زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

ماما نانا اوف...

درست یک هفته از اولین جمله ای که گفته می گذره و علی رغم اینکه از دیدن اشکهاش داشت قلبم از جاش کنده می شد انگار دوباره متولد شده بودم... دخترک دستش را به مبل دیوار صندلی و هر چیزی می گیره و می ایسته و اون روز در حالیکه به باباش سپرده بودمش داشتم کارام رو انجام می دادم که افتاد و اشک ریزان این جمله رو می گفت... 

این روزا توی هر وبلاگی که می رم و می خونم رابطه های زن و شوهرا یه چیزی در مایه های نبرد آخرالزمانه..انگار به اجبار دارن همدیگه رو تحمل می کنن دو تا آدمی که بعد از چند وقت زندگی در کنار هم می فهمن به هیچ درد هم نمی خورن... 

کاش زندگی مشترک هم مثل دوستی بود که هر وقت دیدی داری ازش فاصله می گیری از لحاظ فکری کم کم  ازش دور بشی و یه روزی می رسه که ببینی چند ساله خبر نداری ازش... 

دل خوشم به شیرین کاری های دخترک ۸ ماهه ای که توی دنیا فقط از صدای قوقولی خروس می ترسه و از دورشدن ماما... 

با وجود همه کارا و گرفتاری ها مشغول ترجمه رمان هستم همچنان فقط نمی دونم برای بازخوانی ویراستاری و چاپ چه باید بکنم اگه کسی می تونه راهنمایی کنه ممنون می شم...

۱-۹۰

دخترک صاحب یک دندان و نصفی شده! وقتی چهار دست و پا از همه موانع با تلاشی وصف نشدنی میگذره تا به پاهای من برسه و بغلشون کنه دلم میخواد محکم تو بغلم فشارش بدم...وقتی صبح بیدار می شه و با دیدن من که کنارش روی زمین خوابیدم شروع به حرف زدن می کنه و اگه نباشم بغض می کنه یا اگه خواب باشم با انگشتای ناز کوچولوش صورتم رو دست میکشه تا بیدار بشم حاضرم همه سختی های دنیا رو تحمل کنم تا کنارش باقی بمونم...  

آخر سالی که گذشت و آغاز سال جدید برای اولین بار در طول زندگیم حاوی هیچ حس خاصی نبود 

جایی نرفتیم چون همسری سر کار بود ...از آخرین دعوای ما ۵ روز می گذره و من جدی دارم به جدا شدن فکر می کنم ... 

آخر هفته ماموریت کاری به شمال...اصرار داره همسری منم برم اما دلم با این سفر نیست.. .   

آرزو دارم ساد و خوشبخت باشین...هر چند خیلی سخت شده...