زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

تگزاس کوچولو!!!

من در شهری کوچک در غرب ایران زندگی می کنم...

گاهی جوونی هامون(!)بین دوستا به شوخی می گفتیم شانس ما رو ببین بین این همه قاره تو آسیا بین این همه کشور تو ایران و توی این همه شهر اینجا به دنیا اومدیم...

این فقط یه شوخی بود اما ازیه واقعیت تلخ ناشی می شد...اینکه اینجا توی شهر کوچک ما هنوز خیلبی از رسوم قدیمی و قومی قبیله ای حاکمه رسومی که دست و پای آدم به خصوص دخترا رو برای انجام هر کاری می بست و می بنده.

اگه دختری تئاتر دوست داشت، موسیقی دوست داشت،خط دوست داشت یا هر چیز دیگه دست یابی به اون  براش یه آرزوی بزرگ بود و هنوز هم گرچه شهر بزرگتر شده و امکان دنبال کردن بعضی علاقه های شخصی وجود داره اما دنبال این کارا رفتن شاخک های حساسیت اقوام رو هم به حرکت در می یاره و چشم باز می کنی می بینی کلی تهمت پشت سرت ردیف شده... 

مثلا شاید قابل باور نباشه اگه بگم بزرگترین تابو شکنی ۱۲-۱۳ سالگی من رفتن به تنها کیسوک روزنامه فروشی مرکز شهر و خریدن مجله های مورد علاقه م بوده!! 

پارک رفتن تو شهر ما کوهنوردی های دخترانه بدون حضور بزرگتر و ....هنوز هم بیشتر شبیه شوخیه. 

وبزرگترین و غیر قابل بخشش ترین گناه توی این شهر عاشق شدنه... 

راستش توی هیچ سالی به اندازه امسال توی شهرمون حادثه بد نداشتیم از تصادف و قتل تا خودکشی و...اما اوج اتفاقهای وحشتناک به فاصله کمتر از یه ماه پیش اومد

ادامه مطلب ...

سالگرد

فقط محض یاد آوری ۱۳ مهر وتبریک به وبلاگم برای یک سالگیش... 

با کلی ماجرا خواهم آمد... 

به زودی... 


 خدایا از اینکه باهام آشتی کردی مرسی

جراحت یا... دیازپام لازم

 

 صبای عزیز باور کن بارها اومدم پیام بذارم برات میام و میخونم شعرهای قشنگت رو ولی هر دفعه که بعد از کلی وقت صفحه وبلاگت باز می شه تازه مصیبت باز شدن کامنت ها رو دارم که چون بازدید کننده زیاد داری و مثل من نیستی که هفته ای یه بازدید کننده داشته باشه یه هوار دقیقه هم اون طول می کشه و تازه بعدش صفحه انگار داره بهم دهن کجی می کنه چون کامل باز نمی شه...ازت معذارت می خوام ولی مطمئن باش میام و همیشه دیدن ها رو پس می دم عزیزم... تو صفحه اصلی نوشتم که از دلت در بیاد


لحظه تولد:

به هوش بودم نیم تنه پایینی بی حس و سنگین بود، صدای ضربان قلبم رو از مانیتور اتاق عمل می شنیدم،آخرین صحنه ای که دیدم دکترم بود که داشت لباس مخصوص می پوشید و بهم لبخند می زد و بعد پرده سبز جلوی چشمام رو گرفت من همیشه از اینکه حین عمل به هوش باشم، از تصور شنیدن صدای پاره کردن یه جایی از بدنم چندشم می شد،صدایی شبیه صدای به هم خورن قاشق و چنگال شنیدم فکر کردم شاید دارن وسایل عمل رو استریل می کنن هنوز!

ساعت دیواری روی 4 و 22 دقیقه بعد از ظهر جمعه29/5/89 بود یه لحظه انگار قلبم رو از توی قفسه سینه م کشیدن بیرون دکترم خندید،صدای گریه نوزادی بلند شد انگار صدا از دورترها می اومد دکتر گفت" صدای گریه دختر کوچولوت رو گوش کن می خوان ببرنش" و گریه کردم بغض 9 ماهه م ترکید بغضی که مدتها روی دلم مونده بود ترکید،بغضی از همه درشت شنیده های این چند ماهه و بعد از سونوگرافی و بی کسی های بعد از فوت پدر و تخت اتاق عمل شد شونه ای که باید می بود تا بغضهام روش خالی بشه...

دکتر و پرستارا هول شدن که این طرف پرده سبز چی شد نکنه حالم به هم خورده باشه که دارم اینطوری نفس می کشم یکیشون سرک کشید و مثل کسی که فهمیده باشه چه خبره دستی به سرم کشید و رفت.

چقدر پرستارا سر به سرم گذاشتن و چقدر شیرینی خواستن... نشون به اون نشون که اگه کسی از شما شیرینی تولد دختر منو خورد اونام خوردن!!!

ساعت از 1 نیمه شب گذشته نشسته م روی پتو کنار گهواره فرشته کوچولوم دستام عنوز بوی زخم گوشت میدن همین چند دقیقه پیش پارچه و تخته و چاقو و گوشتهای تکه تکه شده روی جمع کردم، با وجودی که چند بار دستام رو شستم ولی هنوز بوی گوشت می دن.

پاهام رو دراز می کنم و دست می برم سمت چایی که قبل از شستن لباسای دخترکم ریخته بودم که بخورمش تازه می فهمم نیم ساعت گذشته و چایی یخ زده فلاسک چای کنار لپ تاپ روی زمینه چایی می ریزم پا می شم برم توی اتاق خواب، سر راهم یه سر به آشپزخانه می زنم دوباره دستام رو می شورم پتو از روی دستای همسری که توی هال پای مبل سه نفره روی زمین خوابش برده کنار رفته درستش می کنم و می رم توی اتاق خواب کرم نرم کننده هیمالیا رو میارم و برمی گردم به اتاق دخترک نکردم چراغ خوابی برای اتاقش بخرم در نتیجه لامپ کم مصرف هنوز روشنه میشینم و به هزارتا مسئله ربط و بی ربط فکر می کنم...

کف پاها م مثل پای پیرزنها شده آروم ماشاژش می دم...محمد چی می گفت دیروز؟..."استاد خ شیمی مورتیمر معرفی کرده ...خانم خ... می شناسیش زن داداش؟" می گم یه دختر هم قد من بور و خوش سر و زبون نیست این استاد خ می گه ا..چرا... و من برای هزارمین بار به همسری می گم من و طاهره و مهدیه همیشه شاگردای اول تا سوم بودیم،می گم آلی 2 رو من و طاهره 19 شدیم یکی 11 گرفت و بقیه همه افتادن از دم...

و وقتی همسری با داداش کوچیکه ش که امسال صنایع قبول شده می ره بیرون نیم ساعت یه بند گریه می کنم و یاد حرف یکی از دوستام می افتم که گفت یکی با رتبه 1800 سهمیه مناطق پزشکی قبول شده و من یاد رتبه 1100 خودم می افتم و انتخاب رشته ای که انتخاب رشته نبود در واقع...

امروز صبح توی درمانگاه دیدمش 8 سال همکلاسی بودیم یادمه سر نامگذاری آلکانهای شاخه دار توی دبیرستان همیشه کلی مشکل داشت و سر محاسبه نقطه عطف و حد راست فلان تابع خطی و انتگرال بهمان تابع سینوسی با دختر و شوهرش بود و شوهرش هم بعد از اینکه قیافه من براش آشنا بود همسایه 14-15 سال پیشمون در اومد.رو می کنه به شوهرش و می گه این ه (اسم منو می گه) نمونه ترین همدوره ای ما بود تو درس و اخلاق و معرفت و من به حرف قبلیش فکر می کنم که فوق لیسانس گرفته و توی گمرک داره میره سر کار...و یادم می افته به حرفای خانم دکتر ف که همکلاسی بودیم و با سهمیه شاهد پزشکی قبول شد که به عموش که ردوست صمیمی همسری بوده در جواب تعریفایی که از همسری می کرده گفته"حتی اگه دوست تو بهترین مرد دنیا هم باشه بازم ...ای ما از همه لحاظ تکه"

مرضی که رفته بودم تهران خونه عموش می گفت اونجا بحث تو هم پیش اومده و عموم گفته حیف ه با اون همه استعداد!!!و چه خوب یادمه اون وقتا مرضی می گفت عموم به بچه هاش می گه الگوی شما تودرس خوندن و ادب و شخصیت ه باید باشه آخه اونا معلم بودن و منم بچه معروف!!! حالا پسر بزرگه ش تازه مهندسی شمی رو تموم کرده و دومیه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی نفت از طرف دانشگاه شریف بورسیه شده رفته آمریکا و دخترش هم رادیولوژی تهران می خونه...

* سر من چه بلایی اومد؟! سر اون منی که اینا می شناسن؟*


ادامه مطلب ...

لیلی نام همه دختران زمین است

خونه مامان بودم که منشی دکتر زنگ زد جمعه بود،صبح،ساعت 10.روز قبلش مامان اینا اسباب کشی کرده بودن و بیشتر وسایل هنوزپخش و پلا بود اینا یه طرف اوضاع روحی به هم ریخته مون هم یه طرف انگار همین امروز بابا دوباره و از نو برای همیشه رفته بود.

منشی دکتر که زنگ زد رنگ من و مامان و آجی پرید گفت اگه می تونم امروز برم برای سزارین چون دکتر فردا و پس فردا نیست و چون سزارین رو برام نزدیک تاریخ زایمان طبیعی که حدس می زدن باشه گذاشته بودن و به خاطر اینکه میوم داشتم دکترم اصرار داشت که حتماً خودش عمل کنه.

تو همین گیر و دار بود که همسری اومد، وقتی شنید بد جور رفت تو هم درست مثل روزی که بهمون گفتن بچه مون دختره ...اومدم خونه شانس آوردم که از قبل وسایل رو چیده بودم تو ساک.

اون روز ختم یکی از فامیلای همسری بود که می شد پسر عموی دامادشون و قرار بود همسری با برادر و پدر و مادرش یرن اونجا... زنگ زد بهشون جریان رو گفت ... هیچکس باهامون نیومد غیر از مامان که با اون شرایط روحی وسایل و دخترها رو جا گذاشت، هیچکس باهامون نیومد حتی خواهر بزرگ همسری هم فقط سری زد و رفت به ختم برسه، که می دونست برادرش چقدر تحملش کمه و جقدر این شرایط براش سخته  و بهتر از من و مامان زبون همسری رو می فهمید و هم حرفی که اون می زد و می تونست همسری رو آروم کنه صد تاش رو من می گفتم  شاید حتی اعصابش رو به هم می ریخت. قرارمون با دکتر 10شب بود و قرار شد بعد از تموم شدن مراسم ختم خانواده همسری هم بیان بیمارستان ... رفتیم و دکتر بی هوشی گفت چون چیز زیادی نخوردم می تونه موضعی بی حس کنه و دکتر اومد و 10 شب شد 4 عصر.چون صبحانه خوردم... 

رفتم آزمایش دادم که خانوم پرستار که کلی هم خانومه و خدا اجرش بده به خاطر اخلاق خیلی خوبش اومد و صدام زد "خانوم ... کجایی خانومی بدو بیا"

رفتم تو اتاق انتظار لباس عوض کردم  فکر کردم مثل دفعه قبله و باید تا 10 شب منتظر بمونم با همین لباس. ترسیده بودم رفته بودم توی روشویی آبی بزنم به صورتم که دوباره اومد و صدام کرد که بدو بیا و دستم رو کشید و یه دفعه دیدم روی تخت توی اتاق عمل هستم...قلبم داشت از جا کنده می شد بدون خداحافظی از مامان و همسری(دنیا هزار اتفاقه دیگه!) مامان و همسری نمی دونستن رفتم اتاق عمل به یکی از پرستارا سپردم به مامان که دم در بود بگه. 

دکتر بی هوشی توضیح داد که بیهوشی کامل خوب نیست و اله و بله و ممکنه خفه بشم

"پاهات رو دراز کن- دستات رو کشیده بذار-کمی خم شو" و بعد انگار نوک یه پر کوچولو توی پشتم فرو رفت... 

ادامه دارد....


 پ.ن:ببخشید اگه بهتون سر نمی زنم سرعت فوق العاده لاک پشتی دیال آپ رسیدگی به سفید برفی(اسمی که خواهرام روی کوچولو گذاشتن) مانع شده...میام ! 

راستی یه مشکل دیگه هم اینکه زبان کی بوردم از فارسی تبدیل شده به عربی از کنترل  پنل هم که می رم درست نمی شه کلافه شدم از بس  پ و چ و گ کپی پیست کردم تازه جای خیلی از حروفم عوض شده کسی می دونه چکار باید کرد؟

خداحفظ خونه آرزوها و حسرتهای بر دل مونده مادرم

من هر چی خاطره دارم از این خونه است، هر چی زندگی کردم تو این خونه بوده و حالا از تصور اینکه دیگه در و دیوارهاش رو نمی بینم، دیگه به آژانس نمی گم خیابان شهید رجایی می رم نفسم تنگ میشه.

روی همین ایوانش نشسته بودیم و از رادیو. صدای. آ.م.ر.یکا گزارش لحظه به لحظه کشتی گیران ایرانی در المپیک رو گوش می دادیم،چقدر خوب یادم مونده که بعد از صحبت درباره لیدا فریمان اولین دختر ایرانی که توی المپیک شرکت کرده بود ترانه قشنگی از ویگن پخش شد و من از همون شب تابستونی که ستاره های آسمون مثل ستاره های شبهای کویر انگار صد برابر شده بودن عاشق اون صدای گرم شدم.

همین جا بود که رعنا کوچولوی شیطون با همه اذیت و آزارهاش بزرگ شد کارت شناسایی هامون رو پاره کرد،موچین رو توی سوراخ پریز برق فرو کرد ولی چیزیش نشد،آیینه کوچولوی بابا از دستش افتاد درست کنار چشمای خوشگلش و خدا رحم کرد که به قول قدیمی ها چشماش عیب دار نشد.

تو همین خونه بود که شادی کوچولوی بامزه به دنیا اومد و به زور من و خواهرام اولین چیزی که به زبون آورد نه مامان و بابا و دَدَ که قِپِز(یعنی قرمز!)بود.

تو همین خونه بود که نوشتن رو شروع کردم، اتاق دار شدم،درس خوندم،یه عالمه جایزه علمی و هنری برنده شدم،دعوا کردم،شب بیداری کشیدم،دانشجو شدم،فارغ التحصیل شدم ،جشن نامزدی گرفتم و...

این خونه بعد از سالها مستاجر بودن اولین و آخرین خونه ایه که مال پدر و مادرمه.اون وقتا که تازه این قسمت از خارج شهر رو اختصاص داده بودن به فرهنگیان آموزش و پرورش اونقدر شبیه بیابون بود که اگه اصرارهای پدربزرگ پدر حتماً قید خونه ساختن رو می زد اما خونۀ ما بالاخره ساخته شد و هیچ وقت روزی که سوار ماشین دایی در حالی که تلفن جگری رنگمون دستم بود از کوچه خاطرات بچگی جدا شدیم از یادم نمی ره ما اونجا همه با هم بودیم پدربزرگ مادری،دایی ها،خاله،عمه،عمو همه همسایه و دور هم بودیم.

پدر که فوت کرد بزرگترین نگرانی مادر 40 ساله من دور بودن از اقوام و نزدیکان بود،مادر به علت وابستگی زیادی که ا زهمه جهت به پدر داشت ضربه خیلی بدی خورد،ضربه ای که فقط شلوغ بودن اطرافش می تونست کمی از شدتش کم کنه و مامان پاشو تو یه کفش کرد که دیگه تو این خونه نمی تونه زندگی کنه البته با توجه به سابقه ذهنی بدی که تو این مدت بیماری پدر و بعد هم با خودکشیش روی ذهن همه ما گذاشته بود عکس العمل مامان کاملا طبیعی بود طبیعی بود که دلش نمی خواد مدت زیادی بعد از بابا اونجا زندگی کنه مامان تو تمام مدت بیماری بابا فقط نیم ساعت اونو تنها گذاشته بود و تو اون نیم ساعت بابا که دیگه دلش نمی خواست سربار کسی باشه(حتما همین طور فکر می کرده)... 

شاید بهتر بود مامان رو می بردیم پیش روانشناس اما نشد

حالا خونه عموم که نزدیک خونه دایی ها ،خونه ما و همه است خالی شده و قراره مادرم و خواهرام موقتا یکساله برن اونجا...اما یه چیزی رو مطمئنم اونم اینکه دیگه به خونه ای که اون وقتا تو بیابون ساختیم و حالا شهر تا چند کیلومتر بعد از اون هم رفته،خونه ای که استارت اولین کارش رو مامان با فروختن طلاهاش زد،اولین خونه ای که مال خودِ خودمون بود و اون سالها(70-71)ده هزار تومن قسطش برامون از هر کرایه ای سنگین تر بود(اون وقتا کرایه بهترین خونه تو مرکز شهر حداکثر6هزارتومن بود) بر نمی گردیم...

من هر چی خاطره دارم از این خونه ست هر چی زندگی کردم تو این خونه بوده و از تصور اینکه دیگه در و دیوارهاش رو نمی بینم تفسم تنگ می شه.


پ.ن:خدایا به خاطر آسیه ها ی آفرینشت ازت ممنونم