمگین بودن اما چه میشه کرد گاهی آدم باید دل بکنه و بره تا از زندگی عقب نمونه.پدر و مادر وبرادر همسری رو هم جمعه دعوت کردیم گودبای پارتی!خواهر بزرگ همسری هم با بچه هاش اومده بود خداحافظی. این خواهر شوهر من خیلی نازنینه.با وجودی که گرفتاریش از خیلی از آدما ی دیگه بیشتره ولی همیشه خبر ما رو میگیره...

هفته پر ترافیکی داشتم و برای همین نتونستم خیلی بنویسم از دعوت گرفتنهایی که موند برای این روزای آخر تا خداحافظی با دوست و آشنا و فامیل...روزای سخت و مزخرف خداحافظی دارن به آخر می رسن.توی عمرم از هیچی به اندازه خداحافظی بدم نیومده...


 

دلم برات تنگ می شه خونه قشنگم خونه ای که همه دردها و دلتنگیا و غصه ها و اشکام رو دیدی.دلم برات تنگ میشه سنگ صبور روزای تلخ...دلم برات تنگ می شه...دلم برای تک تک ثانیه های با تو بودن تنگ میشه...

حال من خوب است اما ...

  • مهمونی به خیر گذشت اما راستش تا شب 3 تیکه از قشنگترین وسایل شیشه ای جهیزیه م از دستم افتاد و شکست اونقدر حالم بد شد که همسری 2 ساعت مرخصی گرفت اومد خونه بقیه کارا رو انجام داد و بهم استراحت مطلق داد (مرسی همسری).

 شب بعدش دوست و همکار همسری که لب تاپ رو امانت گرفته بود با نامزدش اومدن خونه ما.از قضا (اتفاقا...چوپان دروغگو رو یادتون هست؟)نامزد همسری تو دوران ابتدایی همون مدرسه ای که من درس خونده بودم درس می خوند والان هم معلمه اون شب هم خوش گذشت.

روز بعد با پدر و مادر همسری رفتیم خونه برادر بزرگترش که سر ماجرای خونه با پدر و مادرش قهر کرده بود و سر یه ماجرایی با ما هم سرسنگین بودن اونقدری که حتی وقتی مادرم عمل کرد خانمش زنگ نزد بگه خدا رو شکر به خیر گذشت....یعنی هیچکی زنگ نزد.درسته که اون همیشه خودشو خیلی دست بالا می گیره و در حال رقابت با منه (بدون اینکه من کوچکترین علاقه ای داشته باشم)اما بازم به خاطر خوبیای همسری و برادر همسری که اوایل ازدواج جور کم لطفی پدر و مادر و خواهر و برادر و همه رو کشید و با ما خیلی خوب بود هر چند تو قضایای اخیر با همسری خیلی بد تا کرد گفتیم اشکال نداره می ریم و رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.دختر 3 ساله شون هم جیغ و داد که یا نباید برین یا منم با زن عمو می رم.آوردمش خونه خودمون،چند ساعتی موند و حتی وقتی اومدن دنبالش هم می گفت دوست ندارم بیام و کلی معطلشون کرد.

  • مادری رفته بود پیش دکترش و خدا رو شکر بعد از سونو معلوم شده حالش داره بهتر می شه چند وقته گیر داده به من که تو چته چرا یه غمی تو چشماته که هیچ وقت از بین نمی ره حتی وقتی می خندی.با همسرت مشکل داری؟؟(برای این سوال مادری دو صفحه نوشته بودم که Delete کردم).

احساس می کنم دارم افسرده می شم و به یه مشاور خانواده نیاز دارم.


پ.ن1:همسری عزیزم به خاطر صبر و تحمل بالایی که داری ممنون؛ممنونم که با درک شرایط همیشه هوای منو داری و غرغرهای منو با گذشت ندیده می گیری از بودنت ممنونم.

پ.ن2:بیهوده ترین کار دنیا پول دادن بابت مکالومه تلفنیه،پول دادن بابت حرف بیخودی،حرفی که هیچ سودی بهت نمی رسونه.من به شخصه حاضرم 100هزار در ماه بابت گاز و برق و آب بدم نه هزار تومن برای موبایل یا تلفن خونه...

من نمی خوام آدم خوبی باشم می خوام خودم باشم

نمی دونم چرا تازگی ها همه چی رو اینقدر به خودم سخت می گیرم همه ش لبخند الکی می زنم از ته دل راضی نیستم ولی قبول می کنم.همسر ی زنگ زده میگه قول داده فردا لب تاپ منو برای یکی از همکاراش ببره که اونم ببره دانشگاه کنفرانس داره.حالا لب تاپ من پر از عکس و نوشته ست،می گه خب بریزشون روی فلشت. برای من کاری نداره بریزم روی فلش ولی من نمی دونم چرا همسر من بلد نیست به دوستی که این انتظار احمقانه رو داره بگه برادر من مگه تو اون ده کوره ای که تو درس می خونی دانشگاهش یه کامپیوتر نداره که تو باهاش کاراتو انجام بدی؟؟؟اصلا من نمی دونم این همکار از کجا می دونه همسری تو خونه لب تاپ داره؟؟؟همسری اینو از من می پرسه!!!!!!!

همسر من عزیز من به خدا این کار سختی نیست چرا فکر می کنی اگه بگی نه زشته؟چطور اون پیش خودش فکر نکرده زشته من وسایل شخصی و خیلی شخصی یه آدم دیگه رو بگیرم؟

این یکی از رفتارایی که تو این دو سال کم ازش ندیدم وقتی هم اعتراض می کنم صداشو بالا می بره و میگه چه اشکالی داره؟ یا می گه تو آدم خوبی نیستی.....من آدم خوبی نیستم چون انتظار دارم همون طور که من برای هر آدمی یه حریمی قایلم آدما هم این حریم رو برام قایل باشن...

امروز رو اصلا خوب شروع نکردم،اخلاقم بد بود،حالم مساعد نبود،امشب هم مهمون دارم خدا آخر این روز من و به خیر کنه