زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

جراحت یا... دیازپام لازم

 

 صبای عزیز باور کن بارها اومدم پیام بذارم برات میام و میخونم شعرهای قشنگت رو ولی هر دفعه که بعد از کلی وقت صفحه وبلاگت باز می شه تازه مصیبت باز شدن کامنت ها رو دارم که چون بازدید کننده زیاد داری و مثل من نیستی که هفته ای یه بازدید کننده داشته باشه یه هوار دقیقه هم اون طول می کشه و تازه بعدش صفحه انگار داره بهم دهن کجی می کنه چون کامل باز نمی شه...ازت معذارت می خوام ولی مطمئن باش میام و همیشه دیدن ها رو پس می دم عزیزم... تو صفحه اصلی نوشتم که از دلت در بیاد


لحظه تولد:

به هوش بودم نیم تنه پایینی بی حس و سنگین بود، صدای ضربان قلبم رو از مانیتور اتاق عمل می شنیدم،آخرین صحنه ای که دیدم دکترم بود که داشت لباس مخصوص می پوشید و بهم لبخند می زد و بعد پرده سبز جلوی چشمام رو گرفت من همیشه از اینکه حین عمل به هوش باشم، از تصور شنیدن صدای پاره کردن یه جایی از بدنم چندشم می شد،صدایی شبیه صدای به هم خورن قاشق و چنگال شنیدم فکر کردم شاید دارن وسایل عمل رو استریل می کنن هنوز!

ساعت دیواری روی 4 و 22 دقیقه بعد از ظهر جمعه29/5/89 بود یه لحظه انگار قلبم رو از توی قفسه سینه م کشیدن بیرون دکترم خندید،صدای گریه نوزادی بلند شد انگار صدا از دورترها می اومد دکتر گفت" صدای گریه دختر کوچولوت رو گوش کن می خوان ببرنش" و گریه کردم بغض 9 ماهه م ترکید بغضی که مدتها روی دلم مونده بود ترکید،بغضی از همه درشت شنیده های این چند ماهه و بعد از سونوگرافی و بی کسی های بعد از فوت پدر و تخت اتاق عمل شد شونه ای که باید می بود تا بغضهام روش خالی بشه...

دکتر و پرستارا هول شدن که این طرف پرده سبز چی شد نکنه حالم به هم خورده باشه که دارم اینطوری نفس می کشم یکیشون سرک کشید و مثل کسی که فهمیده باشه چه خبره دستی به سرم کشید و رفت.

چقدر پرستارا سر به سرم گذاشتن و چقدر شیرینی خواستن... نشون به اون نشون که اگه کسی از شما شیرینی تولد دختر منو خورد اونام خوردن!!!

ساعت از 1 نیمه شب گذشته نشسته م روی پتو کنار گهواره فرشته کوچولوم دستام عنوز بوی زخم گوشت میدن همین چند دقیقه پیش پارچه و تخته و چاقو و گوشتهای تکه تکه شده روی جمع کردم، با وجودی که چند بار دستام رو شستم ولی هنوز بوی گوشت می دن.

پاهام رو دراز می کنم و دست می برم سمت چایی که قبل از شستن لباسای دخترکم ریخته بودم که بخورمش تازه می فهمم نیم ساعت گذشته و چایی یخ زده فلاسک چای کنار لپ تاپ روی زمینه چایی می ریزم پا می شم برم توی اتاق خواب، سر راهم یه سر به آشپزخانه می زنم دوباره دستام رو می شورم پتو از روی دستای همسری که توی هال پای مبل سه نفره روی زمین خوابش برده کنار رفته درستش می کنم و می رم توی اتاق خواب کرم نرم کننده هیمالیا رو میارم و برمی گردم به اتاق دخترک نکردم چراغ خوابی برای اتاقش بخرم در نتیجه لامپ کم مصرف هنوز روشنه میشینم و به هزارتا مسئله ربط و بی ربط فکر می کنم...

کف پاها م مثل پای پیرزنها شده آروم ماشاژش می دم...محمد چی می گفت دیروز؟..."استاد خ شیمی مورتیمر معرفی کرده ...خانم خ... می شناسیش زن داداش؟" می گم یه دختر هم قد من بور و خوش سر و زبون نیست این استاد خ می گه ا..چرا... و من برای هزارمین بار به همسری می گم من و طاهره و مهدیه همیشه شاگردای اول تا سوم بودیم،می گم آلی 2 رو من و طاهره 19 شدیم یکی 11 گرفت و بقیه همه افتادن از دم...

و وقتی همسری با داداش کوچیکه ش که امسال صنایع قبول شده می ره بیرون نیم ساعت یه بند گریه می کنم و یاد حرف یکی از دوستام می افتم که گفت یکی با رتبه 1800 سهمیه مناطق پزشکی قبول شده و من یاد رتبه 1100 خودم می افتم و انتخاب رشته ای که انتخاب رشته نبود در واقع...

امروز صبح توی درمانگاه دیدمش 8 سال همکلاسی بودیم یادمه سر نامگذاری آلکانهای شاخه دار توی دبیرستان همیشه کلی مشکل داشت و سر محاسبه نقطه عطف و حد راست فلان تابع خطی و انتگرال بهمان تابع سینوسی با دختر و شوهرش بود و شوهرش هم بعد از اینکه قیافه من براش آشنا بود همسایه 14-15 سال پیشمون در اومد.رو می کنه به شوهرش و می گه این ه (اسم منو می گه) نمونه ترین همدوره ای ما بود تو درس و اخلاق و معرفت و من به حرف قبلیش فکر می کنم که فوق لیسانس گرفته و توی گمرک داره میره سر کار...و یادم می افته به حرفای خانم دکتر ف که همکلاسی بودیم و با سهمیه شاهد پزشکی قبول شد که به عموش که ردوست صمیمی همسری بوده در جواب تعریفایی که از همسری می کرده گفته"حتی اگه دوست تو بهترین مرد دنیا هم باشه بازم ...ای ما از همه لحاظ تکه"

مرضی که رفته بودم تهران خونه عموش می گفت اونجا بحث تو هم پیش اومده و عموم گفته حیف ه با اون همه استعداد!!!و چه خوب یادمه اون وقتا مرضی می گفت عموم به بچه هاش می گه الگوی شما تودرس خوندن و ادب و شخصیت ه باید باشه آخه اونا معلم بودن و منم بچه معروف!!! حالا پسر بزرگه ش تازه مهندسی شمی رو تموم کرده و دومیه برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی نفت از طرف دانشگاه شریف بورسیه شده رفته آمریکا و دخترش هم رادیولوژی تهران می خونه...

* سر من چه بلایی اومد؟! سر اون منی که اینا می شناسن؟*


ادامه مطلب ...

لیلی نام همه دختران زمین است

خونه مامان بودم که منشی دکتر زنگ زد جمعه بود،صبح،ساعت 10.روز قبلش مامان اینا اسباب کشی کرده بودن و بیشتر وسایل هنوزپخش و پلا بود اینا یه طرف اوضاع روحی به هم ریخته مون هم یه طرف انگار همین امروز بابا دوباره و از نو برای همیشه رفته بود.

منشی دکتر که زنگ زد رنگ من و مامان و آجی پرید گفت اگه می تونم امروز برم برای سزارین چون دکتر فردا و پس فردا نیست و چون سزارین رو برام نزدیک تاریخ زایمان طبیعی که حدس می زدن باشه گذاشته بودن و به خاطر اینکه میوم داشتم دکترم اصرار داشت که حتماً خودش عمل کنه.

تو همین گیر و دار بود که همسری اومد، وقتی شنید بد جور رفت تو هم درست مثل روزی که بهمون گفتن بچه مون دختره ...اومدم خونه شانس آوردم که از قبل وسایل رو چیده بودم تو ساک.

اون روز ختم یکی از فامیلای همسری بود که می شد پسر عموی دامادشون و قرار بود همسری با برادر و پدر و مادرش یرن اونجا... زنگ زد بهشون جریان رو گفت ... هیچکس باهامون نیومد غیر از مامان که با اون شرایط روحی وسایل و دخترها رو جا گذاشت، هیچکس باهامون نیومد حتی خواهر بزرگ همسری هم فقط سری زد و رفت به ختم برسه، که می دونست برادرش چقدر تحملش کمه و جقدر این شرایط براش سخته  و بهتر از من و مامان زبون همسری رو می فهمید و هم حرفی که اون می زد و می تونست همسری رو آروم کنه صد تاش رو من می گفتم  شاید حتی اعصابش رو به هم می ریخت. قرارمون با دکتر 10شب بود و قرار شد بعد از تموم شدن مراسم ختم خانواده همسری هم بیان بیمارستان ... رفتیم و دکتر بی هوشی گفت چون چیز زیادی نخوردم می تونه موضعی بی حس کنه و دکتر اومد و 10 شب شد 4 عصر.چون صبحانه خوردم... 

رفتم آزمایش دادم که خانوم پرستار که کلی هم خانومه و خدا اجرش بده به خاطر اخلاق خیلی خوبش اومد و صدام زد "خانوم ... کجایی خانومی بدو بیا"

رفتم تو اتاق انتظار لباس عوض کردم  فکر کردم مثل دفعه قبله و باید تا 10 شب منتظر بمونم با همین لباس. ترسیده بودم رفته بودم توی روشویی آبی بزنم به صورتم که دوباره اومد و صدام کرد که بدو بیا و دستم رو کشید و یه دفعه دیدم روی تخت توی اتاق عمل هستم...قلبم داشت از جا کنده می شد بدون خداحافظی از مامان و همسری(دنیا هزار اتفاقه دیگه!) مامان و همسری نمی دونستن رفتم اتاق عمل به یکی از پرستارا سپردم به مامان که دم در بود بگه. 

دکتر بی هوشی توضیح داد که بیهوشی کامل خوب نیست و اله و بله و ممکنه خفه بشم

"پاهات رو دراز کن- دستات رو کشیده بذار-کمی خم شو" و بعد انگار نوک یه پر کوچولو توی پشتم فرو رفت... 

ادامه دارد....


 پ.ن:ببخشید اگه بهتون سر نمی زنم سرعت فوق العاده لاک پشتی دیال آپ رسیدگی به سفید برفی(اسمی که خواهرام روی کوچولو گذاشتن) مانع شده...میام ! 

راستی یه مشکل دیگه هم اینکه زبان کی بوردم از فارسی تبدیل شده به عربی از کنترل  پنل هم که می رم درست نمی شه کلافه شدم از بس  پ و چ و گ کپی پیست کردم تازه جای خیلی از حروفم عوض شده کسی می دونه چکار باید کرد؟