زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

می نویسم

راستش الان دقیقا نمی دونم بعد از این همه مدت چی باید بنویسم و آیا اصلا لازم هست با طول و تفصیل راجع به دردسرها و خستگی های اثاث کشی و دوباره چیدن و تمیز کردن و هی تمیز کردن و سابیدن و یه بچه نو پای ۹ ماهه که به چند جای خونه قبلی عادت کرده بود و تا مدتها اگه از پیشش بلند می شدم هوارش می رفت هوا و حالا هم چشم ازش برداری خودشو به یه چیزی آویزون کرده و با چشمایی که ریز شده داره پشت سرش رو می پاد تو از راه نرسی و از بهشتش دورش نکنی ...  

یا راجع به اعصابی که ضعیف زیر صفر شده از دست بهونه گیری های همسری و گستاخی هاش و بی ادبی هایی که دیگه خیلی راحت تر بیانشون می کنه... 

یا از روز مادر که برای من فقط در اشک و آه و توهین شنیدن گذشت چون مراقبت از دخترک نمی ذاره خوب به کارای خونه برسم و هزار تا ایراد دیگه ای که تا همین پارسال خود شخص همسری مسخره ش می کرد... 

یا از اشکایی که دوشنبه پای ۹۰ ریختم به یاد ناصر حجازی و این دنیای بی معنی و بیهوده... چقدر با دیدن طفلی آتیلا یاد خودم  افتادم .... 

یا از دخترک بگم که وقتی قصه حسنی رو براش می خونم تندی خودشو به گوشی باباش که ترانه حسنی رو داره می رسونه و کم کم داره عادت می کنه خودش بخوابه و از مسواکی که تمیز بوده و داشتیم تو خونه برای تمیز کردن دندوناش به تقلید از من استفاده می کنه و یه مشت عبارت های با معنی و بی معنی رو می ریزه کنار هم و سخنرانی می کنه... عاشق خرما با پودر پسته و گردوئه...تلاش می کنه خودش با لیوان آب و با قاشق غذا بخوره... و کلا یاد گرفته خودشو چطوری لوس کنه برای همه...  

خواهری هم رفته مشهد امشب رسیده اونجا اولین باره می ره

فعلا همین تا بعد

تو این مدتی که من ازدواج کردم الان برای بار سوم هست که دارم وسایل رو جمع می کنم برای اثاث کشی(شایدم اسباب کشی!) اما این دفعه به خونه خودم ...سرم شلوغه و احتمالا تا یه مدتی نیام اینجا ... 

از همه اونایی که میان  

اونایی که می خونمشون و نمیان... 

از همه ممنونم  

....

خیلی وقت پیش یه جایی شنیدم یه زن بعد از مادر شدن و همه انسانها بعد از از دست دادن یکی از نزدیکترین و عزیزترین آدمای زندگیشون عوض می شن و دیگه هیچ وقت آدمای قبل نیستن...و من در کمتر از یه سال هر دوی اینها رو تجربه کردم...
و می دونم و حس می کنم دیگه اون آدم سابق بر این نبوده و نیستم...



امروز یه حرف حق رو با یه رفتار ناحق به یکی از عزیزانم گفتم...فکر کردم شاید خیلی طول بکشه تا درکش کنه اما به مدد روش تازه ای که پیش گرفتم (عذر خواهی از رفتار ناپسند در اولین زمان ممکن) همه چی به حالت صلح اولیه دراومد و تازه اون عزیز هم کلی تشکر کرد بابت حرفم...



عمو جان بازم برای خونه مشتری برده و هی داره رو اعصاب مامان اسکی می کنه قراره خاله خونه شو تکمیل کنه مامان اینا برن اونجا علی رغم خواست قلبی من به اومدن مامان و خواهرا پیش ما مامان از یه طرف قبول نمی کنه می گه درست نیست شما هنوز نرفته ما بیایم از یه طرف همسری راضی نیست نه به خاطر اینکه بدش بیاد به خاطر اینکه نکنه فامیلای ما بگن پولای مامان اینا رو بالا کشیدیم و باهاش خونه ساختیم خب اینم حرفیه ... من که حریف هیچ کسی نشدم تو زندگیم...  

6 صبح بیدار باش دارم یه برنامه جدید برای زندگیم ریختم تا از رکود بیام بیرون چند روزیه دارم دنبال می کنم خوب بود و یه تغییر روحیه اساسی داشتم نمازی رو که چند ماهه به خاطر کدر شدن روابطم با خدا ترک کرده بودم دوباره از نو و سر وقتش شروع کردم با قران خوندن بعد از هر نماز مونده تا هنوز همون آدمی بشم که ریشه های اعتقادی محکمش اونو واکسینه کرده بود اما از هیچی بهتره جالبه که فقط 6 ساعت می خوابم و کلی هم کار می کنم ولی خسته نیستم به شدت دنبال یه کلاس ورزشی هستم که هم برای لاغری مفید باشه هم سر حالم بیاره آخه 5-6 کیلو زیادی اضافه کردم و  ... فرانسه رو هم دوباره شروع کردم



دخترکی با دو دندان که گوشی تلفن رو می ذاره رو کله ش نزدیک گوشش و اگه بهش توجه نکنی با یه آآآآآآآآآآآی کشدار صدات می کنه و اگه تنها باشه بغض می کنه و اشک سریع میاد تو چشماش که وقتی مانتو بپوشم با سرعت جت خودشو بهم می رسونه و به پاهام آویزون می شه از کشف اینکه با روروک می تونه با سرعت تموم خودش جا به جا کنه کلی احساس غرور می کنه اما مامانش باهاش تاتی تاتی هم راه می ره تا نکنه هوایی بشه و دلش نخواد خودش راه بره... که حموم کردن و اب بازی رو به شدت دوست داره و خسته نمی شه از حموم که دالی موشه رو با پتو اجرا می کنه و کلی ترانه twinkle twinkle little star رو دوست داره و میمیرم براش

ماما نانا اوف...

درست یک هفته از اولین جمله ای که گفته می گذره و علی رغم اینکه از دیدن اشکهاش داشت قلبم از جاش کنده می شد انگار دوباره متولد شده بودم... دخترک دستش را به مبل دیوار صندلی و هر چیزی می گیره و می ایسته و اون روز در حالیکه به باباش سپرده بودمش داشتم کارام رو انجام می دادم که افتاد و اشک ریزان این جمله رو می گفت... 

این روزا توی هر وبلاگی که می رم و می خونم رابطه های زن و شوهرا یه چیزی در مایه های نبرد آخرالزمانه..انگار به اجبار دارن همدیگه رو تحمل می کنن دو تا آدمی که بعد از چند وقت زندگی در کنار هم می فهمن به هیچ درد هم نمی خورن... 

کاش زندگی مشترک هم مثل دوستی بود که هر وقت دیدی داری ازش فاصله می گیری از لحاظ فکری کم کم  ازش دور بشی و یه روزی می رسه که ببینی چند ساله خبر نداری ازش... 

دل خوشم به شیرین کاری های دخترک ۸ ماهه ای که توی دنیا فقط از صدای قوقولی خروس می ترسه و از دورشدن ماما... 

با وجود همه کارا و گرفتاری ها مشغول ترجمه رمان هستم همچنان فقط نمی دونم برای بازخوانی ویراستاری و چاپ چه باید بکنم اگه کسی می تونه راهنمایی کنه ممنون می شم...

۱-۹۰

دخترک صاحب یک دندان و نصفی شده! وقتی چهار دست و پا از همه موانع با تلاشی وصف نشدنی میگذره تا به پاهای من برسه و بغلشون کنه دلم میخواد محکم تو بغلم فشارش بدم...وقتی صبح بیدار می شه و با دیدن من که کنارش روی زمین خوابیدم شروع به حرف زدن می کنه و اگه نباشم بغض می کنه یا اگه خواب باشم با انگشتای ناز کوچولوش صورتم رو دست میکشه تا بیدار بشم حاضرم همه سختی های دنیا رو تحمل کنم تا کنارش باقی بمونم...  

آخر سالی که گذشت و آغاز سال جدید برای اولین بار در طول زندگیم حاوی هیچ حس خاصی نبود 

جایی نرفتیم چون همسری سر کار بود ...از آخرین دعوای ما ۵ روز می گذره و من جدی دارم به جدا شدن فکر می کنم ... 

آخر هفته ماموریت کاری به شمال...اصرار داره همسری منم برم اما دلم با این سفر نیست.. .   

آرزو دارم ساد و خوشبخت باشین...هر چند خیلی سخت شده...