زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

در کوه

امروز روز خوبی بود ...گوش شیطون کر......دخترک ساعت ۸ صبح بیدارمون کرد با سر درد ناشی از خیلی فکر کردن مشکل اینجاست که من خیلی بعد از یه دعوا هنوز تو فکرشم در حالی که ممکنه طرف مقابلم حتی حرفاش یادش نمونده باشه....افتادم به جون تمیزی خونه و دستمال کشیذن و جارو و بشور بشور.........تو فریزر هیچی نداشتیم همسری گیر داد با هم بریم خرید سری خونه مامان زدم و اونجا جناب همسر پیشنهاد کوه رفتن با داییم اینا رو داد که قبلا گفته بودن و وقت نمی شد خلاصه بعد از نهار قرار شد ساعت ۳ بریم....نهار رو چیز خاصی نخوردیم یه خورده تخم مرغ و کمی سیب زمینی سرخ شده میوه و چای و کیک بردیم با خودمون خواهری نیومد پیش مامان موند دو تا کوچیکه اومدن (در پرانتز بگم که خواهری ارشد حقوق جزا قبول شد خدا رو شکر و یه عالمه خوشحالمون کرد) دخترک بلا نگرفته خودشو دراز به دراز انداخته عقب ماشین کله ش رو به طرف یکی فشار می ده پاهاشو سمت اون یکی با دختر دایی ها و دایی و زن دایی کلی کوه نوردی کردیم و صحنه های جالب ر***ق****ص کردی با ساز و دهل و بوق بوق ماشین دیدیم و جای شما خالی........روز سبک و خوب و آرومی بود به خصص کوه نوردی که بعد مدتها رفته بودم و فکر نمی کردم اینقدر فرز مونده باشم.... 

پ.ن ۱: یه پر پیاز رو درسته که خود من اگه بخوام بخورمش حداقل با ۵ تا لقمه می خورمش گذاشته تو دهنش نصف لیمو ترش رو فشار می ده که آبش رو هورت بکشه و بعد می گه به به.......اه به به......به به رو هم یاد گرفت دخترکم 

پ.ن۲: دلم می خواد لاغر شم اما از ۶۱ پایین نمیام ....... من دلم لاغری در یک ثانیه می خواد کسی سراغ داره؟به خدا حتی از مجردی م هم کمتر می خورم نمی دونم چرا اینقدر وزنم رفته بالا

می گذرند روزها

آن روزهایی که لب تاب در استراحت بود وقت کم می آوردم وای به حالا که درست شد....خیر سرم یه ماه مثل آدم داشتم برای ارشد می خوندم.... 

امشب مهمانی دعوت داشتیم و دروغی گفتیم و نرفتیم چون به صلاحدید جناب همسری ما که آنها (!) را پاگشا نکرده بودیم زشت بود برویم شام خانه شان......جیغ و داد و دعوا هم راه به جایی غیر از تجویز یک دوره یه هفته ای افسردگی نبرد...... 

اونقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود که اگه تا خود صبح بشینم و بنویسم خسته نمی شم اما فعلا همینا کافیه خوبیم و دخترک هم خوبه به قول قیصر عزیز  

شادم چون می گذرد.... 

آب ، بابا ، مامان و مامانی ،الی ، غذا، غاز ،ابس(اسب) ، بد ،نه ،علی، الو ،بریم، برو ،بده ، عمه عمو، محمد،موز،چیب(سیب)،قلی(عروسک کچلش)، پیشی ، بردش، نیست،داغ ، زرد، daddy،dog،go go،red،bird،گرگه ،پبانه(پروانه) ...(همینا یادم بود) 

اینها دایره لغات کودک 13 ماه و 21روزه منه...که بلده الکی بخنده الکی گریه کنه اردک بشه مامانی و خاله هاشو بترسونه...توی قایم باشک و گل یا پوچ حرفه ای شده سعی می کنه پاهاش رو به پدال سه چرخه ش برسونه حلقه های هوش رو تا 80 درصد خودش تنها درست می کنه توپ رو در حین دویدن شوت می کنه و دائم دو تا کتاب اسم حیوانات و شنگول و منگول دستشه و مجبورمون می کنه صد بار براش بخونیم......همچنان عاشق موز و ماست و پرتقاله...

به علت خاموش شدن ناگهانی و عدم امکان انتقال فایلهای صوتی و تصویری خانگی و کمبود وقت آقای همسری و درست نشدن لپی جون فعلا فقط می تونم بگم خوبیم و خوب باشید عیدتون هم مبارک.... مشکل از فن سی پی یو هستش

پاور آف

یه مدتیه لب تابم نمی دونم چه مرگشه مدام وقت کار کردن خاموش می شه هنوزم وقت نکردم ببرم بیرون بدم درستش کنن اگه کم پیدام به خاطر کم لطفی نیست میام جبران میکنم

یا دافع البلایا

پرده اول  

گفتم : من نذر کردم خودتم می دونی که اوضاع مالی شون خوب نیست تازه پیامبر هم گفته اول اقوام درجه یک واجبند... من غذا درست کنم ماشاءالله تو این کوچه همه دستشون به دهنشون می رسه غذای نذری رو باید داد به محتاجش...گفتم من نذر کردم نصفش خیرات برای بابام نصفش نذر برای دخترک...چون امسال تولدش افتاده شب 19 ماه رمضان...قبول کرد.قرار شد یه کیسه برنج رو شب 5 شنبه ببریم خونه شون... دیشب با هم و با مادر همسری رفتیم اونقدر دعامون کردن که خودمم داشت گریه م می گرفت 


پرده دوم 

دو تا از لباسای دخترک سفید بودن و چرک گذاشته بودم تو آب گرم که خوب خیس بخوره دخترک و سپردم به همسری و شستمشون ... توی پاگرد بالا جایی برای خشک شدن لباسا درست کردیم که آفتاب گیره و همونجا هم لباسا رو پهن می کنم این دو تا لباس رو بردم اونجا پهن کنم کمی خاک گرفته بود پاکشون کردم و لباسا رو پهن کردم یه صدای خش خش مثل کشیده شدن صدای پای بچه رو زمین شنیدم از بالا سرک کشیدم دیدم دخترک از در باز مونده هال اومده تو راهرو و روی پله های بی حفاظ و نرده طوری نشسته که هر حرکتی ممکنه به هیجانش بیاره و بیفته پایین توی دلم یا امام رضایی گفتم و در حالی که تموم وجودم می لرزید خودمو بهش رسوندم و تا گرفتمش توی بغلم شروع کردم به زار زدن...و همونجا بی حس روی زمین نشستم ...تا نیم ساعت تو حال حودم نبودم و حتی نمی تونستم دو کلمه حرف بار همسری بی مسئولیتم که می گفت فکر کرده من تو اتاقم و دخترک اومده پیش من بکنم...هنوزم وجودم داره می لرزه... 

نمی خوام بگم تاثیر مستقیم کار دیشب ما بود که این بلا رفع شد و گرنه الان معلوم نبود کجا باشیم ما اما مطمئنم بی تاثیر نبوده و خدا رو شکر می کنم که دخترکم الان سالم کنارم خوابیده 


 

*یه تولد خیلی خودمانی و جمع و جور 4 شنبه برای دخترک گرفتیم که بی تولد نمونه امسال