وقتی تو نیستی
نه هست هایمان چونان که باید است
نه بایدهایمان...
امروز سومین سالگرد عروسی من وهمسرمه و طبق قانونی نانوشته باید شاد باشیم،به یاد هم باشیم،به هم کادو بدیم ،اما من نمی تونم شاد باشم .نه به خاطر دعوای دو شب پیش و تا پای کتک خوردن رفتن نه به خاطر احساس اینکه دعواو فحش و قهر برای همسری عادی شده انگار و قبحش ریخته،نه به خاطر اینکه این روزا با بهونه و بی بهونه بیشتر وقتش بیرون خونه ستو به خونه که می رسه وسط راه رسیدن سرش به متکا خوابش برده... در واقع همه اینا هست و نیست.
امروز تو وجودم رنگ شادی کمه چون هر 6 آبانی یه 7 آبان هم به دنبالش داره و همه 7 آبان ها بوی بابا رو داره....
دلم برای بابا تنگه برای لبخندای شیطنت آمیز روزای قبل از تولدش و عشقی که به کادو گرفتن از نوع جوراب سفید داشت،می گفت هر چی می خرین مهم نیست جوراب سفیدش یادتون نره... و حسرتی بر دل مونده از تولد پارسال که هیچی نخریدیم براش پولامون رو رو هم گذاشتیم گفتیم هر چی لازم داشتی بخر به صلاحدید خودت...
لعنت به این اشکا که امان نمی دن ،لعنت به این روزایی که بی بابا دارن می گذرن
نمی تونم بیشتر بنویسم واقعا نمی تونم
اینم اونایی که قول داده بودم
این چند روزه دخترک واکسن دو ماهگی ش رو زده بود و برای همین فقط مواظبش بودم تب نکنه و فرصت سر خاروندن هم نداشتم بیچاره دختر خاله م که پسرش فقط دو هفته از دخترک بزرگتره بعد از زدن این واکسن تشنج کرده بود و یه هفته ای تهران در به در دنبال دکتر و درمان بودن منم می ترسیدم خیلی چند روزی پیش مامان بودم و بنده های خدا مامان و خ(به جای تلفن زدمش به برق!!)
همکارای همسری تو ماموریتی که داشت بهش گفته بودن گویا آقا رضا با پدرش سر اینکه اموالش رو به نام نامادریش زده دعواش می شه باباهه با تفنگ از پشت سر یکی می زنه تو مغزش می کشدش...باباهه همین یه پسر رو داشته و از همکارای بازنشسته همسری بوده...از وقتی شنیدم دارم دیوونه می شم همه ش چهره پسره (جوون بود خب متولد ۶۰-۶۱)و خانمش که ترک موتورش نسته بود یا اون روزی که اومده بود دنبال دختر کوچولوش جلوی چشممه به قول مامان بزرگم آخرالزمان شده
بعد از اعلام تکمیل ظرفیت همسری که با یه اتفاق بامزه قبول نشده بود هم قبول شد ماجرای از این قرار بود که زبان انگلیسی همسری تعریفی نداره منم کلی سفارش کردم که به سوالای زبان جواب نده اونم نه که همیشه حرفای منو خوب گوش می کنه خودش جواب نداده ولی از امداد غیبی که بر حسب اتفاق نصیبش می شه استفاده می کنه، یه بنده خدایی که سر امتحان رو صندلی جلویی نشسته بوده و هی تند و تند با اعتماد به نفس سوالای زبان رو جواب می داده به همسری هم اجازه می ده از رو دستش بنویسه حالا نتایج که اومد دیدیم همه درصدهای همسری بالای 50 بوده زبان رو که نگاه کردم نمی دونستم از عصبانیت چکار کنم خودش هم حسابی شاکیه فقط یه نفر با آخرین رتبه فاصله داشت زبان رو زده 28 درصد البته منفی! زده یعنی اگه از امداد اون یارو استفاده نمی کرد شاید حتی رتبه ش 1 می شد و کمی از شهریه از رو دوشمون می رفت کنار.
می گم حالا این یارو رو می شناختی که زبانش خوبه از رو دستش نوشتی می گه نه فقط گفت رشته ش باستان شناسی بوده...یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهش می کنم و می گم:باستان شناسی؟؟؟
می گه:آره!
می گم: پس حقت بوده 28 درصد منفی آخه مگه زبان تخصصی کشاورزی رو از رو دست کسی که لیسانسش رو باستان شناسی خونده می نویسن؟؟؟
می گه :فکر می کردم مثل تو زبانش خوبه!!!
حالا خدا رو شکر تکمیل ظرفیت اسمش هست برای رفتن دو دل بود یا اینطور وانمود می کرد نمی دونم اما به خاطر هزینه ش و اینکه داریم خونه می سازیم نمی خواست بره که منم مثل زن خوب و فداکار ایرانی(دست خودم نیست وقتی می شنوم زن خوب احساس توسری خوردن بهم دست می ده!) تشویقش کردم و قراره فردا بره برای ثبت نام دارم به این فکر می کنم که اگه من بودم عمرا وجدانم اجازه می داد تو این شرایطی که حتی کوچکترین هزینه ای هم ممکنه یه بار اضافه باشه به خاطر هزینه های بالای ساختمان سازی ثبت نام می کردم...اصلا شاید خود همسری اونقدر می نالید از هزینه ها که به خاطر کم کردن دغدغه هاش نمی رفتم...
آه ای زن خوب ایرانی چقدر راحت خر می شوی!!!
صبح همسری با بچه های جهاد رفته بود بازدید تو راه برگشت یه مزرعه کاشت سبزی و صیفی دیده کلی سبزی تازه و فلفل دلمه و از این چیزا خریده آورده خونه اونقدر بوی خوبی داشتن که آدم از بو کردنشون سیر نمی شد بی خود نیست می گن هر چیزی تازه ش خوبه.
البته به جز دوست و همسر!
دیشب تا نیمه های شب داشت از اینترنت عکس مدلهای مختلف آشپزخونه و حمام دانلود می کردم امروز هم داریم از ساختمان کار می کنیم و همسری هم چون روز تعطیل بود رفته پیش کارگرها. البته صبح یه سری زد و از ساندویچ هایی که برای صبحانه کارگرها خریده بود برای منم آورد یکی از خوبیهاش اینه که اگه خودش از یه چیزی بخوره هر طور شده تا آخر اون روز یه جوری برای منم فراهمش می کنه.
من خونه تنهام و دارم وبگردی می کنم اما سرعت پایین اعصابم رو به هم ریخته یادم باشه در اولین فرصت برای ثبت نام ای دی اس ال اقدام کنم.
از صبح به هر چی سایت سر می زنم ف ی ل*ت ر شدن حتی بعضی از روز نوشتهای دوستام نمی فهمم واقعا این حجم از س ا ن * س و ر چه معنی می ده و اصلا در این فضا چرا از حرفهای اص*غر فر*هادی اینقدر به هم می ریزن خب راست می گه کجای دنیا اینطوری؟ اگه این دی* کتا* توری نیست پس چیه؟؟؟؟
دیشب خونه مامان بودیم دخترک دل درد داشت و برای اولین بار تو این دو ماه به شدت گریه می کرد دلم داشت براش می ترکید بس که خواهرا و مامانم گیر دادن که تو ازش خوب مواظبت نمی کنی یه داد سرشون زدم که بعدش عین چی پشیمون شدم من به شدت خوابم می اومد و دخترک با شربت گریپ میکسچری که بهش دادیم کم کم داشت بهتر می شد مامان دخترک رو بغل کرده بود کمی خوابم برد وقتی بیدار شدم دخترک هم آروم شده بود البته همه خواب من چرت 15دقیقه ای بود...بعد از اون همه گریه که دل آدمو کباب می کرد حالا داشت غش غش می خندید و دست و پاش رو تکون می داد یاد دادی که سر مادر کشیده بودم افتادم و کلی خجالت کشیدم وقتی یادم می اومد که همه بهم گفته بودن نوزادی خیلی شلوغی داشتم و هی نصفه شب مامان و بابا بغلم می کردن می بردن پیش مادربزرگ مادریم بس که جیغ می زدم....صبح بعد از کلی معذرت خواهی و بعد از کلی سرزنش شنیدن از خواهرام که تو چرا اینقدر خل شدی چرا اینقدر راحت اعصابت به هم می ریزه با کرم روی ترکهای کف پای مامان رو مالش می دادم و تو دلم هی به خودم فحش می دادم که مگه برای این مادر چکار کردی که همه ش ازش طلبکاری چرا دلت از جای دیگه پره سر این بیچاره با اون دل پر دردش خالی می کنی
جریان شماره ۲ تگزاس رو هنوز وقت نکردم تایپ کنم آخه حس نوشتنش نیست نه که خیلی ماجرای تلخیه همه ش می خوام بنویسم انرژی منفی می ده هنوز خودمم از شوکش بیرون نیومدم و تازه دیروز ۷ روز ازش گذشته