زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

قهوه تلخ

دیروز یکی از دوستام که توی دانشگاه کار می کنه زنگ زد گفت یکی از کارشناسهای آزمایشگاههای شیمی استعفا داده بیا درخواستت رو بده...یه هیجانی افتاده زیر پوستم بیا و ببین یعنی می شه؟؟دقیقا همون کاری که دوست دارم محیط علمی کار آزمایشگاهی. 

زنگ زدم همسری اونم به داداشش زنگ زد که به با جناقش که یه زمانی مدیر گروه شیمی دانشگاه بوده بگه سفارش منو بکنه حالا این باجناقه برادر یکی از دوستای جون جونیم هم هست...حالا چه با پارتی چه بی پارتی اگه بشه سرم گرم می شه و می تونم دوباره برم دنبال درس خوندن. 

هر چند به همسری هم گفتم از عدم همکاریش می ترسم اونم از دیروز گیر داده دخترک رو چکار کنیم و از این حرفا ولی من مطمئنم اگه موقعیتش پیش بیاد و من نرم فرداهای دخترک پر می شه از سوال حتی ممکنه خودش هم سرزنشم کنه از یه طرف هم دلم نمی خواد از اولین حرفی که می زنه و از خیلی از اولین هاش خودم رو محروم کنم نمی دونم خدا...


 

این روزا قلب یخی می بینم و قهوه تلخ بافتنی می بافم برای دخترک و گاهی وبلاگ می نویسم و کمی درس می خونم وشیر وشیرینی و دم کرده رازیانه می خورم  ... همین!


 

روز سالگرد ازدواجمون این طوری گذشت: 

۱-خواهر زاده همسری خونه مون بود دختر خوبیه باز گلی به جمالش که تو این خانواده منو داخل آدم حساب می کنه گاهی میاد سر می زنه بهم 

۲-یکی از فامیلای مادر همسری دستش شکسته و تازه این اتفاق افتاده دارن تصمیم می گیرن برن پیشش و همسری هم انگار یادشرفته امروز یه روز خاصه و فردا هم می تونه بره پیش مریض اصلا هفته آینده بره اما طبق معمول زور دستور مادر همسری به همه چی می چربه  

۳-بحث سر اینه که حالا من و دخترک چکار کنیم بریم خونه پدر همسری تا زن عموش بعد از ۳ ماه بیاد چشم روشنی دخترک یا برم پیش مامانم که مادربزرگم هم اومده و دو بار زنگ زده که چرا نمیای 

۴-طبق معمول نمی تونم با دلیل و منطق راضی کنم همسری رو و می ریم خونه پدرش 

۵-شام سومین سالگرد ازدواجمون قورمه سبزی آبکی هست 

۶-همسری در کمال تعجب من پیشنهاد می کنه امشب رو خونه پدرش بخوابیم و در مقابل تعجب من با اخمی همیشگی کاری می کنه بترسم و بگم بمونیم من لباس نیاوردن برای دخترک رو بهانه می کنم و خدا رو شکر نگار به دادم می رسه 

۷-نگار رو که با ما اومده خونه پدربزرگش می رسونیم دم خونه شون کمی می شینیم پیش دختر و پسر کوچولوی خواهر شوهرم که از عصر سر کوچه تو اون سرما منتظر ما ایستادن 

۸-نه می گم نه می خندم نه هیچی بد جوری احساس خفگی دارم  

پ.ن:چرا برای تو رفتن پیش فلان فامیل درجه ۴و۵ مادرت از بودنمون با هم توی سالگرد ازدواجمون مهم تره؟اینا رو من کجای دلم بذارم؟


 کفش خریدم و کاموا و میل و کتاب بافتنی و سی دی کارتون و دارم فکر می کنم به خریدن مجموعه ها زبان کودکان نه صرفا برای دخترک بلکه چون خودم به دنیای شادی های کودکانه نیاز دارم
 جاریم پشتش درد می کنه دکتر بهش گفته دیسک داره چند روزه خونه مامانشه راستی جاریمم کارمند همون دانشگاهه که اون بالا گفتم ولی چیزی از استخدامی بهم نگفته بود اینم شانس منه شاید یه روز مفصل نوشتم براتون از این همه شانس

من چه می دانستم هیبت باد زمستانی هست

وقتی تو نیستی

نه هست هایمان چونان که باید است

نه بایدهایمان...

امروز سومین سالگرد عروسی من وهمسرمه و طبق قانونی نانوشته باید شاد باشیم،به یاد هم باشیم،به هم کادو بدیم ،اما من نمی تونم شاد باشم .نه به خاطر دعوای دو شب پیش و تا پای کتک خوردن رفتن نه به خاطر احساس اینکه دعواو فحش و قهر برای همسری عادی شده انگار و قبحش ریخته،نه به خاطر اینکه این روزا با بهونه و بی بهونه بیشتر وقتش بیرون خونه ستو به خونه که می رسه وسط راه رسیدن سرش به متکا خوابش برده... در واقع همه اینا هست و نیست.

امروز تو وجودم رنگ شادی کمه چون هر 6 آبانی یه 7 آبان هم به دنبالش داره و همه 7 آبان ها بوی بابا رو داره....

دلم برای بابا تنگه برای لبخندای شیطنت آمیز روزای قبل از تولدش و عشقی که به کادو گرفتن از نوع جوراب سفید داشت،می گفت هر چی می خرین مهم نیست جوراب سفیدش یادتون نره... و حسرتی بر دل مونده از تولد پارسال که هیچی نخریدیم براش پولامون رو رو هم گذاشتیم گفتیم هر چی لازم داشتی بخر به صلاحدید خودت...

لعنت به این اشکا که امان نمی دن ،لعنت به این روزایی که بی بابا دارن می گذرن

نمی تونم بیشتر بنویسم واقعا نمی تونم


اینم اونایی که قول داده بودم 

۱ 

۲ 

۳ 

۴

روزهای بی خوابی

این چند روزه دخترک واکسن دو ماهگی ش رو زده بود و برای  همین فقط مواظبش بودم تب نکنه و فرصت سر خاروندن هم نداشتم بیچاره دختر خاله م که پسرش فقط دو هفته از دخترک بزرگتره بعد از زدن این واکسن تشنج کرده بود و یه هفته ای تهران در به در دنبال دکتر و درمان بودن منم می ترسیدم خیلی چند روزی پیش مامان بودم و بنده های خدا مامان و خ(به جای تلفن زدمش به برق!!)


بالاخره برای دخترک  هم با شنیدن کمی غرغر قربانی کردیم و طبق معمول جریاناتی هم داشت که وقت کردم می نویسم
پارسال که همسری که منتقل شده بود به یه شهر جنوبی تر یه بنده خدایی همکارشون بود که زن و یه دختر داشت دخترش هم مدرسه می رفت خدا بهش یه پسر هم داد تا ما اونجا بودیم خیلی آقا بود نه که ما اونجا غریب بودیم هر کاری داشتیم کمکمون می کرد یه روز از همسری فلش رو گرفته بود گفته بود تو شبای زمستون اینجا تنها حوصله تون سر می ره فرار از زندان رو برامون سیزن به سیزن می آورد و می دیدیم... 

همکارای همسری تو ماموریتی که داشت بهش گفته بودن گویا آقا رضا با پدرش سر اینکه اموالش رو به نام نامادریش زده دعواش می شه باباهه با تفنگ از پشت سر یکی می زنه تو مغزش می کشدش...باباهه همین یه پسر رو داشته و از همکارای بازنشسته همسری بوده...از وقتی شنیدم دارم دیوونه می شم همه ش چهره پسره (جوون بود خب متولد ۶۰-۶۱)و خانمش که ترک موتورش نسته بود یا اون روزی که اومده بود دنبال دختر کوچولوش جلوی چشممه به قول مامان بزرگم آخرالزمان شده


اینم عکس دخترک بعدها بازم می ذارم