دو ساله دلم سنگ شده بود...نه که برای کسی نسوزه ..اتفاقا فکر کنم تو این زمینه یکی از اور اکتیو ها باشم .... اما شنیدن خبر مرگ کسی شوکه و ناراحتم نمی کرد...حتی اگه می گفتن خودمم قراره بمیرم حالم بد نمی شد.......
یکی از شیرین ترین خاطرات دوران دانشجویی من "او" بود دختری تقریبا کوتاه قد ... مغرور و کم حرف که 4-5 سال ازم بزرگتر بود اما همکلاسی بودیم...چشم و ابروی مشکی و ابروی پیوسته مثل خورشید خانوم های مینیاتوری و به قول خودش بچه تخت جمشید(موردشت شیراز) پروسه دوستی ما طولانی نبود من نازدونه و هیچی ندون (در زمینه مسائل آشپزی و اینا) و "او" سنگ صبورم شد...به حرمت همه لطفهایی که به من داشت بهش می گفتم مامانی خوابگاه...دوستش داشتم(و دارم) دوستم بود(و هست) خیلی به هم نزدیک بودیم و ارتباطمون هنوز بعد از 8 سال پابرجاست ایمیل و اس ام اس و تلفن... چند ماه قبل بچه دار شد که هنوزم موفق نشده عکسش رو برام سند کنه
اس ام اس داده بود...همون اول صبح که بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم از رو موبایل"سلام ... جان خوبی؟خیلی دعا کن مهدی من اصلا حالش خوب نیست."
ته دلم یخ زد روز تولد پدرم ... روز مرگ قیصر....براش اس ام اس دادم و ظهر بهش زنگ زدم گریه می کرد گریه یه مادر ناامید......کوچو کنار باباش بوده و داشته از شیشه شیر می خورده که شیر پریده تو گلوش و وارد ریه ش شده و به فاصله 24 ساعت عفونت خونش رو پر کرده بود ........
دوباره شب براش اس ام اس دادم و گفت هنوز همونطوره...
همون شب دخترک حالش بد شد شروع به استفراغ کرد تا خود صبح با مظلومیت تمام خودش رو جمع کرده بود تو بغل من و با نگاهی پر از بغض می گفت ماااامااااان و بالا می آورد ...روز بعدش تا به خودم اومدم شب شده بود همسری نبود با خواهری دخترک رو بردیم دکتر و از اونجا رفتم خونه مامان تو ماشین به تو را برگشت به خونه به همسری که حال پسر شهلا رو پرسیده بود گفتم رسیدم خونه بهش زنگ می زنم که صدای زنگ پیام موبایلم همه وجودم رو پر از استرس کرد حتی جرأت نگاه کردن به پیام رو نداشتم دخترک رو خواباندم و رفتم سر وقت موبایل
نوشته بود..."سلام پسر عزیزم منو تنها گذاشت و رفت بهشت." نفهمیدم چطور روی زمین نشستم و شروع کردم به زار زدن.......حتی نمی تونستم بهش زنگ بزنم...چی بهش می گفتم آخه......اونقدر گریه کردم تا خوابم برد......
مرگ هیچگاه منتظر اجازه ماها نمی مونه.........
خیلی بی رحمه خیلی
سلام
هوای دل منم بارونی شد
حتما اینم یه امتحان خداست
من هنوز مادر نشدم ولی چون مادر شدن برام خیلی مهمه میفهممشون ...خیلی سخته...خیلی
خدابهش صبر بده و بهش بفهمونه که چرا این امتحان رو ازش گرفته
خداکنه تو این امتحان سربلند بیاد بیرون....با نمره ی عالی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چکمه هایت را بپوش
ره توشه ات را بردار و هجرت کن...
بیا و برای ما شدن قدم بردار
به شرط اینکه
«یک قدم با من »
«یک قدم با تو »
قدم من : «گوهری طفلی به قرص نان دهد »
قدم تو : «نکته ای که من بهش نرسیدم»
من + تو = ما
چه کسی می گوید من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
منتظرم
این از سختترین امتحانای خداست :(
خیلی وحشتناکه
خدا خودش صبر بده
تلخ تلخ
سلام!
وای...........
خیلی ناراحت شدم...
خدا به مادرش صبر بدهد...
خیلی خیلی وحشتناکه
به همین راحتی مرگ میاد و یک عمر تن و روان یک رو درگیر می کنه
تصورش هم ممکن نیست
خیلی خیلی ناراحت شدم...اصلا تصورش هم وحشتناکه...کاش همه ش یه خواب باشه و دوباره بچه ش برگره پیشش
متاسفانه زندگی خیلی بی رحمتر از خیالات ماهاست
از میون اشکام برات می نویسم... چقدر دردناکه نمی دونم چی بگم... چقدر تلخه کاش می شد حالم رو با کلمه ها بگم... خدا بهش صبر بده...