زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

چشمها هم میتوانند دروغ بگویند

پارسال همین موقع بابا و همسری برنج و مرغ نذری بابا رو بردن خانه سالمندان.

پارسال همین وقت ها ....

امسال من با همسری رفتم هون جایی که بابا نشسته بود نشستم و تا اونجا انگار تو یه عالم دیگه بودم...

همسری تو این شرایط گیر داده به یه موضوعی که می شه بعدها هم درباره ش حرف زد، نمی دونم چطور نمی تونه شرایط رو بفهمه وقتی هم دید اشک تو چشمام جمع شده گفت ها باز چه ت شد باز چرا گریه ت گرفت...

نه عزیزم تو نمی فهمی، هیچکس نمی فهمه راستش می گن با گذشت زمان آدم به نبودن و ندیدن عزیزانش عادت می کنه ما یه ضرب المثلی داریم می گه خاک سرده و سردی  میاره...در مورد پدر کاملا برعکس شده یعنی شرایطی برای مامان و خواهرا پیش اومد که هر روز داغ نبودنش داغ مهربونیهاش داغ دغدغه هاش تازه و تازه تر میشه. تو نمی فهمی؟؟چرا نمی فهمی؟فهمش اینقدر سخته تو که شریک زندگی من هستی اینقدر داغ دل من برات بی معنیه من ا زبقیه چه انتظاری داشته باشم؟

خونه مامان اون سر شهر بود.تک و تنها و دور از همه فامیل و ما همه این طرف شهر مشورت کردیم و قرار شد اون خونه رو اجاره بدن و بیان اینجا خونه اجاره کنن تو این گیر و دار خونه عموم (که دو تا خونه داره و یکیشون نزدیک بود به خونه ما و دایی ها و همه )خالی شد و خودش گفت مامان و بچه ها چند سال برن اونجا اجاره...اومدن...درست یه روز قبل از به دنیا اومدن دخترک و اجاره رو حتی بیشتر از بقیه مستاجرها دادن و حالا 4 ماه نشده 3 بار مشتری آورده که خونه رو بخرن و چند پیش هم با مامان صحبت کرده که تا عید یه فکری برای خودتون بکنین می خوام خونه رو بفروشم.

حالا مامان مونده و قرارداد نبسته اینجا و و خونه اونجا که دست مستاجره و تازه با توجه به اتفاقهای افتاده برگشتن به اونجا اصلا به صلاح نیست.درسته که خونه خودشه و اختیارش رو داره ولی وقتی می دونست می خواد بفروشه چرا اینطوری مامان و بچه ها رو سر کار گذاشت؟ مسئله آزار دهنده بعدی اینه که قیمتی که روی خونه گذاشته حداقل 30 میلیون گرون ت را زقیمت واقعی خونه ست(آخه همسری کارش همین کارشناسی قیمت خونه هاست) و تازه گفته 20-30 میلیون سر بدین و خونه ها رو عوض کنیم...

بابای من مدیر یه دبیرستان پسرانه بود و هر کی باباش معلم بوده می دونه اون سالها کمترین حقوق کارمندای دولت مال معلم ها بود...هیچ منبع سرمایه ای دیگه ای هم نداشت. خونه ای داشت و ماشینی که تا همین آخرها پراید بود و زمینی که سالها پیش وقتی قیمت خونه و زمین خیــــــــــــــــــــــلی ارزون بودفروختش 2و 400...ما نمی تونستیم اعیانی زندگی کنیم،خدا رو شکر چیزی هم کم نداشتیم طوری بزرگ شده بودیم که دنبال علم و تحصیلات باشیم و بیشتر از اینکه به فکر رنگ چشما و دلبری و ...باشیم داشتن دیدگاه باز برامون ارزش بود...دیدین الان هی تو اینترنت راه به راه سی دی و دی وی دی آموزش خواندن و نوشتن به بچه ها هست؟ اون وقتا که از این خبرا نبود من لز 5 سالگی با روزنامه اطلاعات تونستم بخونم 9 سالم که شد سروش جوان 12 -13 ساله که شدم آفتاب امروز و توس و خرداد...پدرم بهمون یاد داده بود مهمترین اصل توی زندگی هر کسی اینه که زیر دین مادی و معنوی هیچکس نباشیم و همینطور هم زندگی کرد سر اصولش هیچ وقت کوتاه نیومد و همین هم بود که مراسم تشییع و ختمش توی شهر تک بود...اونقدر برای تشییع آدم اومده بود که خود من اصلا نفهمیدم کی و چطور خاکش کردن...

یه زندگی جمع و جور و ساده داشتیم،اون وقت عموهام به شوخی(که الان می فهمم ما فکر می کردیم شوخی بوده)به بابا می گفتن چند تا حساب بانکی داری؟!چقدر توش پول هست؟! و از این مزخرفها پیش خودشون فکر کرده بودن لابد پول 10 تا خونه و پراید تو حساب بانکیش هست در حالیکه وقتی باز نشسته شد همه پس اندازش 3 تومن بود...همون وقتی که من نامزد شدم...وقتی بابا فوت کرد توی مجلس ختمش که غریبه ها تو سرشون می زدن شوهر خاله م به همسری گفته بود به نظرت یه 30 تومنی داره(فکر کن!)مجبورمون کردن حصر وراثت کنیم و باز وقتی دیدن نه خیر از اون خبرا نیست اینهمه سیاه بازی برای اینه که لابد فکر می کنن اون 30 میلیون کذایی رو بابا به اسم مامان تو بانک گذاشته...


شاید اگه چند سال پیش بودو اون یکی وبلاگم کلی حرف داشتم درباره عزل عجیب و غریب م .... ت .... ک .... ی جریانی که منجر به رویش دو عدد درخت گوجه سبز خوشکل روی سر هر آدم عاقلی می شد...

اما حالا فقط برای ثبت در تاریخ و اینکه یادمون بمونه ما باز هم توی یه مورد دیگه رکورد جهانی رو شکستیم و اول شدیم می نویسم در جایی به اسم ایران رئیس امور اجنبی اش !!! وقتی در ماموریت کاری د ر کشوری اجنبی به سر می برد به دستور رئیس الوزرا از کار بر کنار شد...


حسین بیشتر از آب، تشنه لبیک بود ولی افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشمانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.

۶۴

قول داده بودم از دخترک عکس بذارم ... کیفیتشون خیلی خوب نیست آخه با موبایل گرفته شده..قبلی ها فکر کنم بهتر بودن.بالاخره بارون اومد... 

کارای خونه همچنان در حال انجام هستن امروز هم  لوله کشی سیستم فاضلاب و نصب درهای ورودی طبقه اول انجام شد... 


این مال وقتیه که برای اولین بار توی کریر گذاشتمش همسری عکاسه و دخترک داره منو نگاه می کنه. 

اینجا هم داره به دوربین موبایل نگاه میکنه انگار فهمیده می خوام ازش عکس بگیرم. 

دخترک در حال استراحت.

۶۳

مشغولم مشغول کار .... دارم درس می خوانم کتاب می خوانم وب مینویسم...صبحانه می خورم چای داغ با بیسکویت...ظرفها رو می شورم با دست...گاهی لباسها رو هم با دست می شورم حوصله ام سر می رود بنشینم جدایشان کنم و هر کدام رو جداگانه بیندازم توی ماشین لباسشویی...صدای ملچ ملوچ می آید می آیم توی اتاق میبینم دستهاش تا مچ توی دهنش هستن و چشماش هنوز خوابه دخترکم گرسنه س اما سر و صدا نمی کنه گریه نمی کنه انگشت شست دستش رو می خوره مثل اون شیره توی رابین هود بچگی هامون... 

چراغ خواب بچگی خودمو پیدا کرده بود خواهریم و یکی از اونا رو برای دخترک خریده بود یه گوی شیشه ای که توش یه مجسمه ی عروسکی هست. 

شاید امشب بریم خونه پدر شوهرم هر چند اونا نه سری می زنن نه زنگی نه حتی خبری می گیرن ازمون دلم میخواد به هزار و یه دلیل نرم اما بازم دلم نمیاد بزنم تو ذوق همسری...اگه بگم نه نمیام بازم یه سلسله طولانی از حرفا پیش میاد فعلا که حرف خواهراش بیشتر خریدار داره.... 

سال 82 سال دوم دانشگاه شروع کردم به وبلاگ نویسی وبلاگ رو مریم دوستم برای خودش درست کرده بود اما وقت نمی کرد چیزی توش بنویسه اسمش بود یادگار دوست در واقع بعد از اولین پستش که شعر زیر بود و بر گرفته از آلبوم شهرام ناظری چیزی ننوشته بود 

من درد تو را ز دست آسان ندهم      دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم  

از دوست به یادگار دردی دارم           کان درد به صد هزار درمان ندهم 

بعد از فارغ التحصیلی یه  سالی سراغش نرفتم و بعد که رفتم دیدم بلاگفا حذفش کرده رو چه حسابی نمی دونم چون خودم وبلاگهایی رو می شناسم که چندین ساله آپ نشدن ولی حذف نشدن خلی دوسش داشتم دوستای خوبی هم داشتم که به هم کمک فکری می دادیم جزیی از زندگیم شده بود حالا هر وقت می رم به وبلاگی سر می زنم ناخودآگاه اول تایپ می کنم www.yadegaredoost .... مسافر کوچولویی بودم توی این دنیای مجازی یادش به خیر.


 

 خدایا ما گناهکاریم به خاطر بچه های معصومی که به دنیا هدیه دادی یه فکری به حالمون بکن...سه ماه پائیز داره تموم می شه و هنوز بارون نیومده  سرما مغز استخون رو هم می سوزونه...دعا کنیم تو رو خدا...

این شبای بی قراری مال من

نوشتن از همه اتفاقایی که دور و بر آدم می افته خیلی مشکل شده برام با بزرگتر شدن دخترک و عوض شدن نیازهاش باید وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم. 

ما همچنان مشغول ساخت خونه ایم همسری همچنان آتش زیر خاکستره منم در حال دیوانه شدن به خاطر خیلی از چیزا محرم داره میاد و یاد محرم پارسال داره بدجوری اذیتم می کنه شب تاسوعا توی هیئت مامان می دونست که من از ته دلم هر چی بخوام از عباس(ع)بهم می ده ازم خواست یا شفای بابا رو بگیرم یا ...دعا کردم برای بابا ...حالش مساعد نبود می دونستم و می دیدم که مساعد نیست ازش خواستم یا شفاش بده یا نذاره بیشتر از این رنج بکشه یه ماه بعدش.... 

نمازهای بی حال و حوصله و یکی بود یکی نبود نمی دونم بیشتر نتیجه زندگی با آدمیه که سر هر مسئله ای که ناراحت می شه شروع می کنه به بد و بیراه گفتن به خدا و امام و پیامبر که دلمو سخت و سیاه کرده یا نتیجه ناامیدی من از اعجاز خدا؟ چرا راحت کتک میخورم و ول نمی کنم برم؟ چقدر دلم برای نگاه های پر از غم مامانی می سوزه برای خودم برای زندگی خانواده پدری که نمی دونم به خاطر چی بر باد رفت و عاقبتمون به خیر نشد...دلم برای پدر تنگ شده دیشب خوابش رو دیدم و یادم نیست کجا بودیم و چی گفتیم

سرم رو گرم کردم به خریدن کتاب پارچه ای برای دخترک و کمی محض خالی نبودن عریضه خواندن درس و دعا برای خواهرم که آزمون وکالت داده و چه خوب می شه اگه قبول بشه...و با سی دی های کودکانه ای که بیشتر به خاطر خودم خریدم تا دخترک...  

بالاخره رفتم پیش دکترم با خواهری رفتیم این دکتر رو توی شهر همسایه مون(!) پیدا کردم بر حسب اتفاق و از اول ازدواج برای چک های ۶ ماهه پیشش می رفتم و خودش هم منو عمل کرد توی شهر خودمون هم متخصص هست اما یه چیزی توی دلم اون روز که رفته بودیم به شهر همسایه گفت برو پیش این دکتر...خیلی با هم دوست شدیم رفته بودم برای معاینه و اوضاعم رو به راه نبود درست بعد از زایمان به همسری گفتم بیا بریم دکتر گفت :((لطفا تا تموم شدن کار ساخت خونه دور مریضی و دکتر رو خط بکش و اگه دردی هم داری تحمل کن!!!)) این ایده رفتن با خواهرمم هم به ذهن معیوبم بس که پر مشغله ست نرسید تا چند وقت پیش که دیدم همسری که داره تو همون شهر همسایه ارشد می خونه خب منم با خواهری برم(چه فسفری سوزوندم من!) حالا بعد از اینکه رفتیم و دکترم کلی دعوام کرد که چه وقت اومدنه جلوی مامانم اینا می گه من که بهت گفتم همون وقتی که خونریزی پی در پی داشتی باید می گفتی مرخصی بگیرم ببرمت دکتر!!!!!!!!!!!!!! 

در اولین فرصت چند تا عکس جدید از دخترک می ذارم

شهر ماتم زده

اینجا چرا می تابی ؟ ای مهتاب ، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
.

.

.

بده...بدبد...چه امیدی؟چه ایمانی؟

کرک جان!خوب می خوانی

من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد

چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد

گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش

بخوان آواز تلخت را

ولیکن دل به غم مسپار

کرک جان بنده دم باش

..............

اینا رو خواهرزاده لیلا آخر کتاب منطق الطیر برام نوشته بود تو روزای سردرگمی......روزای فارغ التحصیلی لیلا و تجزیه


دیشب بالاخره اون دوست همسری که گفته بودم یه خورده زیادی آن تایم هستن اومدن خونه مون دیدن دخترک بعد از ۳ ماه...از حق نگذریم(به همسری هم گفتم)این دوستش تو هر چی کارش می لنگید کوچولوش رو خوب بارآورده بود از هر چی بچه ۲-۳ تو این مدت دیدم مودب تر و خوش برخوردتر  و در عین حال خوش سر زبون تر بود...اینا هم گفتن دخترکم شبیه خودمه 

راستش از بین تموم بچه هایی که دیده بودم فقط دختر داییم کپی مامانش بوده انگار زن دایی رو در ابعاد کوچیک می دیدم همه ش می گفتم یعنی می شه بچه منم اینقدر شبیه خودم باشه چون معمولاٌ بچه ها تلفیقی از پدر و مادرشون هستن و حالا هر کی دخترک رو با چشمای تیله ایش که کم کم دارن سبز(یا آبی) می شن می بینه میگه شبیه منه... 

دخترک می خنده منو کاملاٌ می شناسه و صدامو از هر جا بشنوه به سمتش بر می گرده تمام سعیش رو می کنه که به شکم برگرده از ورزش به شدت لذت می بره...دیگه لب به شیر خشک که گاهی اگه مهمون داشتیم و کارم گیر بود براش درست می کردم و می خورد نمی زنه...به شدت تلاش می کنه بغلش کنیم در حال گریه اگه پیشانیش رو ببوسم آروم آروم می شه ...  

خدایا به حق همه مقدسات به حق همه اونایی که باهاشون و باهات خیلی بیشتر از من اخت هستی و هستن به حق ابراهیم و لحظه های تردیدش به حق تپش های دل هاجر مواظب دنیا و اخرت دخترکم سلامتی و موفقیتش باش...دنیا رو براش شاد بخواه و بنویس...برای همه بچه ها...آمین


 دیروز مرضی اومد و تا دم دمای غروب نشست و حرف زدیم و حرف زدیم رفته بود قم برام سوهان که خیلی دوست دارم آورده بود.این روزا اونقدرتو شهر کوچولوی ما آدم می میره و تصادف و خود کشی و طلاق زیاد شده که حد نداره ... چند وقت پیش یکی از آشناهای نزدیک همسری و خانواده ش خواهر  مریضی داشته از ماهشهر که اونجا زندگی می کنه شبانه اومده بیاد خواهرش رو ببره تهران توی پیچ های خیلی وحشتناک بعد از دشت عباس خودش و ماشینش زیر تریلی له می شن بنده خدا سنی نداشت مجرد بود هنوز...خبر که به خونه شون می رسه خواهره(همین یه خواهرو داشتن) همونجا دق می کنه می میره...من خیلی مردن دیده بودم خیلی شنیده بودم ولی اینکه خواهره اینطوری از غصه برادرش دق کنه خیلی برام غمناک بود همون روز یه ساعت بعد از مرگ برادر...