دلم امروز مثل سیر و سرکه می جوشه شدم مثل همون روز و همون ساعتی که حتی توی آغوش همسری بودم و بازم می لرزیدم چقدر خوب یادمه بهش گفتم سردمه خیلی سردمه چیکار کنم و با بی حوصلگی رفتم پاهامو چسبوندم به بخاری و درست همون لحظه بود که پسر دایی م زنگ زد خونه مون وقتی گوشی رو برداشتم و صداشو شنیدم باورم نمی شد اون باشه چون شماره ما رو نداشت که... وقتی هم گفت گوشی رو بده مهندس ته ته ته دلم یه جوری خالی شد انگار تا حالا کسی از اقوام ما با مهندس کاری نداشته دلم گواهی خیلی خیلی بد می داد......
هنوزم نفهمیدم چرا فقط غش کردم چرا نمردم جونم به جونش بسته بود بعد از رفتنش دیگه وقتی می گن یکی مرد فقط سرمو تکون می دم و می گم خدا رحمتش کنه دیگه حتی اشکمم در نمیاد....
پدر دخترکم به عکس توی کیفم میگه بابا ولی وقتی نمی بینه تو رو یادش می ره و چند وقتیه می گه عمو...به تو می گه عمو اگه بودی حالا اسم تو رو هم مثل همه اسمایی که صدا می زنهه صدا می زد و خودشو تو بغلت لوس میکرد و منم البته...........
حیف از تو پدر ...حیف مامان حیف ما....
دردیست که آن را نیست پایان...
تلخی حرفات رو می فهمم , می دونم این جدایی چقدر سخته البته بین دونستن من و حس تو دنیا دنیا فاصله است اما به خاطر دخترکی که تو امیدشی باید محکم بود و صبور... باید بود, خوب هم بود...
روحشون شاد / تسلیت می گم
سلام دوست جون خوبی؟ راستش اومدم بابت بردمون بهت تبریک بگم همین