زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

پیدا کردن وقت برای نوشتن تو این هاگیر واگیر بچه داری و خونه تکونی و خونه ساختن و قهر و آشتی های پی در پی واقعا واقعا مشکله... دخترک سرما خورده از باباش گرفته و البته نه بد قلقی می کنه و نه زیاد حالش بده فقط از نوع نفس کشیدنش می فهمم ... 

می خوام یه سنگ بزرگ بردارم امیدوارم علامت نزدن نباشه یه رمان انگلیسی رو می خوام ترجمه کنم حالا کی تموم بشه به شرایط بستگی داره اما به خاطر پدر باید این کارو بکنم چون تنها کسی که علاقه و استعداد من تو یادگیری و ترجمه به زبانهای خارجی رو جدی گرفت و تشویقم کرد پدر بود... 

دارم برای همسری از رقص با گرگ ها حرف می زنم و اینکه تو 10 سالگی خوندمش و چقدر دوستش داشتم و دلم می خواد با همون ترجمه دوباره بخونمش چشماش می افته روی هم و وسط حرفای من می خوابه خوبیش اینه که تا اراده کنه خوابیده برعکس من 

دلم رمان میخواد و وقت کافی برای خوندن مثل قدیم ها... 

پ.ن: جناب رهگذر عزیز که آدرسی هم جا نگذاشته ای نه خیر بنده اهل آنجا نیستم مگر آنجا هم چنین اتفاقاتی افتاده؟ شهرهای کوچک مرزهای غربی به گمانم مثل هم باشند از دم

روز مرگی  

.....

در یک تصمیم شجاعانه و انتحاری کنکور شرکت نکردم...وقتی ماحصل ۱۶ سال ارتقای دانش و ایده های عجیب و غریب برای فتح قله های علم و دانش و خدمت به بشریت این شده .... 

خب اینو شوخی گفتم آخه مادری که یه بچه چند ماهه داره کجا می تونه درس بخونه؟؟ 

بالاخره یه جایی استخدامی داره و لیسانس شیمی هم می خواد و امتحانش هم ۳ هفته دیگه س هنوزم می تونم به هوشم امیدوارم باشم و به پشتکارم؟ 

از بالا! دستور کتبی اومده همسری و همکاراش در راستای خدمت به خلق و همت مضاعف تا آخر سال حتی مناسبتها و ایام تعطیل هم توی بانک باشن...به این ترتیب برنامه ای که سرخوشانه چیده بودیم برای هفته آینده و یه مسافرت کوتاه ۳ روزه خود به خود کنسل شد.

بازگشت یکه سوار

بالاخره نیمه شبی گیر اومد برای وبگردی .... 

راستش نوشتن البته اگه حس نوشتن نداشته باشی سخت ترین کار دنیاست حتی اگه 14-15 سال کارت نوشتن روزمرگی هات باشه حالا اون وقتا توی دفترچه (که هیچ وقت از این دفتر خاطرات سوسولی! نبود و از این دفتر قدیمی 100 برگای آبی رنگ بود که پشتش نوشته بود تعلیم و تعلم عبادت است) چه بعدها که کمی زندگی ها باکلاس تر شد توی وبلاگ...به هر حال حس نوشتن مهم ترین چیزه...راستش غیر از خونه عمه که به دلایلی جور نشد نصف مهمونی دادن ها و مهمونی رفتن ها تموم شد ... برادر همسری بورسیه قبول شده(نمی گم کجا!) و ما کلی خوشحالیم هر چند مادرش و خوارهاش کلی از دوریش غصه دارن و صد البته منم درکشون می کنم اما خودش سر ازپا نمی شناخت چون رشته مورد علاقه ش بوده و یه سال پشت کنکور مونده بود... بالاخره بعد از 5 سال حکم رسمی آقای همسری با امضای مدیر کل بانک ... اومد و ایشون در کمال تعجب لازم ندونسته بود که شیرینی بخره بیاره بعد هم مبلغی پول به عنوان کادو به من داد که اونم امروز ازم قرض گرفت!!!!!! 

خوشبختانه کل اون چیزی که تو ذهنم بود رو گفتم برای کابینت آشپزخونه و کلی می ذوقم...دیگه چیز زیادی نمونده برای 10 اسفند نوبت درست کردن نما داریم 15 اسفند سفید کاری احتمالا بعد از عید کابینت و یه سری خورده ریز دیگه ...  

فرشته بیماری (مگه بیماری هم فرشته داره؟) پرهاش رو کشیده رو عمه هام  یکی افسردگی گرفته یکی سی سی یوئه به خاطر قلبش یکی هم تهران عمل داره 

توی این دنیا در حال حاضر بیشتر از همه دلم برای مادربزرگ پدریم آی می سوزه آی می سوزه...عمق این دل سوختن از وقتی بیشتر شد که چند وقت پیش توی یه فیلمی دیدم دختر 5-6 ماهه مامانش توی حیاط خونه بود به شکم چرخیدصورتش به متکا گیر کرد و نتونست برگرده به پشت خفه شد اونقدر گریه کردم که حد نداشت حالا فکرش رو می کنم بینوا توی دو سال دو تا پسرش درست عین هم از دستش رفتن و کسی رو هم نداره غمخوارش باشه وقتی میاد خونه مامان بهشون سر بزنه و می رم دیدنش و گریه کردنش رو می بینم دلم کباب می شه


امروز واکسن ۶ ماهگی فسقلی رو زدیم...بله درست حدس زدید خانوم خوشگل مهربونم بازم مامانی رو اذیت نکرد و به همون شیوه قدیمی تا اومد تو بغلم آروم شد و دیگه همه از تعجب مونده بودن... قربون برم خدا رو...معروف ترین دخترک ۶ ماهه شهر ماست سفید برفی

زبل خان همه جا...

روزای خیلی شلوغی رو دارم می گذرونم... دیروز بعد از مدتها رفتم آرایشگاه مدل موهام رو عوض کردم هنوز موندم برای رنگ یا مش چکار کنم... 

کلی برنامه داریم که باید پشت سر هم انجام بدیم پسر عمه م دماغش شکسته باید بریم عیادتش... پسر دایی م رفتن خونه جدید... دوست همسری هم ازدواج کرده هم خونه جدید رفته... باید خان دایی و پسرا و عروسهاش رو دعوت کنم...انتخاب رنگ کابینت آشپزخونه خیلی سخته منم دلم م یخواد قهوه ای سوخته و تو این مایه ها باشه همسری می گه روشن خوبه... از طرفی برای خونه جدید می خوایم به جای شوفاژ از پکیج استفاده کنیم که البته نمی دونم جواب گوی طبقه بالا که برای خودمونه و حدود ۱۶۰ -۱۶۵ متره هست یا نه.چون پنجره ها رو دو جداره استفاده کردیم گویا گاز کشی کمی خطر داره و شوفاژ هم هر کی داره میگه هزینه ش خیلی بالاس و با توجه به شرایط جدید نمی صرفه... 

خونه پدر همسری و برادرش هم جمعه دعوت بودن خونه ما و همه چی عالی بود جز اینکه خواهرای همسری از دست جاریم عصبانی شدن چون خونه مامانش که سفر حضرت عباس داشت و از خونه ما رفت خیلی جدی ما رو دعوت نکرد البته بیشتر اونا چون چند بار به من گفت... خب منم نم یتونستم برم که اگه به اونا هم جدی تعارف می کرد شاید با هم می رفتیم...حلاصه حسابی از دستش شاکی هستن و خدا ختم به خیر کنه....