زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

امروز اول صبح از یه دوست دوران دانشگاهم این ایمیل رو دریافت کردم نوشته از ماندلا ست نمی دونم راست و دروغش پای خودش شاید اینم مثل همون نامه چارلی چاپلین به دخترش جعلی باشه اما به یه بار خوندنش می ارزه درست مثل همون نامه ....


من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.

 

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.


من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.


من باور دارم ...
که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.


من باور دارم ...
که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.


من باور دارم ...
که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.


من باور دارم ...
که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.


من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.


من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.


من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.


من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.


من باور دارم ...
که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.


من باور دارم ...
که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.


من باور دارم ...
که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.


من باور دارم ...
که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.


من باور دارم ...
که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.


من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.


من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.


من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.
  من باور دارم ...
«شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را داردنیست
بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.»


حال دخترک رو به بهبوده...اما مامان که رفته بود سونوگرافی گفته بودن بهش یکی از تخمدان هاش کیست داره...مامان پارسال عمل کرد و مجبور شد ر. ح . م  ش رو دربیاره از اون طرف خاله بزرگم سرطان سینه گرفته دو ساله و امسال انگار وخیم تر شده اوضاعش از فکر اینکه اتفاقی برای مامان بیفته دارم دیوانه میشم...


من باور دارم ...
که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

 

پر از خاطرات ترک خورده ام

این رادیو 7 بدجور گیر داده به خاطرات ترک خورده من امشب... ناصر عبدالهی...تو ای پری کجایی...روز مبادا... 

فوبیای زندگی من مرگ پدر بود ... دبیرستان که می رفتم شبا بیدار می شدم می رفتم بالای سر بابام نفسهاشو چک میکردم... اگه بالا پایین شدن پتو رو تشخیص نمی دادم دستامو می ذاشتم جلوی بینیش گرمای نفسش رو حس می کردم و بعد بر می گشتم سر جام میخوابیدم... 

امشب بعد از چندین ماه بالاخره باز همونی شده بود که می شناختم و فکر می کردم اشتباه کردم در مورد شناختنش....گفتم بهش انگار تو هم با خدا کورس گذاشتین صبر منو اندازه بگیرین...گفتم نشستین هی بلا سرم میارین ببینین تا کی تحمل می کنم؟...گفتم و جواب شنیدم بعضی جوابا روبهش حق می دادم و بعضی ها رو نه اما در کل بعد از این همه مدت دوری-در حالی که کنار هم زندگی می کردیم- خوب بود.خسته بودیم هر دو اما بازم این خاطرات لعنتی رو نمی تونم فراموش کنم...یه برنامه داره شبکه 4 به اسم روی خط باشید برنامه حالت مشاوره داره امروز یه درس ازش یاد گرفتم خیلی به کارم اومد...وقتی می خوای جواب یه نفر رو بدی همون لحظه جواب نده تا 5 بشمار و همون جوابو بگو ببین چقدر لحن عوض می شه...

پارسال شب 7 بابا افتاد شب اربعین امام حسین...امسال هم می خوایم مراسم سال رو همون اربعین بگیریم... 

دخترک سرما خورده بدون تب داروی خاصی هم نمی شه بهش داد...طفلکم نه گریه میکنه نه بهونه می گیره فقط با چشمای بی حال نگاهم می کنه و لبخند می زنه...

۶کیلو و ۷۰۰گرم

واکسن دخترک رو زدیم...قد و وزن و قطره مولتی و..... 

همونطوری که پیش بینی شده بود دخترک تنها اندکی بعد از واکسن گریه کرد و بعد که بغلش کردم و بوسیدمش گریه ش قطع شد و حتی بهیارای شبکه بهداشت خنده شون گرفته بود و باورشون نمی شد دخترکم اینقدر آروم باشه...دخترکم فعلا که فقط برای دور شدن من از خودش گریه کرده .... 

امروز می رم دکتر و میرم کاشی و سرامیک ببینم و انتخاب کنم...

در جستجوی زمان

همه برنامه م این بود که برای شب یلدا بنویسم و نوشته م رو دقیقا لحظه اتصال پائیز به زمستان بذارم لحظه 00:00:00 ولی دخترک بیدار بود و بهم یادآوری کرد باید یادم باشه از این به بعد درصد بالایی از تصمیم هام به جناب ایشون و خواب و بیداریش بستگی داره...سالها به این فکر می کردم که اون لحظه اضافه این شب کجاست چی محسوب می شه نه جزء پائیزه و نه جزء زمستان پس چیه کجای زمان به حساب میاد...هنوزم نتونستم جوابی براش پیدا کنم...

یه سر به بهونه شارژری که خونه مامان جا گذاشته بودم رفتم و سری بهشون زدم به یاد همه شب یلداهای گذشته...انارای دون کرده با چند پر نارنگی و گل پر و نمک ... آجیلای خوشمزه که بابا از بهترین شیرینی فروشی شهر می گرفت...هندونه هایی که همیشه خدا وسطش سفید بود و ما کلی می خندیدیم...چقدر دلم میخواد یه روز یکی محکم بزنه تو گوشم و ا زخواب بیدار شم  ببینم همه اون چیزایی که نزدیک یه ساله اتفاق افتاده(غیر از تولد دخترک) فقط یه کابوس تلخ بوده...چقدر دلم می خواست بابایی اولین نوه ش دخترک من رو می دید...چقدر طفلک دلش نوه می خواست.هنوز یه سال ا زعروسی ما نگذشته بود که از مامان سراغ بارداری منو گرفته بود...و آخرش هم نفهمید که نوه تو راه داره و رفت...

همسری خسته از کار این چند روزه که به خاطر آزاد شدن برداشت از یارانه ها تا شب سر کار بود گرفت خوابید و من در حالیکه دخترک تو بغلم بود برنامه رادیو 7 رو می دیدم از شبکه آموزش امشب هم کلی مهمون داشتن و برنامه های آرام بخش.چقدر این آرامش آخر شب این ترانه های آروم و گاهی قدیمی و خاطره انگیز دل آدمو آروم می کنه و آماده برای یه خواب راحت...11 شب شبکه آموزش منصور ضابطیان...چیزی که بیشتر از همه برام خاطره انگیز بود شنیدن ترانه جان عاشق بهرام حصیری بود چقدر دوستش داشتم  و چقدر دلم می خواست دوباره بشنومش...تو این جان عاشق به من داده ای * دلی چون شقایق به من داده ای...

دخترکم منو ببخش لالایی کودکانه نمی دونم که برات بخونم اما خوب می دونم و می بینم که تو از شنیدن ترانه های مورد علاقه مادر چقدر آرامش می گیری و دَدَ ، اَاَ گفتن هات رنگ کشدار و آهنگین می گیره و با لبخند شیر آهر شبت رو می خوری و می خوابی... اینجا می نویسم که یادم نره لالایی شبهای تو این ترانه های پائینی بودن:

شد خزان گلشن آشنایی...

شبی که آوای نی تو شنیدم...

گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم...

گل گلدون من شکسته در باد...

وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد...

آدما از آدما زود سیر می شن...

و...و...و...

۶۶

انگار آسمون یادش افتاده پائیزه و باید بباره... 

دخترک خوابه امروز تا شب تنهاییم چون همسری می ره دانشگاه بعد از کار...خواهرم زنگ زد گفت میام پیشت بعد از کلاس دانشگاه آخه دانشگاهش به خونه ما نزدیکه.قراره بریم کاشی و سرامیک ببینیم پس فردا...نویت واکسن سفید برفی هم همین روزاست... 

یاد روزی که واکسن دو ماهگی ش رو زدیم می افتم همه ش...خانم که واکسن رو زد گفت پاهاش رو قنداق کنیم تا تکون نخوره و دردش نگیره جای واکسن اومدیم خونه مامانُ بهش قطره استامینوفن دادم و بعد مامان قنداقش کرد عصری که بازش کردیم و بیدار بود اونقدر خندید و داد زد که همه مون روده بر شده بودیم آخه نی نی های دختر و دایی و دختر خاله م تب کرده بودن و ۲-۳ روز با بی قراری و گریه مدام اذیتشون می کردن... 

اما این گل کوچولو من موندم چرا اینقدر آرومه اونقدری که گاهی دلم براش می سوزه که اینهمه صبوره...


 

زندگی های خیلی پر تنش شده و صبر آدما کم... داشتم به اون قدیما فکر می کردم که چقدر با هر چیز ساده ای شاد بودیم...رفتم یه جایی رو خوندم از یه قسمتی به اسم یادداشت روزش خوشم اومد خیلی جالب بود برام.