دیشب خونه مامان بودیم دخترک دل درد داشت و برای اولین بار تو این دو ماه به شدت گریه می کرد دلم داشت براش می ترکید بس که خواهرا و مامانم گیر دادن که تو ازش خوب مواظبت نمی کنی یه داد سرشون زدم که بعدش عین چی پشیمون شدم من به شدت خوابم می اومد و دخترک با شربت گریپ میکسچری که بهش دادیم کم کم داشت بهتر می شد مامان دخترک رو بغل کرده بود کمی خوابم برد وقتی بیدار شدم دخترک هم آروم شده بود البته همه خواب من چرت 15دقیقه ای بود...بعد از اون همه گریه که دل آدمو کباب می کرد حالا داشت غش غش می خندید و دست و پاش رو تکون می داد یاد دادی که سر مادر کشیده بودم افتادم و کلی خجالت کشیدم وقتی یادم می اومد که همه بهم گفته بودن نوزادی خیلی شلوغی داشتم و هی نصفه شب مامان و بابا بغلم می کردن می بردن پیش مادربزرگ مادریم بس که جیغ می زدم....صبح بعد از کلی معذرت خواهی و بعد از کلی سرزنش شنیدن از خواهرام که تو چرا اینقدر خل شدی چرا اینقدر راحت اعصابت به هم می ریزه با کرم روی ترکهای کف پای مامان رو مالش می دادم و تو دلم هی به خودم فحش می دادم که مگه برای این مادر چکار کردی که همه ش ازش طلبکاری چرا دلت از جای دیگه پره سر این بیچاره با اون دل پر دردش خالی می کنی
جریان شماره ۲ تگزاس رو هنوز وقت نکردم تایپ کنم آخه حس نوشتنش نیست نه که خیلی ماجرای تلخیه همه ش می خوام بنویسم انرژی منفی می ده هنوز خودمم از شوکش بیرون نیومدم و تازه دیروز ۷ روز ازش گذشته
منم گاهی بعد از بحث یا دعوا با مامانم به شدت پشیمون می شم...
من اصولا از پدیده مهمون خوشم نمیاد البته بستگی به شخصش هم داره...