زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

درد دل

آرزوها و رویاهای هر آدمی در هر مقطع سنی متفاوت هستن شرایط تربیتی یا جامعه و یا هر چیزی که در زندگی یه آدم پیش بیاد می تونه هم روی علایق و هم سرنوشتش اثر بذاره... 

بچه که بودم عاشق خلبانی بودم ... اسباب بازی هام بیشتر هواپیما بود و هلی کوپتر ... عاشق هواپیمای شارژی پسر دایی م بودم و بهونه برای رفتن خونه اونا بازی با هواپیماش بود... 

کمی که بزرگتر شدم دلم می خواست عروس بشم(چیه خب کدوم دختریه که بچگیش از لباس سفید بلند خوشش نیاد؟؟؟) بعد بازم برگشتم توی فاز خلبانی و تصمیمم اونقدر جدی شد که با تحقیقات کمی فهمیدم می تونم خلبانی و یا هوا فضا بخونم و شرطش اینه که رشته م ریاضی باشه و تموم سرمایه گذاریم رفت روی ریاضی درسم خوب بود یعنی در واقعا شاگرد اول همسن های خودم توی شهرمون بودم علاقه به ریاضی و استعدادم باعث شده بود بهم توی دوره راهنمایی لقب فیثاغورس بدن... عاشق هندسه بودم شب تا صبح می نشستم که مسئله های هندسه ای که دبیر ریاضی مون آقای محمدی (یادش به خیر ) رو بهم داده بود حل کنم ... وقتی رفتم برای انتخاب رشته دبیرستان و ریاضی رو انتخاب کردم از خوشحالی رو پام بند نبودم ... اما سر خوشی من خیلی طولانی نبود و از اونجا که به نظر همه فامیل من باهوش و درس خون بودم حیف بود تو رشته ریاضی که بازار کار زیادی تو ی شهر ما نداشت تلف بشم و اونقدر ور دل بابام گفتن و گفتن که قانعم کردن برم تجربی ... باید خانم دکتر می شدم!!!  

تا پیش دانشگاهی واقعا نمی دونستم چه گلی باید بگیرم به سر خودم از رشته های زیر شاخه پزشکی مثل مامایی و پرستاری و ... که به شدت بدم می اومد از خون و جراحی و دست و پای شکسته مور مورم می شد تا اینکه از شیمی بعد 4 سال خوشم اومد و اینجا هم یه محمدی دیگه منو نجات داد دبیر شیمی مون اونقدر قشنگ درس می داد که همه نفرت من به عشق تبدیل شد و تصمیمم شد دارو سازی... 

رتبه منطقه م شد 1031... حدودای 4000 کشوری...یعنی دارو سازی پر...شیمی رو زدم و بماند چقدر گریه کردم چون واقعا برام مهم بود چون دوستایی که یه انتگرال ساده رو بلد نبودن به لطف سهمیه دکتر شدن چون نمی دونستم اگه بمونم آیا می تونم بهتر بیارم یا نه... 

فوق قبول نشدم نخوندم سرمایه گذاری زیادی نکردم یه سال مدیریت شرکت کردم که دنبال نتیجه ش هم نرفتم اصلاً دو سال هم شیمی که مجاز می شدم اما قبول نه... پارسال که بابا فوت کرده بود امسالم که دختر نذاشت درس بخونم... 

دیشب فهیمدم با معدل لیسانس بالای 16 و دیپلم بالای 18 با هر لیسانسی می شه پزشکی شرکت کرد خوشحال شدم نه به خاطر اسم پزشک شدن فقط به خاطر اینکه از خونه نشینی و بیکاری در حالی که می دونم می تونستم مفیدتر از الانم باشم خسته شدم ... داشتم با ذوق کل مطلب رو می خوندم که چشمم افتاد به شرط سنی ... دادم در اومد شرط سنی 25 سال تمام بود و من یه ساله که 25 سالگی رو پشت سر گذاشتم و .... 

نمی دونم چه سری هست توی این مسئله و نمی تونم بفهمم چرا به فرض پارسال من این مطلبو نفهمیدم ... نمی شه با سرنوشت جنگید هر چی بیشتر تلاش کنی بیشتر خسته می شی...


جناب آقای مسئول واقعاً اتفاق خمینی شهر طبیعی بوده؟؟؟....برو بمیر تو هم

نظرات 5 + ارسال نظر
گلی چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ

کلی از وبلاگت رو خوندم.من کم میام و متاسفانه وقتی روزهای قشنگی ندارم یاد وبلاگم میوفتم اما وقتی دیدم تو از همه ی روزهات می نویسی بهت حسودیم شد :ی خوش به حال خودت و همسرت و دخترک کوچولوی نازت.ایشاالله همیشه لبخند رو لبت باشه عزیزم.آدرس وبلاگ رو پاک کردم که با خوندنش لبخند از لبات نره.دعا کن برام.برای شوهرم هم دعا کن.دعا کن منم روزی با خوشی تمام دخترکی داشته باشم و روی پام بشونم.

رها یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://raha27.blogsky.com

عزیزم میدونم چی میگی منم جزو اون دسته از بچه هایی بودم که واقعا دری خون بودم و آینده ی خییلی خوبی واسه خودم میدیدم وااای بابام روم خییلی حساب میکرد ولی همه چی رفت من میخوام تلاش کنم که همون آدم قبل بشم میخام تا دکترا درس بخونم به درس خوندن خیلی علاقه دارم ولی الان وقت ندارم..

مامان امیرسام دوشنبه 20 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ق.ظ http://manvaninigooloo.persianblog.ir/

می بینی آدم وقتی برمیگیرده ، هر چی میگرده نمیفهمه چی شد که اینجوری شد؟ خیلی بده آدم احساس کنه اینی که الان هست سهمش نبوده... دقیقا میفهمم چی میگی. ولی اینقدر ناامید نباش. تو که اینقدر دوست داری و استعدادش رو داری سال دیگه که دخترک کمی بزرگتر شد انشااله برای فوق لیسانس بخون. تو میتونی، به استعدادت فکر کن، به روزهای خوب ، حالا حالاها وقت داری... حداقل بذار وقتی 36 سالت شد نگی کاش تو این ده سال یه کارایی رو کرده بود. همیشه فرصت هست. باور کن.

می دونم چی می گی ولی کلاْ اون حسی که داشتم رو از دست دادم انگار..سعی می کنم با مطالعه برش گردونم ولی...

الی پنج‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ق.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

شیمی خیلی رشته ی سختیه . خواهرم شیمی خونده . اینو تمام اساتیدشون می گفتن .
یعمی چی ۲۵ سال تمام . یعنی نه کمتر و نه بیشتر ؟؟!!

متجاوزین تجاوز رو طبیعی می دونند.

کمتر از ۲۵ سال می تونن سقفش ۲۵ سال بود
واقعا سخته از خواهرت بپرسی می گه یه گزارش کار نوشتن برای یه آزمایشگاه شیمی عمومی چقدر وقت انرژی می بره دیگه بقیه ۱۳۲ واحدش بماند

پرسپولیسی سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ق.ظ http://haftominrooz.persianblog.ir/

اخی باورم نمیشه که تو هم می خواستی هوا فضا بخونی...
راست می گی ادم چه ارزو هایی داره و همه شون رو تقدیر و شاید تصمیم های اشتباه و هزار و یه چیز دیگه پر پر میکنه... چه بیرحمانه...
ولی هنوزم دیر نیست واسه دوباره خوندن ... نمی دونم اگه جای تو بودم می تونستم دوباره بخونم یه نه اما خیلی ها هستن که شروع کردن به خوندن و فوق هم قبول شدن سنشون هم از تو بیشتر بود... امیدوارم به اون چیزی که لایقشی برسی
راستی گاهی وقتا از خودم می پرسم این اون چیزیه که از خودت توقع داشتی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد