زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

این روزها که می گذرد

گاهی به قدیمها که فکر می کنم به اون روزایی که بی هیچ چشمداشت یا انتظاری آدما رو دوست داشتم دلم برای خودم تنگ می شه برای اون همه  اراده و اعتماد به نفس برای اون همه محبت خالصانه ... من این خود چند وقته م رو نمی شناسم بی ارادگی م اعصابم روبه هم ریخته نمی دونم سر اون همه انرژی چی اومد کجا جا مونده از من 

چقدر دلم می خواد یه بار دیگه فیلم به همین سادگی رو ببینم چون الان حس خودمم دقیقا تو همون فضاست یه چیزی تو مایه های چراغها را من خاموش می کنم.... 

امروز مادر همسری نهار اینجا بود و بعد با همسری رفت که همسری سر راه رفتن به دانشگاه برسوندش خونه داداشش سر بزنه به عروس بزرگش که گفتم دیسک داره و چند وقته سر کار نمی ره تو خونه س. مرضی هم زنگ زد و گفت شاید شاید امروز بیاد پیشم چقدر دلم براش تنگ شده وقتی میاد لم میدیم و اونقدر می گیم و می گیم که فکمون خسته بشه،من با هیچ کس دیگه ای اینقدر راحت نیستم

از مهری که ندیدیم

بعد از یه سرماخوردگی بدقلق(مثل همیشه)و استرس ناشی از احتمال سرماخوردگی دخترک تازه دارم کمی جون می گیرم.جمعه شب خونه دایی مهمون بودیم  این اولین بار بود که مامان بعد از فوت بابا خونه کسی می رفت(خونه ما که خونه خودشه)خیلی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم چقدر جای بابا خالی بود...

مامان گوسفندی خریده برای قربانی روز عید قربان –آخه ما رسم داریم هر کی فوت کنه بازمانده ها باید تا 7 سال براش عید قربان قربانی کنن نمی دونم رسم جای دیگه هم هست یا نه- 400هزارتومان پولش شده از یه آشنا هم خریده بود مثلا همه ش زیر سر مادرشه دایی و همسری بندگان خدا گفتن اون آدمه گرون فروشه ها...مادربزرگم و داییم خیلی لج دارن با هم یکی شون بگه ماست سفیده اون یکی می گه سیاهه ما هم چون از چند ماه پیش گفته بودیم بهش نمی شد زیرش زد

این روزا سرمون خیلی شلوغه همسری یا سر کاره یا دانشگاه یا سر ساختمون منم که مدام خونه مامان...دیشب دختر عموم زنگ زده احوال دخترک رو می پرسید و می گفت می خواستن چند بار بیان خونه مون...اینم از اون حرفاست.

راستش قضیه اینه که بعد فوت بابا همه یادشون افتاد پسر و دختر دم بخت دارن و عمه و عمو افتادن تو کار ازدواج در حالی که وقتی دو سال پیش اون یکی عموم فوت کرد تا بعد از مراسم سالش هیچکس به خاطر احترام به خانواده داغدارش به خودش اجازه همچین کاری رو نداده بود-اینم بین ما رسمه تا سال فوت شده نگذره خانواده ش توی مراسم خواستگاری و عروسی و ... شرکت نمی کنن-خلاصه هیچکس با خودش فکر نکرد بابای من جوون بود و دختراش کوچیکن شاید دلشون بخواد تو مراسم عمو،عموزاده و عمه زاده هاشون شرکت کنن.بدتر از همه عموی کوچیکم که ما سالها منتظر عروسیش بودیم و کلی برنامه داشتیم برای عروسیش رفت زن گرفت اونم دختر دایی خودش رو که باز هم میتونستن چند ماه دیگه منتظر بمونن.جالب اینجاست که حتی یکی شون به فکرش نیومد که یه دعوت کوچولو بکنه یا بیاد دنبال خواهرای کوچیکم اونا رو هم ببره با خودش.راستش من خیلی دلم گرفت از دستشون و الانم اصلا فکر می کنم وجود خارجی نداره اونا کارشون اشتباه بوده تو عرف منطقه ما 

 حالا هم من هیچ دل خوشی ندارم ازشون و اصلا خوشم نمیاد وانمود کنم به احترام گذاشتن.

ریست شود لطفا

کار من شده هر بار ویرایش چند باره نوشته هام دارم از دست خودم کفری می شم


بی نوا جاریم تو این دیسک کمر گرفته و عصب سیاتیکش هم از پا انداختش...اون روزی که رفتم دانشگاه رفتم دیدنش تو یه اتاق روی یه فرش دراز کشیده بوداعصاب شوهرش هم به هم ریخته س نافرم...خدا کنه زودتر خوب بشه


در حسرت یه پست طولانی آواره ترینم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

به قول زری همسایه ها یاری کنن منم وبلاگ داری کنم چه معنی میده دو خط تلگرافی.... 

همسری گیر داده که خیلی سرد شدی و اینا ... یادش میارم که چند شب پیش چطوری زد تو سرم سر اینکه وقتی دخترک دیر خوابید در جواب حرفش گفتم حالا اگه هر شب همین طوری بود چکار می کردی...خدا خودش آخر این مسیر ما رو ختم به خیر بکنه...حالا یا اینجوری یا اون جوری...علائم خستگی مفرط داره تو هر دومون خودش رو نشون می ده ...

صدای آشنا

دخترک رو دیروز گذاشتم پیش مامان و رفتم دانشگاه سر زدم راستش چشمم آب نمی خوره چون لحن صحبتشون متمایل به منفی بود اما حس خوبی بود با برادر شوهرم رفتم و اونجا راهمون از هم جدا شد رفتم پیش شکو دوستم تو آزمایشگاه فیزیک کلی پله بالا پایین کردم رفتیم پیش رئیس دانشگاه و رئیس دانشکده علوم اینقدر این دوست منو تحویل گرفتن کمی حسودیم شد می گفتن ارشد تجزیه جذب می کنن برای آزمایشگاه حالا نه که همه کارشناس آزمایشگاههاشون ارشد هستن!!!!چند تا ا زهمکلاسیهای قدیمی که همه اونجا داشتن ارشد تجزیه میخوندن رو دیدم و فهمیدم شانسم چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر زیاده!!!!!!!!!! 

امروز هم بعد از ۷ سال زنگ زدم به یکی از دوستای همکلاسی دانشکده م که شیرازی بود فکر کن بعد این همه سال صدای منو شناخت کلی روحیه م عوض شد یه تصمیمات کبرایی(!!!!)گرفتم دعا کنین بتونم عملی کنم . 

دیروز یه نمایشگاه مبل هم رفتم و یکی از بچه های سال بالایی شیمی که با عموزاده همسری وصلت کرده رو دیدم همسری می گفت انتظار داشتن ما بپریم تو بغل هم میگم عزیزم من فقط یه ترم تجزیه تکمیلی داشتم با گروهشون...

قهوه تلخ

دیروز یکی از دوستام که توی دانشگاه کار می کنه زنگ زد گفت یکی از کارشناسهای آزمایشگاههای شیمی استعفا داده بیا درخواستت رو بده...یه هیجانی افتاده زیر پوستم بیا و ببین یعنی می شه؟؟دقیقا همون کاری که دوست دارم محیط علمی کار آزمایشگاهی. 

زنگ زدم همسری اونم به داداشش زنگ زد که به با جناقش که یه زمانی مدیر گروه شیمی دانشگاه بوده بگه سفارش منو بکنه حالا این باجناقه برادر یکی از دوستای جون جونیم هم هست...حالا چه با پارتی چه بی پارتی اگه بشه سرم گرم می شه و می تونم دوباره برم دنبال درس خوندن. 

هر چند به همسری هم گفتم از عدم همکاریش می ترسم اونم از دیروز گیر داده دخترک رو چکار کنیم و از این حرفا ولی من مطمئنم اگه موقعیتش پیش بیاد و من نرم فرداهای دخترک پر می شه از سوال حتی ممکنه خودش هم سرزنشم کنه از یه طرف هم دلم نمی خواد از اولین حرفی که می زنه و از خیلی از اولین هاش خودم رو محروم کنم نمی دونم خدا...


 

این روزا قلب یخی می بینم و قهوه تلخ بافتنی می بافم برای دخترک و گاهی وبلاگ می نویسم و کمی درس می خونم وشیر وشیرینی و دم کرده رازیانه می خورم  ... همین!


 

روز سالگرد ازدواجمون این طوری گذشت: 

۱-خواهر زاده همسری خونه مون بود دختر خوبیه باز گلی به جمالش که تو این خانواده منو داخل آدم حساب می کنه گاهی میاد سر می زنه بهم 

۲-یکی از فامیلای مادر همسری دستش شکسته و تازه این اتفاق افتاده دارن تصمیم می گیرن برن پیشش و همسری هم انگار یادشرفته امروز یه روز خاصه و فردا هم می تونه بره پیش مریض اصلا هفته آینده بره اما طبق معمول زور دستور مادر همسری به همه چی می چربه  

۳-بحث سر اینه که حالا من و دخترک چکار کنیم بریم خونه پدر همسری تا زن عموش بعد از ۳ ماه بیاد چشم روشنی دخترک یا برم پیش مامانم که مادربزرگم هم اومده و دو بار زنگ زده که چرا نمیای 

۴-طبق معمول نمی تونم با دلیل و منطق راضی کنم همسری رو و می ریم خونه پدرش 

۵-شام سومین سالگرد ازدواجمون قورمه سبزی آبکی هست 

۶-همسری در کمال تعجب من پیشنهاد می کنه امشب رو خونه پدرش بخوابیم و در مقابل تعجب من با اخمی همیشگی کاری می کنه بترسم و بگم بمونیم من لباس نیاوردن برای دخترک رو بهانه می کنم و خدا رو شکر نگار به دادم می رسه 

۷-نگار رو که با ما اومده خونه پدربزرگش می رسونیم دم خونه شون کمی می شینیم پیش دختر و پسر کوچولوی خواهر شوهرم که از عصر سر کوچه تو اون سرما منتظر ما ایستادن 

۸-نه می گم نه می خندم نه هیچی بد جوری احساس خفگی دارم  

پ.ن:چرا برای تو رفتن پیش فلان فامیل درجه ۴و۵ مادرت از بودنمون با هم توی سالگرد ازدواجمون مهم تره؟اینا رو من کجای دلم بذارم؟


 کفش خریدم و کاموا و میل و کتاب بافتنی و سی دی کارتون و دارم فکر می کنم به خریدن مجموعه ها زبان کودکان نه صرفا برای دخترک بلکه چون خودم به دنیای شادی های کودکانه نیاز دارم
 جاریم پشتش درد می کنه دکتر بهش گفته دیسک داره چند روزه خونه مامانشه راستی جاریمم کارمند همون دانشگاهه که اون بالا گفتم ولی چیزی از استخدامی بهم نگفته بود اینم شانس منه شاید یه روز مفصل نوشتم براتون از این همه شانس