زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

زندگی من و همسرم

من مادر دخترکی فرشته گون هستم

از آخرین باری که توی وبلاگ نوشتم تا حالا می بینم که قالب میزکار بلاگ اسکای هم عوض شده و همین که من الان فهمیدم نشون می ده چقدر به روزم .... 

اول اینکه به طرز خیلی باور نکردنی از جایی که انتظار نداشتم خبری از سعید به دستم رسید و اینکه داره فوق دکترا میخونه و ازدواج کرده و من از اینکه دیدم پیش بینی ام در مورد 31 سالگیش درست بوده کلی خوشحال شدم. 

دوم امتحانا تموم شده و من تنها یه 6 واحد درسی و یه 6 واحد پایان نامه تا اتمام درسم دارم اما احتمالا ترم بعد رو مرخصی بگیرم.بنا به دلایلی   

4 تا پیام تایید نشده داشتم که تایید کردم اما الان نمی بینمشون احتمالا به دلیل ناآشنایی به محیط جدید زدم ترکوندمشون از یاسمن و فرانک عزیز معذرت میخوام ... 

روزها بهتر شدن و زندگی کماکان میگذره فقط این وسط سواد من در برخورد با قضایای زندگی بیشتر شده و لذا این روزها زندگی آرامتر میگذره خدا رو شکر و البته قسمت اعظم این آرامتر بودن مربوط به فرشته کوچولوی حالا بلبل زبون هست با اون جمله بندی هایی که دل آدم ضعف می ره براش.  

چند شب پیش بعد از مسواک زدن هوس شکلات خورن به سرش زده بعد از خوردن شکلات میگه "مامان من دیگه مسواک که نمی تونم برم بزنم برام نخال دندان( خلال دندان) بیار دندونم و پاک کنم سیاه نشن" 

به طرز خیلی ماهرانه گول مالیدن سر من و باباش رو یاد گرفته اما خب ما خودمون گرگ بارون دیده ایم گول نمی  خوریم و این نبرد همچنان ادامه داره 

پ.ن: نظرات رو بازیافت کردم چه امکانات باحالی در حد تیم ملی بودها

گذر عمر


دخترک رو پشت من نشسته و من ماشینش شده ام (همزمان تو ذهنم به این فکر میکنم که دیگر دوره خر شدن پدر و مادر ها هم گذشته) گوشی موبایلم را بر می دارد و آهنگی که همه ش از حفظ است را می گذارد که توی این مسافرت به خودش و عروسک هاش خوش بگذرد. با صدای آرام ادای حرکت ماشین را در می آورد .

به شکم دراز کشیده ام و دارم درباره میکرو استخراج امولسیون سرچ میکنم همزمان به اینکه غذا چی درست بکنم و کی سرچ های خواهرم را هم انجام بدهم فکر میکنم. تاول دستهایم اذیتم میکند دیروز 10 کیلو کنگر را با مادر پاک کردیم و همان موقع دستم تاول زد.

دخترک می داند امروز یکشنبه است و مدام رو پشتم بالا پایین می پرد و میخواهد که برایش "دورا" بگذارم (دورا را روزهای شنبه و یکشنبه شبکه Media 1 پخش میکند به زبان فرانسه)

به انبوه صفحه هایی که باز کرده ام نگاه میکنم و به این حس قلنبه شده دم صبح برای نوشتن اجازه داده ام ارضا شود بیچاره...

هفته پیش همینطور بیخود و بی جهت دلم هوای سال آخر دوره کارشناسی را کرده بود. توی تاکسی توی یک مسیر نسبتا طولانی راننده داریوش گذاشته بود و آن صدای اندوهگین بدجور مرا یاد لیلا و سعید می انداخت. و هی دلم میخواست معجزه ای رخ دهد بدانم الان کجای دنیا مشغول چی اند . لیلا را تقریبا می دانم اما سعید.....

هفته پیش رفته بودم دانشگاه سابق پیش دکتر "د" و چقدر دلم می خواست همه کوچه پس کوچه های دانشگاه را بگردم حیف که کلاس دکتر "پ" داشت شروع می شد و باید برمیگشتم دانشگاه خودمان. آنقدر پر از بغض بودم که اگر همانجا گریه ام می گرفت تعجبی نداشت.

پ.ن: وقتی فکرش را میکنم امسال که تیر ماه بیاید 8 سال است ندیده امشان و 7 سال است که لیسانس گرفته ام دلم به حال این زمانهای از دست رفته می سوزد...

بوی عیدی

سلام سال نو همه مبارک

ایمیلی که حرف دل هیچی نفهم این روزهای من است

دختران بعد از انقلاب :
به دنیا که قدم گذاشتیم جنگ بود
پدر ها در جبهه ها با مرگ می جنگیدند
مادر ها در خانه ها با زندگی
گوش های ما نت های آژیر خطر را خوب میشناخت
و ما با همین موسیقی توی کوچه ها لی لی می رقصیدیم
مادرانمان جای ایستادن پای آینه
در صف های گوشت و برنج کوپنی می ایستادند
و آغوششان جای عطرهای فرانسوی
بوی غذای گرم می داد
و سینه و باسنشان را
حاملگی های چهار و پنج و شش باره ، پروتز می کرد.
سرخی لبهای مادرانمان را " حرمت خون شهدا " سپید می کرد
و سپیدی تنشان را
سیاهی چادر ها پنهان
به دنیا که قدم گذاشتیم ، " سیاه "
‌‌
رنگ زنانگی بود
و " زشت " وصف زنانگی
و "اشک " تبلور زنانگی
ما با صدای آهنگران اولین قدم های موزون زندگیمان را مردانه برداشتیم
و در فشار مقنعه های چانه دار ، اولین کلماتمان را " مردانه " ادا کردیم
در صبحگاه های مدرسه هر روز با دستور " از جلو...نظام " مردانه ایستادیم
و با شعار "‌مرگ بر..." مردانه فریاد زدیم
در انشاهای مدرسه
قرار بود همه مان دکتر و مهندس و معلم شویم تا به جامعه خدمت کنیم
اما قرار نبود همسر باشیم ، مادر باشیم و به خانواده هم خدمت کنیم
ما با حنا در مزرعه کار کردیم و زحمت کشیدن را آموختیم
با آنت برای خواهر و برادر کوچکترمان مادری کردیم
با زنان کوچکی که مثل خیلی از ما پدرشان به جنگ رفته بود ،
برای سیر کردن شکممان کار کردیم
با پرین از بی خانمانی تا با خانمانی کوچ کردیم
ما دختران کار بودیم
ما دختران عروسکهای گمشده زیر آوار خانه های موشک خورده ایم
ما دختران گوشهای تشنه برای دوستت دارم های پدر به مادریم
ما دختران چشمان تشنه برای دیدن بوسه های پدر روی لب! ...نه ! روی گونه های مادریم
ما دختران دخترکی های ممنوعه ایم
ما همان دخترانی هستیم که به پر پشتی موهای پشت لبمان بالیدیم و مهر " نجابت " و " عفت " خوردیم
ما همان دخترانی هستیم که برای ابروهای نامرتب و اصلاح نشده مان ، " محبوب " و "‌معصوم " شناخته شدیم و انضباط بیست گرفتیم
ما دختران جوجه اردک زشتیم ، که تا شب عروسی برای زیبا شدن صبر کردیم !
ما همان دخترانی هستیم که همیشه برای "مردانه حرف زدن " ، " مردانه راه رفتن " و " مردانه کار کردنمان " آفرین گرفتیم
و با اینهمه مردانگی از آتش جهنم گریختیم !
آتش !
یادش به خیر !
چه شبها که از ترس آویزان شدن از یک تار موی شعله ور در جهنم ، خواب بر کودکیهایمان حرام شد !
چه روزها که از ترس ماشین های کمیته ، نفس زن بودن در گلویمان حبس شد و کوچه های بلوغ را تند تند دویدیم
ما نسل ترسیم
زاده ی ترسیم
هم خواب ترسیم
ترس ...تعریف تمام انچه بود که از زن بودنمان میدانستیم
و آتش ...پاسخ تمام سوالهایی که جرات نکردیم بپرسیم
چقـــــــــــــــــدر آرزو داشتیم پسر باشیم تا ما هم با دوچرخه به مدرسه برویم
تا ما هم کلاه سرمان کنیم
تا حق داشته باشیم بخندیم با صدای بلند
بدویم و بازی کنیم بی آنکه مانتوی بلندمان در دست و پایمان بپیچد و زمین بخوریم
تا حق داشته باشیم کفش سفید بپوشیم
لباس های رنگی به تن کنیم
تا حق داشته باشیم کودکی کنیم
ما بزرگ شدیم
خیلی زود بزرگ شدیم
زودتر از آنکه وقتش باشد
سرهای زنانگیمان زیر سنگینی چادر ها خم شد
و برجستگی هامان در قوز پشتمان پنهان
ترس ، گناه ، آتش ، ابلیس
چقدر زن بودن پرمعنا بود برایمان !
هر چه زنانگی ما زشت تر ، مردانگی مردها جذاب تر
زن معنای نباید ها و نا ممکن ها و نا هنجارها
و مرد معنای باید ها و ممکن ها و هنجار ها
ما دختران زنانگی های ممنوعه ایم
ما وزن حجاب را خوب میفهمیم
ما کف زدن های دو انگشتی را خوب یادمان هست
و جشن تکلیفهایی که همیشه روی دوشمان سنگینی میکرد
اسطوره ی زندگی ما اشین سانسور شده ی زحمتکش بود
و هانیکویی که با چتری های روی پیشانی اش ، همیشه از پدرش کوجیرو می ترسید.
ما بزرگ شدیم
جنگ تمام شد
پدرهایی که زنده ماندند به جنگ زندگی رفتند
مادر ها از پدر ها مرد تر شدند
گو گو ش و هایده از ویدئو های ممنوعه بیرون آمدند
و ما هنوز منتظر بودیم صاعقه ای بزند و خشکشان کند !
اما خیلی زود فهمیدیم صاعقه ، زنانگی ما را خشک کرده !
وقتی روی تخت عروسی نشستیم در حالی که هنوز گمان می کردیم فقط باید غذا های خوشمزه بپزیم
و خانه تمیز کنیم و از کودکانی که خدا ! در شکممان بار می زند نگهداری کنیم
وقتی ازشوهرمان وحشت کردیم و خجالت کشیدیم از تمام آنچه به زن بودنمان معنا می داد
وقتی برای خوابیدن کنار شوهرمان هم از خدا طلب مغفرت کردیم و گمان کردیم به هویتمان توهین میکند !
وقتی تمااااااااااااااااااااااام آن ترسها ، نباید ها و ناهنجاری ها را با خود به رختخواب زناشوییمان بردیم
صاعقه خشکمان کرد
ما زن هایی بودیم که مرد و مرد هایی که زن
به ما فقط آموختند چگونه شکم مردانمان را سیر کنیم
کسی نگفت چشمانشان هم گرسنه است
و شهوتشان تشنه
ما باختیم
روزهای عشقبازیمان را باختیم
طراوت جوانی مان را باختیم
ما نسل زنان خسته ایم
خسته از تکلیفهایی که روی دوشمان سنگینی می کند
خسته از محارمی که هرگز محرم رازهای دلمان نشدند
خسته از نامحرمانی که بارها به خاطرشان از پدر ها و برادر ها و شوهر ها کتک خوردیم
خسته از ترس هایی که با ما زاده شدند
در ما ریشه دواندند
در باورهایمان جوانه زدند
و آنقدر شاخ و برگ گرفتند که سایه شان تمام زنانگی مان را پوشاند
ما خسته ایم
و با تمام خستگیمان
حالا
در آستانه ی سی سالگی
به دنبال شعله ی خاموش زنانگی هایی میگردیم که کم آوردیمشان
دماغ عمل میکنیم
ایمپلنت می کاریم
پروتز میکنیم
کلاس رقص می رویم
تا با داف های توی خیابان و خواننده های ماهواره رقابت کنیم
تا شوهرمان را نگیرند از ما با سلاح زنانگی هایی که کم آوردیمشان
و هنوووووووووووووز گیجیم که
چطور هم آشپز خوبی باشیم
هم خانه دار خوبی
هم مادر نمونه
هم کمک خرج زندگی برای چرخ زندگی ای که مردمان به تنهایی نمیتواند بچرخاند
هم به جامعه خدمت کنیم
هم فرزند تربیت کنیم
هم زیبا و خوش اندام و شاداب باشیم و مردمان را سیراب کنیم از زنانگی مان
و ما
هنوووووووووووووووز لبخند می زنیم
نجیب می مانیم
به مردمان وفا میکنیم
مادرمی شویم
برای فرزندمان مادری می کنیم
خانه مان را گرم و پر مهر میکنیم
و برای زناشوییمان سنگ تمام میگذاریم
درس می خوانیم
کار می کنیم
به جامعه خدمت می کنیم
خرجی می آوریم
صبوری می کنیم
برای سختی ها سینه سپر می کنیم
ظلم ها و تبعیض ها را طاقت می آوریم
در راهرو های دادگاه دنبال حق های نداشته مان می دویم
وبا اینهمه فقط...
گاهی در تنهاییمان اشک میریزیم
گاهی پای سجاده مان به خدا شکایت می کنیم
گاهی گوشه ی امامزاده ای مسجدی می خزیم و بغض هایمان را
لای چادر های رنگی میتکانیم
گاهی می خندیم به عکس 6سالگیمان با مقنعه ی چانه دار توی مهد کودک !
گاهی افسوس می خوریم
برای زنانگیهایی که سنگسار شدند
و هنوز زن می مانیم
و به زن بودنمان می بالیم.

هدیه های شاد کننده

نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی ...همه باهاش رفیق بودن

تنها نبود رو سه پایه نشسته نبود ! تو سایه

این جدیدترین ورژن حسنی هست که" روشم سیاه نیست و موهاشم کمی بلنده و ناخن هاشم دراز نیست تازه"... این ها رو دخترک 2 سال و 5 ماهه من ساخته و من با چشمای از حدقه دراومده فقط "نگاه میکنم"

دخترکی که همه محتوای همه سی دی هاش رو می دونه چیه و حتی سی دی های بیبی انیشتین که همه شون هم شکل هستن کاور روشون از رو عددهایی که نوشته شده روشون و من نمی دونم کی به اونا دقت کرده و یادشون گرفته می دونه اون خانومی که میگه کاپ یا سیرکل ها تو کدومش هستن و من بسیار خدا رو شاکرم که این نیم وجب بچه کار حفظ کردن محتوای سی دی های خودش رو به نحو احسن انجام می ده ...

دخترکی که حتی حواسش به سفره مهمون هست که تازه خریدیم و دقیقا وقتی برای شام یه مهمونی 20 نفره پهنش میکنم بلند جیغ می زنه"واااااااااااای سفره جدید خریدیم" و من و خواهرم نمی دونیم چطور بفرستیمش دنبال نخود سیاه تا آمار جدید رو رو نکرده.

دخترکی که چای نمی خوره فقط چون بهش گفتم مال آدم بزرگاست. ..شیر رو ترک کرد چون بهش گفتم شما دیگه اونقدر بزرگ شدی که شیر مامان رو نخوری دیگه...

دخترک حواسش حتی به این هم هست که حرفا و لودگی های من و خواهرام تو خونه مامان رو جایی بروز نده چون بهش گفتیم حرفای هر خونه ای باید تو همون خونه بمونه...

من همیشه براش دعا میکنم همیشه دعاش میکنم و فکر هم نمی کنم کسی از ماها توی 2 سالگیمون از مامانامون پرسیده باشیم " مامان من وقتی خیـــــــــــــــــلی کوچیک بودم (بعد یه فاصله کوچیک بین انگشت سبابه و اشاره ش رو نشون می ده و می گه اینقدر) کجا بودم؟" و من وقتی متحیر از این سوال زود هنگامش موندم چی بگم با پرسش دوباره ش به خودم میام و حرفی رو خیلی وقتا فکر میکردم توی 5 یا 6 سالگی می پرسه و تمرین کرده بودم چطور بگم با هول بهش میگم که"توی دل مامان بودی" و به لبخند عمیق و چشمای خوشحالش نگاه میکنم که سری به نشانه اطمینان نشان می ده و می ره به قول خودش به سایان(عروسکش)محبت بکنه...

توی این روزهای پر از دلتنگی پر از گرانی پر از چیزهای مزخرفی که زندگی رو سخت میکن خدا رو شکر میکنم که این موجودات شیرین زبان کوچک هستن که لبخندی و تحیری و شادی های کوچکی رو بهمون هدیه بدن