تکرار بیش از اندازه هر چیزی اونو لوث و لوس و بی معنی می کنه...
هر چیزی؟
برای 30 مرداد نوبت سزارین گرفتم...
.
.
.
اشکها از گوشه چشمم غلت می خورند روی گونه هام.می گه می دونم از من دلخوری...
میگم از تو چرا مگه کاری کردی؟
دلم می خواد بگم اگه به نظرت کاری کردی که نباید بکنی خب لااقل ادامه ش نده اما حرفم رو می خورم ...
چقدر دلم یه گوش مفت و مجانی می خواد دلم داره می ترکه یکی که بگه من اشتباه می کنم یا اون...
آفریده شده ام تا بار غصه همه را به دوش بکشم...
چرا کسی فکر نمی کتد گاهی مرا هم آدم ببیند؟
ماجراهای بدی اتفاق افتاد منی که تا حالا اجازه نداده بودم کسی از اختلافهای کوچک و بزرگم با همسری بویی ببره کاسه صبرم لبریز شد و هر چیزی که نباید اتفاق می افتاد افتاد...باید این یه بار رو هم تحمل می کردم که نکردم و بلوای بدی به پا شد و پای خانواده ها هم کشید وسط خانواده هایی که همه چیز رو بزرگ می بینن و با وجودی که صلح و آشتی بینمون برقراره تصویر بدی ازمون به جا مونده که حالا حالاها درست نمی شه...
رفته وسایلی که بسته بندی کردیم رو بیاره .
خونه امروز خالی شده بود و تو گرمای ۴ بعد از ظهر با خواهرام رفتیم تمیزش کردیم...۳ ساعت طول کشید و کمی هم موند از تمیزی.
مادر،برادر،خواهر زاده و دامادشون همراهش رفتن برای کمک...دیر راه افتادن و امروز هم کلی خسته بود زنگ می زنم هنوز نرسیده دلم شور می زنه اس ام اس می دم می گه رسیدم...عادت داشت هر وقت برسه زنگ بزنه نه فقط به من هر وقت می دونست خانواده پدریش نگرانن هم به محض رسیدن زنگ می زد این دفعه اما می خواد از زنش که توی ماه آخر بارداریه انتقام بگیره می خواد ثابت کنه می تونه به دلشوره هام اهمیت نده حالا به کی نمی دونم...
بعد زنگ می زنه ساتور کجاست آدرس می دم و به خودم می گم چه خوب شد جای همه چی رو علاوه بر اینکه روی کاغذ روی هر کارتن نوشتم حفظ هم کردم...پیداش نمی کنه می گم از چاقوی مخصوص ماهی استفاده کنه تماس بعدی به خاطر جای چاییه و آدرس می دم از خودم ممنون می شم که قند و چایی رو بیرون گذاشتم...جوک بامزه ای میاد براش فوروارد می کنم ...عکس العملی نمی بینم...ساعت ۱۲ شب پیام میده
"گلی پیپ کجاست"....گلی، لقبی که وقتی رابطه مون از نظر اون خیلی خوبه می گه لقبی که خیلی وقته به کار نبرده...
لجم می گیره که به خاطر پیپ بهم میگه گلی در حالی که این چند روزی که من خونه مادرم بودم و اون در رفت و آمد بدترین روزهای رابطه مون رو پشت سر گذاشتیم و با وجودی که ماه آخر بارداری رو می گذرونم همه ش در استرس ماجراهای پیش پا افتاده و بی اهمیت هستم چون اونا رو به شدت هر چه تموم تر بزرگ می کنه...
اونجا هم که بودیم سراغ پیپ رو گرفت ولی واقعا یادم نبود کجا گذاشتمش تا این هفته که وقتی چمدان مسافرتی که همراهم آورده بودم رو زیر و رو می کردم دیدم پیپه یه گوشه ش افتاده...بهش پیام می دم که توی چکدون همراه منه ... چیزی نمی گه ولی از همین الان شرط می بندم با خودم فکر می کنه عمدا همراه خودم آوردمش و یه دلیل دیگه پیدا می کنه برای دعوا و بهانه گیری جای زن و مرد تو زندگی ما عوض شده نافرم
طفلی به نام شادی، دیریست گم شدست،
با چشمهای روشنِ براق،
با گیسویی بلند به بالای آرزو،
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ماست:
یک سو خلیجفارس سوی دگر خزر.
استاد شفیعی کدکنی
داریم بر می گردیم به شهرمون ... به خونه ای که توش زندگی رو شروع کردیم ... با تقاضای انتقالی همسری موافقت شده ... دارم وسیله جمع می کنم
انگار هنوز هم با وجودی که دیگر نیستی یا لااقل توی این دنیا و بین ما نیستی تنها کسی هستی که صدای تنهاییم رو می شنوی ...فقط تویی که وقتی احساس تنهایی می کنم شبش خودت رو به خوابم می رسونی اونقدر می مونی و حرف می زنی و لبخند می زنی که صبح وقتی بیدار می شم منتظرم صدای شالاپ شلوپ های همیشگیت رو از ظرف شویی بشنوم در حالی که به شدت سعی می کنی بی صدا چایی دم کنی
همیشه یادت بود امکان نداشت تولدم رو فراموش کنی با وجودی که آخرای ماه بود و برای ما که فقط حقوق معلمی تو رو داشتیم کمی سخت می شد اما تو همیشه برنامه 20 تیر رو داشتی هر سال حتی وقتی ازدواج کردم حتی وقتی عزادار بودی حتی وقتی مریض شدی 20 تیر رو یادت می موند و من عاشق همین حافظه تو بودم
تنهایی ام رو با کی قسمت کنم که بفهمه؟
وام درست شد...به قول همسری قصاب که برای خریدن گوشت خودشم نمی ره تو صف بایسته!
الان هم با یه قرار داد کارا رو تحویل پیمان کار داده فعلا حدودای 40-50 تومن داریم ببینیم تا کجای کارمون رو پیش می بره